به گزارش 598، جام نیوز نوشت:
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط،
داشتم موقعيت منطقه را برايش مي گفتم که برگشت و گفت: «ببخشيد، حمام
کجاست؟» گفتم: حمام را مي خواهي چه کار؟ گفت: مي خواهم غسل شهادت کنم. با
لبخند گفتم: دير اومدي زود هم مي خواي بري. باشه! آن گوشه را مي بيني آنجا
حمام صحرايي است. بعدش دوباره بيا اينجا. دقايقي بعد آمد. لباس تميز بسيجي
به تن داشت و يک چفيه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد يک
گلوله توپ زير پايش فرود آمد.
راوي: حاج حسين يکتا