کد خبر: ۸۹۴۳
زمان انتشار: ۱۹:۲۲     ۱۶ بهمن ۱۳۸۹
اين آدم وقتي از كوچه‌ي ما رد مي‌شد، مي‌ايستاديم و بازوها، سركول و سينه‌ي ستبر و هيكل ورزشكاري‌اش را تماشا مي‌كرديم. چشم‌هاي درشت، موهاي فرفري و طرز راه رفتنش كه خيلي با وقار و با ابهت بود، با قدم‌هاي سنگين، چشم همه را مي‌گرفت. او هميشه با دايي حبيب به مسجد و هيئت مي‌رفت.
به گزارش  خبرگزاري فارس،‌ از آنجا كه انقلاب اسلامي با تمامي انقلاب هاي دنيا متفاوت است، شخصيت هاي انقلابي نيز افرادي كاملا متفاوت بودند. در اين چند ساله بعد از انقلاب 57 بسيار بودند افرادي كه با نحوه عملكردشان به مردم تفهيم كرده بودند كه تمامي انقلاب اسلامي براي همين عده خاص است. ام زهي خيال باطل كه روح بزرگ حضرت امام بر تمامي پيكر بي جان مردم اين مرز و بوم رسوخ كرد و از روح مرده آنها اسطوره هاي ساخت كه در طول تاريخ ايران غير قابل فراموش است. يكي از اين افراد شخصي است كه تا به حال نام او را نشنيده بودم . تنها بعد از مطالعه كتاب‌ «كوچه نقاش ها»، (خاطرات سيد ابوالفضل كاظمي ) كه فقط چند برگ از اين خاطرات مورد به اين شخصيت ماندگار اختصاص داده شده :

يكي از كساني كه تقريبا هميشه با دايي سيد حبيب جفت و جور و رفيق چهار دانگش بود، آقا «محمد باقريان» بود.
اين آدم از بس خوش قواره و خوش رخ بود، تو محل معروف بود به «محمد عروس». وقتي از كوچه‌ي ما رد مي‌شد، مي‌ايستاديم و بازوها، سركول و سينه‌ي ستبر و هيكل ورزشكاري‌اش را تماشا مي‌كرديم.
چشم‌هاي درشت، موهاي فرفري و طرز راه رفتنش كه خيلي با وقار و با ابهت بود، با قدم‌هاي سنگين، چشم همه را مي‌گرفت. او هميشه با دايي حبيب به مسجد و هيئت مي‌رفت و هر وقت مرا مي‌ديد، با مهرباني نگاهم مي‌كرد. آخر من خيلي زود پام به كوچه واشد. از صبح، يا مشغول تيله‌بازي و منچ و مار و پله بودم، يا گل يا پوچ و گل كوچك. براي همين، آمار همه‌ي رفت و آمدها و اتفاقات و برو و بياها و دعواهاي محلي و خانوادگي را داشتم و به نوعي اخبار دست اول، تو دستم بود.
آن قدر سرمان شلوغ مي‌شد كه نمي‌فهميديم چطور روزمان شب شده. شب‌ها هم بيشتر قصه‌ي هيئت و مسجد بود. هيئت در كنار آموزش ديني و اخلاقي باعث شد كه رفقاي زيادي پيدا كنم و با بچه‌هاي ديگر آشنا شوم. در كنار همه‌ي اين‌ها، جنگ و دعواهاي رفاقتي و رو كم كني و جلوي گنده‌لات‌ها ايستادن هم جزء برنامه‌مان بود. هواي رفيق را داشتن و پشت پا نزدن به رفاقت هم حرف اول را مي‌زد.
