حسنآقا با فرماندهان سوری حرف زد و از
موضع قدرت وارد گفتوگو شد. گفت: «ما به دعوت شما اومده بودیم و فقط نگاه
میکردیم، اونها حق نداشتن این حرفها رو بزنن... فکر میکنن کیاند...؟!»
بخش سیزدهم ماجرای شکلگیری یگان موشکی سپاه را در گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس میخوانید:
درسی به نام "هدایت و برنامهریزی
پرتاب" ارائه شد که زیر مجموعه فرماندهی سکو بود. باید به صورت فوق برنامه
تدریس میشد. وقت دیگری نبود. ناچار کلاس را از ساعت 8 تا 10 شب انداختند،
درست زمانی که بچهها خسته بودند و به استراحت نیاز داشتند.
استاد این درس سروان "قادر ولیدی" نام
داشت. جوان بود، قد بلند و چهار شانه. حدود 35 ساله نشان میداد. جدی حرف
میزد. موقع حرف زدن دستهایش را در هوا تکان میداد و مرتب قدم میزد.
این درس، تابلو تستی داشت در کابین
سکو. وقتی موشک در موقع پرتاب روی سکو قرار میگرفت، بایستی این تست را روی
موشک زد، بعد آن را پرتاب کرد.
شب اول برای کلاس هدایت و برنامهریزی
پرتاب چهار نفر رفتند، امیر، مهدی، رضا و حسن آقا. درس که شروع شد متوجه
شدند مطلب گفته شده خیلی به درس تست نزدیک است و تابلوی تست داخل سکو شبیه
تابلوی تست افقی است.
بعد از اتمام کلاس، حسن آقا به ناصر و سید مهدی (بچههای گروه تست) گفت: از جلسه بعد شما هم بیاین کلاس هدایت و برنامهریزی.
از جلسه دوم سر کلاس هدایت و
برنامهریزی پرتاب، شش نفر حضور داشتند. استاد آرام بسیار جدی و پیگیری
بود. وقتی قرآن خوانده میشد، میایستاد و تکان نمیخورد. خیلی به قرآن
احترام میگذاشت. اما بروز نداد که شیعه است یا غیر شیعه. بچهها آن گونه
که استادان را محک میزدند، بیشترشان علوی بودند و کار زیادی با نماز و این
جور چیزها نداشتند. اما سنی مذهبها نمازشان را به موقع میخواندند. بعضی
استادها درس را سرسری میگفتند و رد می شدند ولی استاد هدایت و
برنامهریزی تا بچهها درس را یاد نمیگرفتند، ولشان نمیکرد. میگفت: از
شما امتحان میگیرن باید مطالب رو خوب بفهمین.
هر وقت استاد تست نمیآمد، میرفتند
دنبال ولیدی، او هم میآمد و مشتاق بود بچهها یاد بگیرند. فرصت میداد درس
را یادداشت کنند، ضبط کنند و هر سوالی داشتند جواب میداد.
شادابی و سرزندگی بچهها سر کلاسها بعد از ورزش صبحگاهی، استادان را هم دچار حیرت میکرد.
روزهای اول آموزش که صبح بچهها به کوه
میزدند، مسافت کوهپیمایی کم بود. اما از هفته دوم چهار - پنج کیلومتری را
به راحتی پشت سر میگذاشتند. با هم هم مسابقه کوهپیمایی میدادند.
دستور مستقیم حافظ اسد در مورد آموزش به افسران ایرانی، باعث شده بود در پادگان محدودیت چندانی برایشان قایل نشوند.
به همه جا سرک میکشیدند. صبحها موقع
کوهپیمایی به زاغههای نگهداری موشک ها نزدیک میشدند. اعتماد سوریها تا
این اندازه بود که سیزده نیروی نظامی یک کشور دیگر را در مهمترین پادگان
نظامیشان اسکان داده بودند.
مراسم نظامی سوری ها با حضور افسران موشکی سپاه
در برخی موارد برای خود سربازان سوریه محدودیت ایجاد میکردند، اما برای ایرانیها چنین چیزی وجود نداشت.
سوریها روز اول که افسران ایرانی را دیدند، گفتند اینها چیزی از موشک یاد نمیگیرند.
