«يكبار با بالگردي كه يكي از خلبانهاي وابسته به مسعود خلبانش بود از تاجيكستان به سمت پايگاهي در شمال افغانستان پرواز مي كردم. وارد خاك افغانستان كه شديم جتهاي طالبان به سراغمان آمدند... همه به شدت ترسيده بوديم... خلبان ميگ با عصبانيت پرسيد: هو پيلوت! (=هي خلبان!) گپي بزن! كي باشي؟ خوده معرفي كن.
خلبان ما صداي خلبان ميگ را شناخت... در اين حال خلبان ما با خنده و مسخره بازي چند فحش نثار خلبان ميگ كرد و آخر خودش را معرفي كرد:
-زبير! هو مرتكه! مه «گل ممد» استم! گل ممد تخاري!
و طرف هم او را به ياد آورد... صداي خلبان جت با هيجان در بيسيم بالگرد پيچيد:
-گل ممد! مادر(...) دَ اينجا چه ميكني؟
و خلبان ما پاسخ داد: فاميلن جور است؟(خانواده ات خوبند؟) سياسرا(زنهايت) جورن؟
- تشكر! تو چي خيلي؟(چطوري) قندولكايت (بچه هاي كوچكت)جورن؟
...خلبان ما هم پاسخ داد و آخر كار صداي خلبان ميگ از بيسيم شنيده شد كه به خلبان بالگرد ما گفت:
- پادر نالت، خودت پُت كو (= لعنت بر پدرت، خودت را پنهان كن) اگر بار دگه پيدا شوي، دَ همي آسمان تنبانته مي كشم! (= شلوارت رو در مي آورم) دفع شو! (= گم شو).»
*
بجز چندين سال چرخيدن در ديار افغانستان و نشست و برخاست با مردم آنجا چه راهي وجود دارد تا خاطره اي مثل آنچه در بالا خوانديد براي كسي اتفاق بيفتد؟ چند خبرنگار وجود دارند كه توانسته اند شاهد اتفاقاتي از اين دست باشند؟ اين تازه شايد خيلي اتفاق مهمي هم نبوده باشد كه ميگ طالبان ردتان را بزند و بعد با خلبان بالگرد شما رفيق از آب در بيايد و مكالمه اي اينچنين بينشان رد و بدل شود!
«محمدحسين جعفريان» حتي اگر شاعر خوبي هم نمي بود بخاطر همين وقايعي كه به چشم ديده است انسان ارزشمندي است. و حتما خواندن كتابي از او را كه قرار است پر باشد از اين خاطرات نبايد از دست داد.
«در پايتخت فراموشي» را نبايد با ذهنيت «جانستان كابلستان» اميرخاني و حتي «چكر در ولايت جنرالها»ي خود محمدحسين جعفريان خواند. اگرچه همه اين سه اثر عنوان سفرنامه را بر خود دارند اما تفاوتهاي آنها غير قابل كتمان است. و اگر به اين نكته توجه نكنيد حتما كتاب به ثلث نرسيده حسابي توي ذوقتان خواهد خورد. كتاب جعفريان بيشتر از آنكه سفرنامه باشد، حاشيه نوشتي است بر سفر او به افغانستان. چيزي كه خود نويسنده هم بر روي جلد كتابش نوشته است اما به هر حال خواننده در كتش نخواهد رفت كه در اين كتاب 246 صفحهاي با چنين چيزي روبرو شود.
در كتاب «پايتخت فراموشي» بيش از آنكه اتفاقات و ماجراهاي رخ داده جذاب باشد و جلب توجه كند، همه اينها بهانه اي شده است تا جعفريان اطلاعات خوبي درباره افغانستان به مخاطب بدهد. او به بهانه ماجراهاي سادهاي كه در اين سفر برايش اتفاق افتاده است شروع به نقل خاطرات گذشته مي كند و اطلاعات به درد بخوري درباره افغانستان ارائه ميكند.