از جمله حوادثي كه در كوچه برام اتفاق افتاد، اين بود كه خرداد سال 1342 چله‌ي تابستان، زير آفتاب داغ، با يك عرق گير داشتيم فوتبال بازي مي‌كرديم. از جايي كه بازي مي‌كرديم، يعني از سر خيابان انبار گندم، ميدان (امين‌السلطان) بار فروش‌ها پيدا بود. كاميون‌ها و گاري‌ها را قشنگ مي‌ديديم كه ميوه و سبزي جابه‌جا مي‌كنند. شاگرد بار فروش‌ها صبح تا شب حنجره پاره مي‌كردند براي جلب مشتري. همين طور كه اين به آن و آن به اين پاس مي‌داديم و شوت مي‌كرديم، يك عده چوب به دست، عربده‌كشان از ميدان بار فروش‌ها ريختند بيرون! چوب‌هايشان به كلفتي دسته بيل بود. يقين، از خيابان صاحب جمع خريده بودند.
اين يك عده، به حمايت از آقاي خميني شعار مي‌دادند «خميني عزيزم، بگو تا خون بريزم» يا «يا مرگ يا خميني»، و آن عده‌ي ديگر كه در ميدان به تماشا نشسته بودند، تير مي‌كردند(تحريك و تشويق مي كردند).
جمعي، از ميدان آمدند بيرون و رفتند طرف ميدان شاه. چند دقيقه‌ي بعد، ماشين شهرباني آمد و آژان‌ها ريختند و زد و خورد و تيراندازي شد. ما فقط ماتمان برده بود و تماشا مي‌كرديم. مي‌ترسيديم جلو برويم.آن روز، وسط جمعيت، محمد عروس را ديدم كه مي‌دود و شعار مي‌دهد. چند روز بعد، از دايي سيد حبيب شنفتم كه آژان‌ها، محمد عروس و چند تا از سركرده‌هاي شورشي‌ها را گرفته‌اند و به زندان انداخته‌اند. من در آن ماجرا براي اولين بار اسم «آقاي خميني» را شنيدم. قيام خرداد 1342 برضد شاه، از آن جا شروع شد براي همين، اسم ميدان شاه را «ميدان قيام» گذاشتند و به همين اسم ماند و شد مقدمه‌ي انقلاب اسلامي.
اما حساسيت و علاقه‌اي كه به محمد آقاي عروس داشتم، باعث شد كه پي‌گير قصه‌ي آن روز بشوم و دوستي و رفاقت ريشه‌داري بين من و محمد آقا پا بگيرد. براي همين، طالبم كه بقيه‌ي ماجرا محمد عروس را همين جا بگويم.
سال 56، از طريق دايي سيد حبيب خبردار شدم كه محمد عروس بعد از سيزده سال، از زندان آزاد شده، چون خيلي تو نخ محمد آقا بودم، يك روز به ديدنش رفتم. خصوصا در آن روزها، بحث مبارزه با شاه داغ بود و آدم‌هايي مثل محمد عروس كه صابون زندان شاه به تن شان خورده بود، حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشتند. محمد آقا، مثل گذشته، خوش رخ، و خوش قواره بود، فقط كمي شكسته شده بود. چند ساعتي با هم گپ زديم و از اين در و آن در گفتيم.
يكي از چيزهاي شنيدني كه محمد آقاي عروس برام گفت، اين بود: «وقتي در زندان بودم، چند روحاني رو هم به بند ما آوردند و دستگاه شاه چند چاقوكش و قداره بند سابقه‌دار را قاتي آن‌ها كرد تا باعث آزار و اذيت آن‌ها بشن. آن موقع در زندان، چاقوكش‌ها و سابقه‌دارها، رسم و رسوم خودشون رو داشتند و اگر كسي زرنگ‌بازي در مي‌آورد، خفت‌اش مي‌كردند. آن‌ها به ظاهر قانوني ساخته بودند كه دو كَس در جمع ما جايي ندارد: يكي آدم فروش، و يكي هاپولي، يعني كسي كه چشم به ناموس اين و آن دارد؛‌ اما خودشون هيچ يك از اين دو قانون رو رعايت نمي‌كردن.»