استاد کلاس سکو، اوایل خیلی با اکراه
سر کلاس میآمد. چند جلسه که سپری شد، حساب دستش آمد که این -به تعبیر
آنها- افسران جوان، سابقه بسیار درخشانی در توپخانه دارند و سؤالات تخصصی
میپرسند و نمیشود دست به سرشان کرد. بعد از آن، مرتب و آماده سرکلاس
میآمد. میگفت: «ما دورههای مختلفی رو برای متخصصان چند کشور برگزار
کردیم، ولی هیچ کدوم مثل شما شوق یادگیری نداشتن. واقعاً نمونهاین...»
در پایان یکی از کلاسها هم اعتراف کرد که: «به نظر من، شما صد درصد موفق میشین.»
این نوع اعترافها گاهی علنی و آشکار بود و گاهی پنهانی. جوری میگفتند که مثل یک راز در بین خودشان بماند.
روزی یکی از افسران سوری با استاد کلاس
سکوی پرتاب به عربی صحبت میکرد. مهدی هم حرفهایشان را میشنید. افسر از
استاد سکو پرسید: «نظرت درباره ایرانیها چیه، اونها رو چه طور میبینی؟»
استاد سکوی پرتاب در حالی که حالت
چهرهاش عوض میشد، خیره به نگاههای حیران افسر گفت: «اونها شب و روز
بیوقفه تلاش میکنن، شبها تا دیروقت درس میخونن، به نظرم همهشون
نابغهاند!»
هرچه زمان میگشت اشتیاق بچهها برای
فراگیری بیشتر میشد و هوش و ذکاوتشان را بیش از پیش نشان میدادند. طوری
که سوریها نمیتوانستند از کنار این همه شور و شوق برای یادگیری، بیتفاوت
بگذرند.
سرکلاس کسی خموده و خوابآلود نبود.
روز آخر کلاس تست، امتحان عملی گرفتند. بچههای تست با موفقیت تستشان را
زدند. البته پرتاب واقعی در آموزش نبود، بلکه نمایش پرتاب بود.
«سرهنگ سلیم» فرمانده گردان فنی، در
میان نیروهای موشکی سوریه آدم شایستهای به نظر میرسید. به کار بچههای
تست نگاه میکرد. وقتی دید اینها در مدت کوتاه خوب یاد گرفتهاند و تست را
با موفقیت زدند، یک لحظه از کوره در رفت. دستی بر سیبیلهای کلفت و
خاکستریاش کشید. به نیروهای خودش توپید و هرچه از دهنش بیرون آمد بارشان
کرد.
مترجمها فهمیدند که سرهنگ سلیم به
نیروهایش فحشهای آبداری میدهد. از فحش ناموسی گرفته تا هرچه دلش
میخواست. در حالی که داد و بیداد میکرد و دستانش را در هوا تکان میداد،
چشمهایش را بست و نفس را بیرون داد، با عصبانیت گفت: «چرا اینها یاد
میگیرن اما شما هیچی بلد نیستین!»
سرهنگ سلیم که مثل دیوانگان به دور خود
میچرخند، روبه ایرانیها گفت: «اگر من چند نفر مثل شما بین نیروهام
داشتم، خاک اسرائیل رو به تو بره میکشیدم!»
مراسم نظامی سوریها با حضور افسران موشکی سپاه
ارتش سوریه پانزده سال سابقه موشکی
داشت؛ اما تمام کارهایشان زیر نظر کارشناسان روسی انجام میگرفت. به این
خاطر هم، سوریها چیزی یاد نمیگرفتند. آنها فقط در قسمت اپراتوری کار
میکردند. سوریها حق نداشتند به کابلها دست بزنند. اگر روغن کمپرسور را
عوض میکردند، باید کارشناس روسی روغن را چک میکرد. حتی جاهایی از سکو را
پلمپ کرده بودند.
با اینکه سوریها هیچ چیز را از
بچههای ایرانی مخفی نمیکردند، اما در بعضی جاها دستشان واقعاً بسته بود.
بچهها وقتی با پلمپها روبرو شدند، تصمیم گرفتند آنها را بشکنند.
فرمانده سکو به حسنآقا میگفت: «من هم آرزو دارم ببینم این تو چیه؟»
اما وقتی دید ایرانیها در تصمیمشان -
شکستن پلمپها - جدی هستند، گفت: «مقدم حسن! این کار رو نکنین. اگه روسها
بفهمن پدرمون رو در میارن...!»
