به گزارش خبرگزاری فارس از اراک صبح امروز به همراه اکیپی از مسئولان استانداری، دانشگاه علوم پزشکی، بهزیستی و مرکز بهداشت استان برای بازدید از مرکز نگهداری سالمندان بانو نسیبه تفرش راهی این شهرستان شدیم.
ساعت 9 صبح به تفرش و موسسه خیریه بانو نسیبه رسیدیم، با دعوت مسئولان مرکز به طبقه بالا رفتیم و در بدو ورود سالمندانی را دیدیم که هر کدام به نوعی توجه ما را به خود جلب میکرد.
در این میان خانمی بود که سن و سالش زیاد به نظر نمیرسید، مدیر مرکز که متوجه نگاه متعجب ما به این خانم شد، گفت: رقیه نعیمی، یکی از سالمندان مجهولالهویهای است که سالها در این مرکز نگهداری میشود، از جنگزدگان آبادانی است و هیچ اطلاعی از خانوادهاش ندارد.
نگاهش کردم، در عمق نگاهش حرفهای بسیاری برای گفتن داشت، پیر زن نحیف و لاغر اندام دستم را گرفت و گفت: آمدی مرا پیش بچههایم ببری؟ تو را به خدا من را ببر شازند؛ دلم برای خانه تنگ شده است.
بغض راه گلویم را گرفت، دستانم را از دستان لاغرش جدا کردم، دستی به سرش کشیدم.
74 سالمند در این مرکز نگهداری میشوند، به داخل اتاقها رفتم، کنار یکی از آنها نشستم، نگاهم کرد، از او پرسیدم، چند ماه است اینجا هستی، خنده تلخی زد و گفت: پسرم یک روز صبح مرا به اینجا آورد و گفت مادر اینجا بمان شب میآیم سراغت، چهار سال است که من منتظر آمدن او هستم، اما او نه آمده و نه تلفن میزند، انگار آن شب هنوز صبح نشده است.
یکی از مددکاران موسسه گفت: چند هفته گذشته یکی از مددجویان در بیمارستان فوت کرد، چهار روز در سردخانه بود هرچه ما با فرزندانش تماس گرفتیم که مادرتان فوت کرده، گوشیهایشان را خاموش کردند و هیچ کدامشان نیامدند و من به عنوان محرم مادرشان را در کمال غربت دفن کردم.
این مددکار گفت: متاسفانه وقتی فرزندی مادرش را به این مرکز میآورد، دیگر سراغی از او نمیگیرد، حتی بعضیها وقتی به آنها اطلاع میدهیم مادرتان فوت کرده است با بیتفاوتی کامل میگویند دفنش کنید!
کمی به فکر فرو رفتم، راستی ما را چه شده است که به این راحتی زحمات پدر و مادرانمان را به ورطه فراموشی سپردهایم، جای آنها اینجاست، تا به حال از خود پرسیدهایم، مادرمان که وقتی کودک بودیم لقمه دهانش را در دهانمان میگذاشت چه میخورد، او که زمستانها پتویش را رویمان میکشید تا سرما نخوریم چه میپوشد، شبها چندین بار بیدار میشد تا جای ما را درست کند، خوابش راحت است؟ بیمار نیست تا او را به جبران روزها و شبهایی که بیمار بودیم و او لحظهای از ما غفلت نمیکرد، پرستاری کنیم؟ چه کسی مراقب اوست؟
دلم میخواست لحظاتی با رقیه نعیمی درد و دل کنم، رازهای نگفتهای در وجودش بود؛ نزدش رفتم، گفت: 15 سال در حسرت دیدن چهار فرزندم اشک ریختم، به امید روزی که به خانه برگردم.
وی افزود: جنگ بود، آتش و دود فضای آبادان را پر کرده بود، خانهها یکی پس از دیگری خراب میشد، صبحها با صدای شلیک تفنگ و خمپاره از خواب بیدار میشدیم و شبها با چشمانی اشکآلود در غم از دست دادن برادران و پدران و عزیزانمان میخوابیدیم.
وی بیان کرد: رحیم، رضا، معصومه و فاطمه آن زمان کودک بودند و من به همراه همسرم یاسین شرفی نمیدانستیم چه باید بکنیم، نگران بودیم، خانه و زندگیمان آبادان بود و آبادان در قلب آتش و دود.
این مادر 55 ساله که هم اکنون به عنوان یکی از سالمندان مجهولالهویه در مرکز بانو نسیبه تفرش نگهداری میشود، ادامه داد: عراقیها آبادان را تبدیل به کورهای از آتش کرده بودند، جای ماندن نبود، بچهها میترسیدند و من و پدرشان نگران ترس آنها، چه باید میکردیم، همسایهها یکی یکی خانههایشان را رها میکردند و به شهرهای دیگر مهاجرت میکردند، رها که نه! خانه رها کردنی نیست، آبادان جزیی از وجود آبادانیها بود.
نعیمی گفت: ما هم با وجود همه دلبستگیها تصمیم گرفتیم خانمان را، شهرمان را و زندگیمان را رها کنیم و از آبادان بار سفر ببندیم، دست بچههایمان را گرفتیم و بار سفر بستیم، به کجا! نمیدانستیم، در حالی که خاطرات تلخ و شیرین و قلبمان را در آبادان جا گذاشتیم، به اراک آمدیم.
وی ادامه داد: بیمار بودم و کمی از ناراحتی روحی رنج میبردم، در اراک خانوادهام را گم کردم و هنوز بعد از گذشت 15 سال نمیدانم کجا زندگی میکنند، به دلیل اینکه کسی را نداشتم از طریق نیروی انتظامی به دادگستری معرفی شدم و آنها هم به دلیل اینکه کسی را در این شهر نداشتم مرا به خانه سالمندان معرفی کردند.
نعیمی افزود: حدود 15 سال از آن روزها میگذرد، هر روز در حسرت دیدن فرزندانم اشک ریختم و در دل خون گریه کردم، هر روز با خود میگویم ای کاش در آبادان زیر آوارها جان میدادم و اینجا در غریبی و بیکسی و حسرت روزگار را سپری نمیکردم، با خود میگویم فرزندانم را چه شده است؟ رحیم نمیگوید مادرم کجاست؟ رضا دوست ندارد مادرش را ببیند؟ معصومه سراغ مادرش را نمیگیرد؟ و فاطمه چگونه در این سالها بدون مادر روزگار را سپری کرده است؟ و از همه مهمتر همسرم نگران من نیست؟