ازش پرسيدم: «آن روز كه بار فروش‌ها از ميدون ريختن بيرون، خرداد 1342 بود و من با بچه‌ها تو كوچه بازي مي‌كردم. خيلي طالبم بدونم بعدش چي شد؟»
محمد آقا درباره‌ي آن روز گفت:
- بعد ازاين كه شهرباني و ساواك ريختن و ما رو كت بسته بردن به شهرباني، حاج اسماعيل رضايي، حاج حسين شمشاد، حسين كاردي، عباس كاردي، حاج آقا توسلي، حاج علي نوري، حاج علي حيدري و مرتضي طاهري هم قاتي ما بودن و دستگير شدن. همه‌ي آن‌ها، بار فروش‌هاي ميدان بودن و به خاطر آقاي خميني ريختن تو خيابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردم‌دار همه‌ي اين‌ها، «طيب» بود. چند ساعت بعد از دستگيري ما، طيب حاجي رضايي رو كت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتي ما رو به زندان باغ شاه بردند، طيب هم همراهون بود. من باهاش كاري نداشتم، چون هميشه دوروبرش يك مشت چاقوكش بود.
خودش هم از بزن بهادرها و لات‌هاي تهران بود و طرف‌دار شاه؛ جوري كه وقتي فرح پهلوي بچه‌دار شد و پسر اول رضا پهلوي را به دنيا آورد، طيب كوچه و محل را چراغوني كرد. رو همين حساب تا طيب را ديدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش كردم. دستبند به دستش بود. سلام كرد و گفت: «محمد آقا ما رفيق نامرد نيستيم.»
جوابش رو ندادم؛ اما مي‌دونستم كه ساواك از علاقه‌ي طيب به آقاي خميني سوء استفاده مي‌كند. آن زمان طيب با «شعبان» سرشاخ بود. هر دو يكه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خريدار داشت. شعبان ورزشكار بود و طرف‌دار شاه؛ طيب ميدان‌دار و بارفروش و دست و دل‌باز و خير و يتيم نواز. در حالي كه هميشه شنيده بوديم او طرف‌دار و فدايي شاهه، يهو ورق برگشت وطيب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طيب چه حال واحوال و انقلابي پيدا شده بود، خدا مي‌دونه. سران مملكت جلسه گذاشتند كه با طيب زد و بند كنند و وادارش كنند كه بگه خميني به من پول داده تا بار فروش‌ها رو تير كنم. آن روز در دادگاه، طيب رو به سرهنگ نصيري گفت: «حرف‌هاي شما درست؛ اما ما تو قانون مشتي‌گري، با بچه‌ي حضرت زهرا (س)در نمي‌افتيم. من اين سيد رو نمي‌شناسم؛ اما با او در نمي‌افتم»
عاقبت دادگاه شاه به اسماعيل حاج رضايي، طيب حاج رضايي، من و حاج علي نوري حكم اعدام داد و به برادران كاردي و شمشاد و بقيه ده تا پانزده سال زندان دادند.
بعد از اعلام حكم، ما را به بند هامون منتقل كردند. نصف شب، مأمور شهرباني آمد و زد به در زندان و گفت:‌«محمد باقري، حاج علي نوري، اعلي حضرت، با يك درجه تخفيف، عفو ملوكانه به شما داده.»
اينها رو گفتند تا طيب تو بزنه و از ترس اعدام حرفش رو پس بگيره و بگه آقاي خميني منو تحريك كرد؛ اما طيب كه تو يك سلول ديگه زنداني بود، بلند گفت: «اين حرف‌ها رو براي ننه‌ات بزن يك بار گفتم باز هم مي‌گم؛ من با بچه‌ي حضرت زهرا در نمي‌افتم»
فردا شب صدايي از سلول طيب آمد. فهميدم دارن مي‌برندشان براي اعدام. وقتي مي‌رفتن طيب زد به ميله‌ي سلول من و گفت: «محمد آقا اگر يك روز خميني رو ديدي سلام منو بهش برسون و بگو؛ خيلي‌ها شما رو ديدند و خريدند؛ ما نديده شما رو خريديم.»
نيم ساعت بعد صداي رگبار آمد و معلوم شد كه تيربارونشون كردن. طيب رسم مردانگي رو به جا آورد و عاقبت به خير شد. هنوز هم حيرون كار طيب هستم.
