به گزارش پایگاه 598، شور و شوق وصف ناپذیری دیار پهلوانان را فراگرفته است و مردم کرمانشاه در تکاپوی میهمان مهر خود سر از پا نمی شناسند. یکی از جوانان دانشجوی کرمانشاهی متنی را از حاشیه دیدار روز جمعه بسیجیان با امام خامنه ای برای این پایگاه ارسال نموده است که تقدیم حضورتان می گردد.
تا حالا این همه سر دوراهی نبودم. شب جمعه بود
یکی می گفت: من مطمئنم فردا آقا مزار شهدا میره، بریم اونجا...
یکی گفت: من میرم پارک کوهستان سر مزار شهدای گمنام...
یکی دیگه از رفقا گفت: دیدار با بسیجیا فرداست، من میرم اونجا...
منم که روز استقبال و سخنرانی آقا از اشکای خودم حسابی شاکی بودم که چرا
نمی ذاشتن درست آقا رو نگاه کنم مونده بودم که صبح جمعه کجا برم که آقا رو
از نزدیک تر ببینم.
خدای من... چه جمعه ای... چه دعای ندبه ای بشه فردا...دعای ندبه ای که بعدش درد انتظارمون...
نمی دونم چرا همش با خودم می خوندم: شاید این جمعه بیاید شاید...
دلمو زدم به دریا، تصمیم گرفتم فردا بعد دعای ندبه برم سالن امام خمینی، مخل دیدار آقا با بسیجیا.
از جمع بچه ها جدا شدم که برم طرف خونه
خدای من چه ترافیکی شده، ساعت 2 و نیم شب و این شلوغی؟؟
از یکی دو تا خیابون که گذشتم معلوم بود که ملت دست و پا گم کردن... خیلی شلوغ بود از شب اولی که قرار بود فرداش آقا بیاد شلوغ تر...
یکی تا کمر از پنجره ماشین بیرون اومده بود و عکس آقا رو دستش گرفته بود و ...
یکی فقط داد میزدو معلوم نبود بین گریه هاش چی داره میگه...
یه دکه که هیچ وقت این موقع شب باز نبود پشت شیشش نوشته بود: چایی و شکلات صلواتی...
چنتا بچه که خانوادشون اون طرفتر کنار خیابون پرچم تکون میدادن، دستشونو
به هم داده بودن و دور بنری که عکس آقا روش بود می چرخیدن و شعر می خوندن.
صدای سرودایی که از ماشین مردم پخش می شد مدام شنیده می شد.
طول کشید که به خونه برسم . خونه که رسیدم همسایه هامون کوچه رو داشتن ریسه ها لامپ می کشیدن.
یکیشون تا منو دید برا بچه کلاس دومش از من لباس خاکی بسیج خواست. گفت
پسرش شنیده فردا کسی و بی لباس خاکی راه نمیدن و الان همش بهانه میگیره.
گفتم که لباسی اندازه اون ندارم و فک نکنم که اینجوری باشه!
یاد خاطره های جبهه که از پدرم شنیده بودم افتادم.
بچه هایی که برای رفتن به جبهه اصرار میکردن و لباس اندازشون پیدا نمی شد...
اون شب تا صبح خوابم نبرد، خودمو با سرچ کردن عکسای آقا تو اینترنت مشغول کردم.
فردا صبح هم رفتم برا دعای ندبه و از اونجا رفتم سالن امام خمینی.
ساعت 7 صبح بود...
سریع رفتم تو صف ورود که زودتر برم داخل و جلوتر بشینم که آقا رو از نزدیک تر ببینم.
از سالن که وارد شدم صدای هماهنگ بچه های بسیج که قبل از اومدن آقا شعرایی رو زمزمه میکردن:
ما حزب خداییم، در خط شماییم، یار شهداییم...
ای رهبر آزاده امت...بین لشکر آماده امت
خیلی اتفاقی تو اون شلوغی از دور بچه همشایمون رو کنار پدرش دیدم.
رفتم طرفشون و سوال کردم چیکار کردی براش؟
پدرش گفت: کاری به لباس نداشتن، اونم این...
ولی لباساشو نگاه کن...؟
یه نگاه به لباسش انداختم، یه جور عجیبی بود...
پدرش گفت تا صبح نخوابیده، صبح دیدم با مداد رنگی پرهن سفیدشو خط خطی کرده که شبیه لباس پلنگی بسیجیا بشه...
کار این بچه شاید خنده دار بود، ولی نمی دونم چرا گریه رو ترجیح دادم.
صدای بلندی از تو جمعیت شنیدم، وقتی دنبال صدا گشتم یه جانبازی رو دیدم که
رو ویلچر نشسته بود و اوضاع جسمیش نشون میداد که چقدر سخت بوده براش که
اینجا حاضر بشه، داشت فریاد میزد:
یاعلی، یا علی......جانم فدای سید علی
خیلی نگران بودم، شلوغی و اشتیاق و انتظار باعث شده بود همه به هم بپیچن،
جنب و جوش زیاد یکم باعث بی نظمی شده بود
نگران بودم که اگه آقا الان بیاد و ما اینجوری بی نظم باشیم چی میشه؟ کی میتونه این شلوغی رو آروم کنه؟
چطوری میشه این بی قراری رو کنترل کرد؟
تازه آقا هنوز نیومده...
اکه بیاد دیگه اینا آروم بشو نیستن.
آقا که قدم گذاشت رو جایگاه دیگه چیزی یادم نموند.
انگار کبریت تو انبار باروت انداخته باشی.انفجار به معنای دقیقش، هم صدا و هم نور
هرکس که قبل از آقا سخنرانی کرد خیلی باعث آروم شدن جنب و جوش جمعیت نبود.
جوش وخروش جمعیت ادامه داشت. نگرانیم وقتی برطرف شد که فهمیدم چی باعث آروم شدن این همه بی قراری میشه.
آقا شروع به سخنرانی کرد:
بسماللَّهالرّحمنالرّحيم
والحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و نبيّنا
ابىالقاسم محمّد و على ءاله الأطيبين الأطهرين المنتجبين سيّما
بقيةاللَّه فى الأرضين.
نوشتاری از مسلم معین (دانشجوی کارشناسی ارشد کشاورزی)