چه كار ميكرد؟ مينشست و نگاه ميكرد؟ هر روز خبرش را ميشنيد كه حرم عقيله بنيهاشم را تهديد ميكنند و دم نميزد كه سوريه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما يك عادت داشت بدون اين سربند «يا علي ابن ابيطالب» به رزم نميرفت.عشقش همين يك سربند بود و با همين سربند هم اسيرش كردند.
آن روز قرار بود مجتبي بيايد سمتشان. مجتبي رفيق چندين و چند سالهاش بود. قرار بود بيايد به محلي كه آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پيدا نكرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نياورد. ناسلامتي رفيقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسيرش كردند. دشمنان اهل بيت(ع). و اتفاق دوباره تكرار شد؛ «ذبحوا الحسين(ع) من قفاها...»
***
آقا رضا، اين محمدرضا ست.محمدرضايت چند ماهي است كه متولد شده، چند ماه بعد از رفتن تو و اين اولين روز پدر اوست.در غياب تو...
روز پدر مبارك آقا رضا...همه ميگويند اين محمدرضايت، چشمانش به تو رفته است، ناآراميش هم، يك لحظه هم آرام نميگيرد. بيقرار است و پرتحرك... هر چند كه چشمانت را ديگر نديديم و تو بالاخره آرام گرفتي... آن روز دوستانت به خانه ما آمده بودند. گريه ميكردند و ميگفتند وقتي سراغت آمده بودند بيسيم را روشن كرده بودند تا ما را زجر دهند. داستان شهادتت را تعريف ميكردند. شنيدهام كه شكنجهات كردند تا بد آقايمان علي(ع) را بگويي و نگفتي و سرت را به سرنيزه بلند كردند... سربلندمان كردي آقا رضا. روز پدر مبارك. روزت مبارك...