باشگاه خبرنگاران، بسیاری از افراد محل اگر حاجتی داشتند و یا اگر گره ای به کارشان بود، جدّ سیدمهدی را نذر می کردند و حاجت روا می شدند.
هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.
اشاره:
شهید سیدمهدی غزالی از شهدای لشکر ۲۵ کربلا در عملیات والفجر شش می باشد،
مستجاب الدعوه بود و بسیاری از مردم، متوسل به جدش می شدند و حاجت روا می
گشتند، مطالب زیر روایاتی از سیره عملی این شهید بزرگوار می باشد که تقدیم
مخاطبان می کنیم:
مادر شهید می گوید:
نیمه شعبان متولد شد، او را به همین مناسبت "سیدمهدی" نامیدیم.
بسیاری از افراد محل اگر حاجتی داشتند و یا اگر گره ای به کارشان بود، جدّ سیدمهدی را نذر می کردند و حاجت روا می شدند.
روزی
حسابدار کارخانه نساجی به بیماری سختی دچار شده بود، از آنجائی که شنیده
احوال سیدمهدی را شنیده بود، متوسل به جد سیدمهدی شد و نذر کرد که اگر شفا
پیدا کند، سیدمهدی را در کارخانه استخدام نماید. او شفا گرفت و سیدمهدی
چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد.
در تمامی مراسمات مذهبی و روضه
خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم. بسیار به این مراسمات و روضه خوانی
ها علاقه مند بود. روزی به من گفت:
- مادرجان! خواب دیدم که دارم به سوی خدا پرواز می کنم.
آن زمان سیدمهدی کوچک بود و من زیاد حرفش را جدی نگرفته بودم.
علاقه
زیادی به امام (ره) داشت، حتی یکبار هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود،
بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری عاشق امام (ره) و روحانیت
شده بود تا جایی که عکس های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد و با
اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده
بود
عاشق و شیفته روحانیت بود، زمانی که شهید دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه می کرد و می گفت:
- ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم.
روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت:
-
مادرجان! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری
که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم
کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم
ابالفضل را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا
کردند.
هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.
هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید:
- مامان!
سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.
سید احمد غزالی (برادر شهید) می گوید:
آخرین
باری که می خواست اعزام شود. با همه خداحافظی کرد و من آخرین نفر بودم که
باید با سیدمهدی خداحافظی می کردم، با هم روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش
گرفتیم. سیدمهدی گفت:
- داداش! این آخرین باری ست که می بینیمت و در آغوشت هستم. من دیگر برنمی گردم؛ حلالم کن.
خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. هیچ وقت سیدمهدی را اینقدر نورانی ندیده بودم.
شب بعد، خواب دیدم که سید مهدی شهید شده است. دقیقاً یک هفته بعد خبر شهادت سیدمهدی را هم شنیدم.
منبع: وبلاگ لشکر۲۵
فرهاد کشمیری (داماد شهید) می گوید:
در
آخرین وداع، همسرش در بیمارستان بود و فرزندش، زودتر از ۹ ماه، یعنی هفت
ماهه به دنیا آمده بود. هر چه به سیدمهدی گفتم: یک سَری به بیمارستان بزن و
همسر و فرزندت را ببین، تا همسرت روحیه بگیرد ولی قبول نکرد و خیلی خونسرد
و آرام بود، چون می دانست که اگر آنها را ببیند، به آنها دل می بندد. نمی
خواست با دیدن همسر و فرزندش سیم شهادتش قطع شود.
«سرانجام سیدمهدی
در تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۵ در عملیات والفجر ۶، در منطقه چیلات به شهادت رسید و
بعد از ۱۰ سال چشم انتظاری، چند تکه استخوان از سید مهدی به خانه بازگشت.»