حتی وقتی دلت خون شد باز ندیدن ریتم مرگی را که در رگهایت قلب بیمارت را نشانه رفت، اما میدانم این زخم کهنه روزی نه چندان دور از پا درت میآورد. از حالت نمیپرسم، چرا که میبینم نفسهایت به شماره افتاده، حتی پرندهها و برخی گونههای نادر جانوری که روزی زیستگاه امنشان بودی با تو وداع کردهاند و امیدی به بازگشتشان نیست و تو این روزها تنها و تنها غزل خداحافظی میخوانی.
«چیچست» ای دریاچه کهن، دریاچهای که در کرانه خود، خاطرات زیادی را جای دادی و واژه واژهات گذری بر پیشینه ایرانیان کهن است، حالا نظارهگر غروب غمانگیزی هستی که به طلوعش هم امیدی نیست.
میگویند بیمار شدهای، میگویند طرحهای زیادی برای احیا شدنت تصویب کردهاند، میگویند سالها پیش هم چنین اتفاقی برایت افتاده بود و دوباره به حالت اولیه خود بازگشتی، میگویند کشاورزی را رونق دادهاند و سد ایجاد کردهاند و چاه زدهاند و فلان و فلان و فلان که باعث خشک شدنت شده است.
اما همه فقط میگویند ... میگویند و نظر میدهند ... همین!
شاید امیدمان به دولت تدبیر و امید بود و دلمان خوش که نگذارد جان تو، دومین دریاچه بزرگ شور جهان اینگونه بیجان شود، اما باز مثل گذشته نشد آنچه که باید میشد.
از کنارت که میگذریم یادمان میافتد که تو چگونه خنده بر لبان خانوادهها مینشاندی و در طبیعت زیبایت چقدر شاد بودیم. از کنارت که میگذریم یادمان میافتد که مریضهای زیادی برای شفا در آب شور تو شنا میکردند. از کنارت که میگذریم یادمان میافتد که حتی لجن درمانی با تو برایمان نعمتی بیمانند بود.
از کنارت که میگذریم بغضمان میگیرد، تو برای ما تنها دریاچه نبودی، تو برای ما جان آذربایجان بودی.
کاش جمع میشدیم و میگریستیم بر بالینت که اشکهایمان نجاتت دهد تا اینکه بنشینیم و تماشا کنیم وعده وعیدهای مسئولان را.
همه ما میدانیم که چهها شد با کم آب شدنت و چهها خواهد شد با خشک شدنت، اما چرا آنهایی که باید کمک میکردند تا جان دوباره بگیری دست روی دست گذاشتند ... الله و اعلم!
روزهایی که کنار ساحلت میایستادیم تا چشم کار میکرد آب بود، اما امروز تا چشم کار میکند شورهزار ، گویی اینجا کویر است و گرما و بیآبی پیرت را درآورده، امروز خستهترین و زجرآورترین روزهای عمرت را میگذرانی.
نسلهای بعد کاش تو را شورهزار نمیدیدند.
بچههای امروز کاش طعم لذت شنا کردن و فواید پزشکی و زیست محیطیت را میچشیدند. کاش به جای بغض و حیرت از خشک شدنت دوباره جان گرفتنت را جشن میگرفتند. کاش دوباره به تماشای غروب دل انگیز خورشید بر بستر زیبایت به نظاره مینشستند کاش کاش کاش و هزاران ای کاش بی حاصل دیگر...
داشتههایمان با ارزشندند اما نمیدانم چرا، دریاچه ارومیه، تو برای ما انگار داشته کمی بودی که اینگونه ارزان فروختیمت و از کنارت عبور کردیم و کل نگرانیهایمان برای تو خلاصه شد در طرح و سخنرانی و همایش.
دیگر اهمیتی نمیدهند به ارائه آمار و ارقام و زدن تیترهای بحران و خبر پشت خبر که دریاچه ارومیه در حال خشک شدن است و زنگ خطر و ایستگاه آخر و نفسهای به شماره در آمده و غیره غیره ...
حتی تلنگرهایی هم به همه مسئولان زدیم که احساس میشود کار از کار گذشته و آن موقع که باید به فکر بودید و عمل میکردید نکردید، خود را کنار کشیده و به حال مریضش توجهی نداشتید و الآن که کاری نمیتوانید بکنید خدایی نکرده با خود بگویید مال بد بیخ ریش صاحبش و بسنده کنید به وعده و حرف تا کار تمام شود!
اما تلنگرهایمان هم افاقه نکرد! شاید پنبه در گوش کردهاند تا نالههایت را نشنود چون کار از کار گذشته است.
حرف و طرح تو را زنده و پر آب نکرد. کاش حداقل تنها این بار را پای صحبتهای دانشمندان و دلسوزانت بنشینند تا ببینید چه باید بکنند.
چی چست بدان با رفتنت فاجعه انسانی در راه است؛
فراتر از بحران پیشرو که چند سال است گونههای گیاهی و حیوانی دریاچه را با مشکل روبهرو کرده است، بسیاری از کارشناسان دولتی و غیردولتی این نکته را متذکر شدهاند که با خشک شدنت، به شورهزاری ۸ میلیارد تنی تبدیل میشوی که با این اتفاق زیستبوم انسانی منطقه از بین خواهد رفت و در نهایت منجر به مهاجرتهای ناخواسته و از بین رفتن بخش مهمی از کشتزارهای اطراف میشود. وجود تو برای ما پر از خیر و برکت بود اما وجود ما برای تو خشکسالی و نابودی ...
رفتنت برایمان گرانتر از آنچه که فکر میکردند تمام خواهد شد...