اين اطلاعات تاريخي در برخي موارد واقعا شگفت انگيز و جذاب است و شايد يك مخاطب عادي كه هيچ وقت قصد تحقيق درباره افغانستان را ندارد، در هيچ كجاي ديگر نتواند به آنها دست يابد. تاريخ كابل، جبهه بندي احزاب و گروههاي مختلف كه بعضي از آنها روزي با مسعود سر جنگ داشته اند و حالا در مراسم بزرگداشتش سخنراني ميكنند(!)، معرفي و ارائه سوابق فرماندهان و مبارزاني كه تا حالا فقط اسمشان را شنيده ايم و... از جمله اين مطالب است. خاطراتي هم كه جعفريان از احمد شاه مسعود نقل مي كند اگرچه كم ولي غيمت است. شايد ارزشش را داشته باشد كه كل اين كتاب را بخاطر خواندن چند خاطره اي كه گوشه اي از جوانمردي احمد شاه مسعود را نشان مي دهد، يك نفس بخوانيد. اما مشكل اينجاست كه انتظار خواننده از يك سفرنامه، آنهم سفرنامه اي به افغانستان و تازه سفرنامه اي به افغانستان كه شخصي مثل جعفريان نوشته باشد چيز ديگري است.
اميرخاني در سفرنامه خود به نقل اتفاقاتي پرداخته است كه برايش رخ داده است و در آنجا خود ماجراها هستند كه پرده از چهره افغانستان بر ميدارند نه اينكه مانند جعفريان، با دست نويسنده اين پرده كنار رود. البته اين تفاوت شايد بيشتر به داستان نويس بودن اميرخاني و روحيات خبرنگاري جعفريان برگردد. والبته به چيزي ديگر و آنكه شگفت زده بودن اميرخاني در اولين برخوردش با افغانستان موجب شده است تا ماجراهايي كه او نقل مي كند براي مخاطب جذاب باشد حال آنكه جعفريان از ديد كسي كه زير و بم افغانستان را مي شناسد به نقل خاطرات مي نشيند. براي كسي مثل اميرخاني حتما يك قهوه خانه افغاني كه عكس پهلوان تختي را به ديوار آويخته است، جذاب است حال آنكه براي جعفرياني كه عمري در كوچه هاي كابل چرخيده و با مردمش سر و كله زده، اين مسائل عادي است.
كتاب اميرخاني شايد اشتباهات تاريخي داشته باشد و شايد نتواند تصويري همه جانبه و دقيق از افغانستان ارائه دهد اما حاوي نكات بكري از زندگي مردم است اما جعفريان در كتابش سراغ مردم و زندگي آنها نرفته است و اگر جايي هم خاطرات جالبي از زندگي افغانها به چشم مي خورد نتيجه كند و كاو جعفريان در پس ذهنش است وگرنه بودن در سمينار و گپ زدن با شخصيت هاي مختلف نمي تواند آتش كنجكاوي مخاطب را فرو بنشاند. جالب آنكه جعفريان يكي دو باري كه به بازار سر زده است را اصلا در كتاب نياورده و با گفتن عبارت «اتفاق خاصي نيفتاد» از آن عبور كرده و دوباره به هتل، سمينار و... برگشته است. حال آنكه مي توان حدس زد كه توصيف كدام بخش از كابل سال 2000 مي توانسته است براي مخاطب ايراني امروز جذاب باشد: كوچه پس كوچه هاي كابل يا روده درازي هاي مجري سمينار بزرگداشت احمد شاه مسعود!
جالب آنكه وقتي جعفريان تك و توك به توصيف و يا نقل مطالبي درباره زندگي مردم مي پردازد يكي از بهترين صفحات كتاب رقم مي خورد: «نزديک هتل نيز ساختمان هاي مخروبه کم نيستند. در بعضي از قسمت ها هر دو سوي خيابان خانه هاي بتوني چند طبقه روي هم آوار شده اند و حيرتا که اغلب در لا به لاي اين مخروبه ها که هر لحظه بيم فرو ريختن شان مي رود، خانواده هايي زندگي مي کنند. طناب هايي مي بيني که بر آنها لباس هايي براي خشک شدن آويزانند. گهواره بچه اي که به آرامي تکان مي خورد و زير سقفي که از سه طرف فرو ريخته و به زمين ريخته و تنها يک طرف آن بر روي يک ستون لرزان، هنوز بر جا باقي مانده است. سفره اي را پهن مي بيني که خانواده اي پرجمعيت برگرد آن سرگرم صرف غذايند. آن هم چه غذايي؟ بماند.»