حسنآقا به او قول داد که ما هیچ وقت
چنین کاری نمیکنیم. سوریها همیشه خود را در حال جنگ میدیدند، به همین
خاطر دایم موشک سوختزده روی سکو آماده پرتاب داشتند. نیروهای موشکی به
صورت شیفتی، در حال آمادهباش به سر میبردند و شبانهروز آنجا میماندند.
نیروهای موشکی سوریه رزمایش تست موشک
داشتند. از دانشجویان ایرانی هم دعوت کردند به محل رزمایش بروند. بچهها با
کمال میل قبول کردند حتی یک لحظه هم در این کار تردید به دلشان راه
ندادند. همه کارها زیر نظر روسها انجام میگرفت. هر موشکی که تست میزدند
کارشناس روس به کار خدمههایش، نظارت میکرد و اگر کارشناس روسی نبود، کسی
حق انجام هیچ کاری را نداشت.
افسران ایرانی به فاصله یک متر از موشک ایستاده و نگاه میکردند. یک لحظه کارشناس ارشد روسی، چشم از موشک گرفت.
چهره مسخ شدهاش با صورت تیغ زده و چشمهای خمار، چون سنگوارهای بیروح مینمود. گفت: «ایرانیها که اومدند، موشک خراب شد!»
بچهها متعجب به صورت هم نگاه کردند؛
با خودشان گفتند ما که کاری نکردیم یا حرفی نزدیم! حرف کارشناس روسی بودار
به نظر میرسید. چون آب سردی بر اندام نیروهای ایرانی ریخته شد نتوانستند
بیتفاوت از کنارش بگذرند. با نگاههای زهرآگین کارشناس روسی را نشانه
رفته، به حرفهایش اعتراض کردند؛ ما که کاری با شما نداریم! نه حرفی زدیم و
نه دست به چیزی، چرا بهانهتراشی میکنید...
از محل تست بیرون آمدند.
حسنآقا با فرماندهان سوری حرف زد و از
موضع قدرت وارد گفتوگو شد. گفت: «ما به دعوت شما اومده بودیم و فقط نگاه
میکردیم، اونها حق نداشتن این حرفها رو بزنن... فکر میکنن کیاند...؟!»
حسنآقا وقتی حرفهایش را زد، سکوت
کرد. گویا نبود. گویی در زمان دیگری سیر میکرد. چشمهایش بدون پلک زدن به
نقطهای خیره شد. انگشترش را دور انگشت کوچکش میچرخاند. سوریها کوتاه
آمدند و حرفهای کارشناس روسی را توجیه کردند. از فرمانده ایرانی هم معذرت
خواستند و نگذاشتند کار به جاهای باریک بکشد.
وقتی میخواستند به غذاخوری بروند،
اتوبوس سر وقت میآمد و همه را به آنجا میبرد. آن روز هم طبق معمول ماشین
آمد. خواستند که اتوبوس سوار شوند، دیدند روسها داخل اتوبوس هستند. بچهها
به همدیگر نگاه کردند، هیچکس سوار نشد. در را بستند و گفتند: «ما پیاده
میایم، از دور نگاه کردیم، گفتن موشک رو خراب کردین، حالا اگه باهاشون تو
یک ماشین باشیم، حرف دیگهای در میارند...»
اتوبوس رفت و در آن هوای سرد و گزنده آنها پیاده به طرف غذاخوری راه افتادند.
بعضی از نیروهای موشکی سوریه از فرصت پیش آمده استفاده کرده و در غذاخوری شروع کردند به سؤالپیچ کردن بچهها:
- شما که موشک و تجهیزات ندارین برای چی آموزش میبینین؟
- چیزی نمیدونیم. گفتن برید یاد بگیرین. ما هم اومدیم.
- شما واقعاً به عراق موشک میزنین؟
- حالا ببینیم چی میشه.
- از کجا موشک میگیرین؟
علی برای رو کم کنی هم که شده بود، گفت: «بنا داریم بریم از عراقیها موشک غنیمت بگیریم، رو سر خودشون بریزیم!»
قال قضیه کنده شد.
آسمان ابری زودتر از روزهای پیشرو به تاریک شدن میرفت.
ادامه دارد...
منبع: پاییز 63