محمد آقا هر وقت اين قصه را برايم مي‌گفت، به پهناي صورت اشك مي‌ريخت و مي‌گفت: «هر وقت ياد آن شب مي‌افتم، قلبم مي‌گيره. خيلي طيب رو اذيت كردن تا از شاه طلب بخشش كنه؛ اما خدا اگر بخواد كسي رو بخره، مي‌خره. اسم طيب و حاج اسماعيل رضايي تا قيامت موندگاره».
آن روز من با دقت به حرف‌هاي محمد آقا گوش كردم و مدام در اين فكر بودم كه اين خميني كه بوده كه طيب حاضر شد جانش را براي او بدهد؟‌ حرف‌هاي بي‌نظير محمد آقا مرا مشتاق كرد. از آن به بعد بيشتر به ديدنش مي‌رفتم.
محمد آقا براي اين انقلاب زياد زحمت كشيد. مرد زندان‌هاي قزل‌قلعه، بندرعباس و سيرجان كه جواني‌اش را در آنها گذرانده بود، بسيار مورد بي‌مهري قرارگرفت. بسياري از پرچم‌داران و مشتي‌هاي خرداد 42 كه به رحمت حق رفته‌اند، نامشان هم غريب است.
سال 63، وقتي مجروح شدم محمد آقا به عيادتم آمد و خيلي به حقير لطف و محبت كرد. ايشان بسيار قانع بود و هرگز به رنج‌ها و سختي‌هايي كه كشيد و به زندان‌هايي كه رفت، ننازيد و سر كسي منت نگذاشت و نگفت كه همه‌ي اين انقلاب مال من است؛ چون چند سال زندان رفته‌ام. بسيار كم‌توقع و سر به زير و پاك سيرت بود.
سال 72 آقاي رضا طلا از طرف آقاي رفسنجاني پيغام آورد كه آقاي رفسنجاني مي‌خواهد محمد عروس را ببيند. حقير روزي را براي اين ديدار با كمك رضا طلا هماهنگ كردم و محمد آقا را پيش آقاي رفسنجاني بردم. آقاي رفسنجاني وقتي محمد عروس را ديد، اشك در چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت و بسيار از ديدنش خوشحال شد. آن روز آقاي رفسنجاني گفت: «اين محمد آقا رو دست كم نگيريد. او مرد بزرگي است. در آن سال كه من و آقاي ناطق نوري و چند روحاني ديگر در زندان شاه اسير بوديم، شاه براي آزار و اذيت ما چندين چاقوكش و قداره‌بند رو به بند ما آورد تا باعث آزار اذيت ما بشن. آنجا محمد آقا مردانگي كرد و همه جا با ابهت و قواره و نفوذي كه داشت، جلوي قداره‌بندها ايستاد و نگذاشت مزاحمتي براي ما درست كنند. او به گردن ما حق داره»
بعد رو به محمد آقا گفت: «الان كجا هستي و چه كار مي‌كني؟»
محمد آقا گفت: «در ميدان تره‌بار حجره دارم».

*حجره مال خودته؟

-بله.

گفتم: «نه آقا مستأجره»

همان موقع آقاي رفسنجاني نامه‌اي نوشت و دستور داد كه به محمد آقا حجره بدهند تا كاسبي كند، اما از بي‌مرامي‌ اين روزگار، محمد آقا مجبور شد براي تهيه پول حجره‌، خانه‌اش را بفروشد. آن موقعي كه تماشاچيان صاحب كاخ شدند، همسر مومنه‌اش خانه به دوش شد. و دلش شكست. آن حجره را با هزار مصيبت به او دادند. عاقبت محمد آقا در سال 76 سكته كرد و يك سال زمين‌گير بود. در آن مدت هميشه به ديدنش مي‌رفتم تا اينكه فوت كرد. خدا رحمتش كند. بله، اين بازي روزگار است؛ اما «چنان زندگي كن تو اندر جهان/ كه چون مرده باشي نگويند مرد».
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
ارسال نظرات
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۹:۲۴ - ۱۷ بهمن ۱۳۸۹
۰
۰
خداوند انشاال..او وطیب و حاج رضائی
و تمام گذشتگان وشهدا را رحمت کند
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها