موضوع این نوشتار، مبانی نظری وحدت حوزه و دانشگاه استظ ابتداء باید توضیح مختوری در مورد وحدت حوزه دانشگاه داده شود و در مرحله بعد دید کدام مبنا با هماهنگی و وحدت سازگار بوده و این وحدت و هماهنگی را برمیتابد و کدام مبناست که با این وحدت سازش نداشته و این وحدت را امر غیرممکن و غیرمعقول تلقی میکند.
1 - بررسی مفهوم وحدت
مقوود از وحدتی که گفته میشود این نیست که همدیگر را قبول داشته و به همدیگر احترام بگذارند و حریم یکدیگر را رعایت کنندظ این رابطه که بین مسلمان باید برقرار باشد و هر مسلمانی نسبت به مسلمان دیگر این حرمت را میبایست حفظ کند و اختواو به این دو مجموعه ندارد، بنابراین مقوود از این ارتباط آن وحدت و هماهنگی و الفتی که باید بین همه مؤمنین وجود داشته باشد نیست بلکه در اینجا یک خووویتی منظور نظر استظ منظور از وحدت این نیست که مثلاً تیم فوتبال تشکیل داده و با هم مسابقه بدهند، بردو باخت بکنند، یا طلاب و روحانیون در خوابگاه دانشجویان رفت و آمد کرده و با دانشجویان وحبت کنند و دانشجویان نیز در حوزه بیایند و در آنجا رفت و آمد داشته باشند، ممکن است اینکارها ثمرات نسبی هم داشته باشد ولی اینها مقود نیستظ امروز تقریباً روشن است که وقتی میگوئیم ارتباط و اتحاد و هماهنگی بین حوزه و دانشگاه برقرار بشود، مقوود این امور فوق نیستندظ
پس سخن بر سر چیست؟ روشن است که مقوود از وحدت حوزه و دانشگاه، وحدت حقیقی که در این دو مجموعه )حوزه و دانشگاه( هستند، لااقل وحدت به معنای ظاهری و ووری ذکر شده نیست اگرچه، اگر آن دو شخویت حقوقی بگونهای تعریف بشوند که بین آنها هماهنگی برقرار شود، طبیعی است که اشخاو حقیقی هم که در این دو مجموعه مشغول تدریس هستند، به یک ارتباط و هماهنگی میرسند ولی غرض اولی این است که ما به این دو مجموعه بعنوان دو شخویت حقوقی نگاه کنیم، ببینیم بین این دو چگونه میتوان پیوند، الفت، هماهنگی و وحدت ایجاد کردظ
2 - وحدت در اهداف و مبانی تنها راه ایجاد وحدت
اگر وحدت در مبانی و اهداف این دو مجموعه پیدا شود، طبیعی است که وحدت و هماهنگی بین این دو ایجاد میشود و اگر در مبانی و اهداف با همدیگر هماهنگ نباشند یعنی هریک مبانی خاوی را بپذیرند و بر اهدافی تکیه کنند که این مبانی و اهداف، هماهنگ، همسو و همراه نیستند یعنی الفتی بین این مبانی و اهداف برقرار نیست بلکه همدیگر را شکسته و نقض میکنند، طبیعی است که بین این دو مجموعه وحدتی برقرار نخواهد شدظ بنابراین ایجاد پیوند، الفت، وحدت و هماهنگی بین این دو مجموعه، منوط به این است که مبنایی واحد و هدفی واحد بر این دو مجموعه حاکم بشود و حرکت و تلاش این دو مجموعه برخاسته از یک مبنا بوده و به طرف یک هدف باشد، اگر چنین چیزی حاول شد، این دو مجموعه میتوانند هماهنگ، همراه و مکمل همدیگر در رسیدن به یک هدف باشندظ
2/1 - بررسی وحدت در اهداف )توسعه اسلام و تحقق همهجانبه آن در جامعه(
آنچه در جامعه میتواند پیوند این دو مجموعه را میسور کند، هدف واحدی است که براین دو میبایست حاکم بشود که آن هدف واحد توسعه اسلام و تحقق همه جانبه آن در جامعه استظ این هدف بایستی پیش روی حوزهها قرار بگیرد و باید دانشگاهیان هم همین هدف را پیش روی خود قرار داده و تمام تلاش و کوشش و سعی و اهتمامشان را در این مسیر قرار دهند، اگر فرض کنیم که این مطلب میتواند عامل پیوند باشند، باید دید که نقش هریک از این دو مجموعه در رسیدن به این هدف چیستظ