ديگر آنكه بخشي از كتاب به سخناني اختصاص يافته است كه نه ربطي به افغانستان دارد و نه مي توان نتيجه مشخصي را از آن گرفت. مثل آنجا كه چند صفحه از كتاب با عنوان «شما مي دانيد اريكا يعني چه؟» به نقل بحث و جدل دو نفر درباره ايران قبل و پس از اسلام اختصاص داده مي شود.
يا در جايي ديگر چند صفحه به شرح ماجراي دفترچه ابراهيم نبوي و برخي تكه هاي خنده داري كه او نوشته است مي گذرد و تمام ربط اين موضوع به افغانستان اين است كه وقتي جعفريان اين دفترچه را به برخي مسئولان افغان مي داده تا شماره شان را بنويسند، آنها با خواندن اين چند خط مي خنديده اند. حال آنكه اين مسئله چه ميزان اهميت دارد و اصلا چه گرهي از سوالات خواننده درباره افغانستان باز مي كند معلوم نيست. حالا بگذريم از اينكه اسم آوردن از كسي كه اين روزها وقيحانه ترين طنزها را درباره مردم و نظام ايران اسلامي مي نويسد كمي جاي تعجب دارد خاصه آنكه حضور اين فرد در كتاب كاملا بي ربط است و نبودش اصلا نقصي به كتاب وارد نمي كرد.
برخي تكرارهايي هم كه جعفريان در كتاب انجام داده و ذكر چندباره برخي جمله ها و اتفاقات بدجور توي ذوق ميزند. او چند بار تاكيد مي كند كه «مرتكه» در افغانستان لفظ احترام است و نه توهين و حتي يك خاطره را براي جا افتادن اين نكته ثقيل(!) باز هم تكرار مي كند.
«عمرم در افغانستان صرف شده است، فيلمها و كتابهاي بسيار در اينباره ساخته و نوشته ام، يك پايم را در اين كشور از دست داده ام، چقدر احمد شاه مسعود را دوست داشته ام و...» يكي از عباراتي است كه بارها در كتاب تكرار شده است در حالي كه اگر نويسنده تنها به شرح وقايع مي پرداخت، خواننده حتما به اين مطلب پي مي برد و ديگر لازم نبود تا خود او بر اين مسائل تاكيد كند و دائما نسبت خود با افغانستان را جلوي جشم مخاطب بياورد. حداكثر اگر همه اين موارد در مقدمه كتاب مي آمد مي توانست نويسنده را به هدفش برساند.
يكي از امتيازات «در پايتخت فراموشي» آن است كه افغانستان را در زماني نشان مي دهد كه تنها يكسال از سقوط طالبان و حضور آمريكا در اين كشور گذشته است و امروز بعد از سپري شدن بيش از ده سال مي توان با چند مقايسه سر انگشتي به خيلي نتايج رسيد. گفت و گوهاي پراكنده اي كه جعفريان با مردم افغانستان داشته است و در آنها نظر و نوع نگاه ايشان به آمريكايي ها و... به چشم مي خورد، اگرچه كم ولي ميتواند قابل توجه باشد.
در آخر آنكه جاي خالي عكسهاي جعفريان از افغانستان در اين كتاب خيلي به چشم مي آيد. عجيب است كه فرد دوربين بدستي چون جعفريان منتخبي از عكسهاي مربوط به ماجراهاي اين كتاب را در آن نياورده است مخصوصا كه در جاي جاي كتاب ذكر مي كند كه در اين سفر مشغول عكاسي بوده است.
به هر حال در پايتخت فراموشي را مي توان منبعي مهم براي شناخت افغانستان، تاريخ آن و مراودات مسئولان آن با يكديگر دانست. البته بايد منتظر بمانيم تا كتابي كه جعفريان وعده داده است و قرار است يادداشتهاي چكر در ولايت جنرالها را يكجا جمع كند، به بازار بيايد؛ چون آن كتاب حتما بيشتر از اين كتاب جعفريان خواندن خواهد داشت. اما مگر ما چند كتاب درباره افغانستان داريم كه حالا از «در پايتخت فراموشي» هم با ناز و ادا بگذريم؟!