از خوشحالي سر از پا نميشناخت. فرياد كوتاهي زد: «آخجون اين هم از پيراهن نو»
خيلي خوشحال بود. از همان لحظه اول فكر ميكرد كه اگر شلوارم را اتو كنم و
پيراهن نو را هم بپوشم، خوب حامد را سنگ روي يخ ميكنم و با خودش گفت: «چه
خوب، من كه پيراهن نو دارم، اين پيراهنم را ميدم به رحيم. از پيراهن خودش
كه خيلي بهتره. كلي هم خوشحال ميشه.»
مادرش را صدا زد: «مادر اجازه ميدي من اين پيراهن را به يكي از بچههاي مدرسهمون بدم؟»
«بله پسرم! چه اشكال داره، تو كه پيراهن نو داري، پيراهن مثل اين هم باز
داري. اشكال نداره، اين را ميشورم. اتو ميزنم خيلي قشنگ و تر و تميز، بده
به دوستت. دعاي خير هم ميكنه.»
فردا صبح، غلام لباسهايش را كه پوشيد، پيراهن قبلي را هم كه مادر اتو كرده
بود، داخل كيفش گذاشت و راهي مدرسه شد. اما ظهر هنگامي كه از مدرسه برگشت،
باز همان پيراهن كهنه قبلي را پوشيده بود.
مادر با كمال تعجب گفت: «غلام! كو پيراهنت، اينو چرا پوشيدي؟»
غلام با حالتي سرشار از رضايت و خرسندي در جواب مادر گفت: «پيراهنم را به رحيم دادم، هماني كه قبلاً برات تعريف كردم.»
مادر با ناباوري گفت: «اين را قبلاً هم گفتي، ولي قرارمان اين نبود.»
«بله مادر، قرارمان اين نبود، اما هرچه فكر كردم دلم راضي نشد كه پيراهن نو
را خودم بپوشم و پيراهن كهنه را بدم به رحيم، شما بايد ببخشيد.»
مادر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود. به چند روز پيش فكر ميكرد كه
چطور غلام با گريه و زاري و داد و بيداد تقاضاي پيراهن نو داشت.
كتاب راز گلهاي شقايق، صص 28-27