به گزارش پایگاه 598، در کتاب گرانسنگ الکافی اثر شیخ کلینی آمده است: محمدبن جحرش میگوید؛
حکیمه دختر امام موسی کاظم(ع) به من گفت دیدم امام رضا(ع) بر درِ انبار
هیزم ایستاده، آهسته با کسی سخن میگوید و من هیچکس را نمیبینم. گفتم:
«آقای من، با که آهسته سخن میگویید؟» فرمود: «ابنعامر زهرایی (از جنّیان)
است. آمده از من سؤال کند و دردش را به من بگوید.» گفتم: «آقای من! دوست
دارم صدایش را بشنوم.» فرمود: «اگر صدایش را بشنوی، یکسال تب میکنی.»
گفتم: «آقای من! دوست دارم بشنوم.» فرمود: «بشنو.» در این حال، من صدایی
شبیه سوت شنیدم، تب به سراغم آمد و یکسال تب کردم.
در کتاب
دلایلالامامه نیز آمده است: هیثمبن واقد گوید در خراسان نزد امام رضا(ع)
بودم. عباس، دربان ایشان، بود. امام مرا نزد خود خواند. پیرمردی یک چشمی
در حضورش بود و سؤال میکرد. پیرمرد خارج شد. امام به من فرمود: «پیرمرد را
نزد من برگردان.» پیش دربان رفتم، گفت: «هیچکس از اینجا بیرون نرفت.»
امام رضا(ع) فرمود: «آن پیرمرد را میشناسی؟» گفتم: «نه.» فرمود: «او مردی
از جن است که سؤالهایی از من پرسید و از جمله سؤالهایش این بود که دو
نوزاد دوقلو به هم چسبیده به دنیا آمدهاند که یکیشان مرده، با او چه باید
کرد؟» گفتم: «باید نوزاد مرده را از زنده بُرید و جدا کرد.»