مشرق، مصطفی و حسین رحمانی، در
همین شهر زندگی کردند، در همین خیابان ها قدم زدند، مدرسه رفتند، نماز
جمعه رفتند، راهپیمایی رفتند، به جبهه اعزام شدند و اگر بادت باشد، خودمان
روی دوش گرفتیم و بردیمشان بهشت زهرا و خاکشان کردیم و آمدیم سر خانه و
زندگی مان.
بیش از ربع قرن از آن روزها می گذرد. حواست هست؟ امروز آنان حکمرانان سرزمین نورند و تا ابد خواهند بود و در فردایی نزدیک، من و تو، گرفتار تاریکی های گور. پس دلت را با یاد شهیدان، چراغی کن، هر چند کم فروغ. شاید که در ظلمات فردایمان به کار آید.
یادی می کنیم از شهیدان رحمانی و می خوانیم خاطره ای دلچسب و روح نواز از شهید مصطفی رحمانی:
باران شدت گرفته بود.
بیرون از سنگر را نگاه می کردم، ناگهان چیزی در میان باران توجهم جلب کرد، دقت که کردم دیدم یک نفر در حال نماز خواندن است!
زیر باران؟!
با دقت بیشتری که نگاه کردم از تعجب دهانم باز ماند.
مصطفی رحمانی بود که زیر باران داشت نماز می خواند!
بعد ازش پرسیدم که چرا زیر باران نماز می خواندی؟!
گفت: می خواستم خودم را برای خدا لوس کنم!
شادی روحش صلوات