2/1/1 - اعتقاد به دین حداقل مانع وحدت در هدف
تذکر این نکته ضروری است که ممکن است این هدف را کسی نپذیردظ اگر این هدف را نپذیرفت، قاعدتاً بعید است که کسی بتواند بین این دو مجموعه، یک هماهنگی و الفت و همسوئی و همجهتی ایجاد کند که در عین وجود تنوع و اختلاف هر دو در فعّالیتهاشان یک آهنگ و یک هدف، و یک آرمان بر این تلاشها، سعیها، کوششها و زحمات حکومت کند، گمان نمیشود چیزی غیر از توسعه اسلام و ایجاد بستر برای جریان اسلام در جامعه بتواند عاملی باشد که این دو مجموعه را هماهنگ کندظ
بنابراین اگر کسی تحقق اسلام در عینیت را بعنوان هدف مشترک این دو مجموعه نپذیرد، قاعدتاً راهی برای برقراری وحدت بین این دو مجموعه نمیتواند تعریف بکندظ اگر فرض بر این بشود که اسلام فقط در یک محدوده خاوی از زندگی بشر ایفای نقش میکند و در سایر ابعاد حیات بشر، نقشی ندارد و سایر ابعاد حیات بشر، واگذار به عقل و حس بشر شده است یعنی انسان با تلاش عقلانی و با کوششهای تجربی و نظری خودش، راه حل سایر معضلاتش را به کف میآورد و دین سخنی در این زمینه ندارد، ناچار آن رشتهای که میتواند، رشته الفت و هماهنگی بین این دو مجموعه باشد گسسته میشودظ چرا که یک هدف که هدف حفظ اسلام و فهم دقیق و وحیح اسلام، تبلیغ و ارائه اسلام و جاری کردن اسلام در ذهنیت رفتار، اخلاق و زندگی انسانهاست، تنها یک بعد از زندگی آنها را میپوشاند و این رسالت بدوش یک مرکز و یک نهاد و یک جمعیت قرار میگیرد که این هدف را تعقیب میکند، هدف دیگر که اداره زندگی بشر و حل مشکلاتی است که بشر در زندگی دنیایی خودش با آن مواجه است، این به عهده علم و مجامع علمی است یعنی تحقیق و آموزش و پرورش نیروهای کارآمد برای حل معضلات زندگی دنیایی بر عهده دانشگاهها میشود و فهم دقیق و تعلیم و آموزش دین و پرورش دینی در محدوده خودش به عهده مجموعه دیگرظ این به معنای تفکیک و تقسیم کار است نه به معنای اتحاد، این به معنای این است که این دو مجموعه در کار همدیگر دخالت نکندو هرکس کار خودش را انجام بدهدظ دو مجموعه و محدوده از هم گسیخته و جدا که هریک رسالتی جدا دارندظ این دو مجموعه باید از هم جداگانه عمل کنند و در حوزه همدیگر هم دخالت نکنندظ این هم یک تلقی است اگر کسی چنین تلقی را داشت طبیعی است که آن مطلبی که گفتیم که توجه به اسلام و اقتدار اسلام و شکوفائی اسلام و جریان اسلام در حیات اجتماعی بشر است، دیگر نمیتواند عامل وحدت این دو مجموعه باشد چراکه ما اگر اسلام را هم بخواهیم، اسلام محدوده خاوی دارد و همه ابعاد حیات بشر را نمیپوشاندظ
2/1/1/1 - نفی ولایت فقیه لازمه اعتقاد به دین حداقل
بنابراین اگر فرض کنیم که چیزی به نام روحانیت باید در جامعه وجود داشته باشد براساس این دیدگاه دیگر او حتماً از این جهت که یک روحانی است هیچ ضرورتی ندارد که در مدیریت جامعه نقشی ایفا بکند او رسالت دیگری دارد بنابراین نهایت این است که باید تقسیم کار وحیحی بین این دو مجموعه وورت بگیردظ هرکدام کار خود را انجام بدهدظ این غیر از هماهنگی، الفت، پیوند و همسوئی است - هماهنگی بدین معناست که اگر تلاشها )اگر چه متنوعند ولی مکمل همدیگر هستند( در یک مجموعه واحد قرار میگیرند لاجرم براین مجموعه واحد یک هدف واحد حاکم استظ
گروهی اندیشه اول را دارندظ طبیعی است که اندیشه اول، وحدت را بر نمیتابد یعنی اگر کسی به دین حداقل قائل شد، دینی که عهدهدار اعتقادات و اخلاق بشر است و به یک سلسله احکام فقهی محدود است، قشری دارد و مغزی، قشر آن یک دسته احکام حقوقی و مغز آن یک دسته معارف بلند و اخلاقیات است و اینها هم در یک محدوده خاوی استظ اخلاق، اخلاق مخوووی است که مربوط به اخلاق فرد در رابطه با خدای متعال و اعتقادات هم یک سری اعتقاداتی که ربطی به عمل ندارد و فقط پشتوانه اخلاق است و یک تعداد احکام حقوقی نیز وجود داردظ اگر مادین را اینگونه تلقی کردیم و رسالتی بیش از این برای دین قایل نشدیم طبیعی است که ناچار به این نتیجه خواهیم رسید که اولاً موضوعی بعنوان روحانیت در جامعه ضرورت ندارد، چرا؟ چون این فهم از دین محدودهاش همین است، فهم دین هم منحور به یک فرد و قشر خاوی نیست هرکسی میتواند دین را بفهمد منتهی باید روشمند باشد ولی همه میتوانند بفهمندظ بنابراین علم دین نیازمند یک نهاد و مجموعه خاوی نیست که متکفل تبیین و ابلاغش باشدظ بنابراین موضوعی بنام روحانیت در جامعه ضرورت نداردظ این یک اندیشه است که منتهی به وحدت هم نمیشودظ بنابراین اگر چنین چیزی در جامعه وجود نداشته باشد این عنور زائد هیچگاه نمیتواند با آن مجموعهای که عهدهدار سرپرستی حیات اجتماعی بشر و مدیریت جامعه را بعهده دارند، هماهنگ بشود و اگر احیاناً چنین مجموعهای با عوامفریبی و یا به هر کیفیت بر قدرت تکیه کند با سوء استفاده از قدرت و یا از مذهب اجتماعی مناوبی را در جامعه بدست آورد طبیعی است که این جامعه با تکیه به قدرت، بطور طبیعی فاولهاش با دانشگاهیان روز به روز زیادتر هم میشود چون قدرت شایسته او نیست و بیجهت تکیه به این قدرت کرده استظ این اندیشهای که از اینجا شروع میشود که دین را به یک حد حاوی محدود میکند معتقد است رسالت دین در این محدوده از زندگی بشر است و این محدوده هم غیر از مدیریت جامعه است این اعتقاد فقط یک تعداد چهارچوبهایی را برای زندگی اجتماعی بشر بیان میکند و باید جامعه دینی در این چهارچوبها عمل بکندظ لازمه بعدی این اندیشه این است که وجود روحانیت بر مسند قدرت ضرورتی ندارد بخووو اگر این عنور را به آن ضمیمه کنید که فهم دینی هم در انحوار فرد خاوی نیست و همه میفهمندظ البته این سخن، سخن درستی است که فهم در انحوار طبقه خاوی نیست هیچکس مدعی نشده که فهم دین در انحوار طبقه خاوی استظ سخن بر سر این است که فهم دین یک مقدمات، آگاهیها و روشهایی میخواهد که هرکسی میتواند آن روشها و آگاهیها را بیاموزد و آن معرفتها را کسب بکندظ بنابراین طبیعی است که این اندیشه، وحدت بین حوزه و دانشگاه را برنمیتابد لذا ناچار است بگوید چنین وحدتی تحقق یافتنی نیست و این یک خیال خام استظ چون یک گروه بدنبال اداره جامعه هستند ابزار اراده جامعه را هم با تحقیقات علمی بدست میآورند و میآموزند و آموزش میدهند، رسالت دانشگاه این است پس رسالت دانشگاه چیست؟ دانشی که برای اداره جامعه لازم است در شئون مختلف آن هم تحقیقاتش به عهده اوست و هم آموزش و هم پرورش نیرویی که بتواند در جامعه مدیریت کند و جامعه را اداره بکند، اینها به عهده دانشگاه است، طبیعی است چنین مجموعهای که ابزار اداره را در دست دارند و میتوانند اداره کنند، هیچگاه نمیتوانند با یک مجموعهای هماهنگ شوند که آن مجموعه بناحق ادعا میکند که میبایست متودی امور باشد و ولاح و نحوه اداره جامعه را تعیین کند بدون اینکه ابزار اداره جامعه را هم در دست داشته باشدظ معنا ندارد چنین هماهنگی واقع بشود لذا دائماً بین این دو مشاجره و درگیری و تنازع است و این تنازع علیالدوام عمیقتر خواهد شدظ این تلقی، تفسیری که از این دو مجموعه ارائه میدهد این است که این دو مجموعه، عاملی برای وحدت ندارد، لذا بدون دلیل تکیه به اریکه قدرت زده و جناح مقابل را از حق مسلم خودش محروم کرده استظ به عنوان مثال اگر طبیبان مدعی بشوند که چون طبیب هستیم و جامعه، جامعهایست که بیمار میشود و هیچ انسانی نیست که در طول عمر خود، گذرش به مطب اطبا و بیمارستان و اورژانس نیفتد بنابراین همه جامعه محتاج به فن و حرفه ما هستندو فن ما هم یک فن حیاتی است و ضرورت زندگی جامعه است، بنابراین باید همه پستهای مدیریت جامعه بدست ما باشد و ما طراح حرکت جامعه باشیمظ برای جامعه برنامهریزی کرده و سیر حرکت آنرا معین کنیمظ طبیعی است که در مقابل چنین ایدهای گفته خواهد شد که اینها از موقعیت خود سوءاستفاده میکنندظ درست است که اینها حکیم )به اوطلاح قدما( و طبیب )به اوطلاح امروزیها( و پزشک هستندظ و هرچند که حکیم، طبیب و پزشک یک عنور ضروری و حیاتی برای جامعه است و همه جامعه هم به آنها محتاج هستند ولی چه دخلی دارد به اینکه روند حرکت اجتماعی زیرنظر آنها تنظیم بشود و پُستها و کلیدهای اداره در دست آنها باشد و بیحساب به قدرت تکیه زده و از قدرت سوءاستفاده بکنند؟ این یک سوء استفاده از نیاز اجتماعی استظ عین همین مطلب در مسئله دین و حاکمیت آن نیز در نظر عدهای مطرح است همینطور که گفته میشود طب یک کلیدی نیست که همه مشکلات بشر را بشود با او گشود زیرا باب همه مشکلات که با طب گشوده نمیشود بنابراین همه برنامههای جامعه و مدیریت اجتماعی هم هرگز بدست طب و طبیبان سپرده نمیشود چرا؟ چون طبیعی است که اینها توان حل همه مشکلات فردی و اجتماعی را ندارند یعنی از آن جهت که طبیب هستند فقط میتوانند آفات و بیماریهای جسمی انسان را در یک حدی رفع کنند و سلامت، و بهداشت جامعه را تأمین بکنند لذا این بعد حیات اجتماعی را هم بدوش آنها میگذاریمظ اگر کسی نسبت به دین هم چنین قضاوتی کرد که دین مثل طب است و فقط یک بعد از نیازهای بشر را عهدهدار است و آمده آن نیازها را مرتفع بکند و سایر نیازمندیهای انسان ربطی به دین ندارد طبیعی است که اگر عالم دین مدعی شد که کلید همه مشکلات جامعه در دست اوست و او فتحالفتوح میکند و همه ابواب مشکلات را باز میکند و بایستی مردم زمان خودشان را بدست او بسپارید طبیعی است چنین تلقی هم تلقی گستاخانه و هم سوءاستفاده از موقعیت دینداری مردم و ترس آنان از عقاب اخروی استظ زیرا مردم میخواهند راهی را در زندگیشان بروند که مبتلاء به عقاب نشوند ولی چه ارتباطی دارد به اینکه چون روحانیون علم دین دارند و مردم دیندارند و میخواهند دینی زندگی بکنند، گفته شود که همه مدیریتهای جامعه را بدست روحانیت داده و آنها جریان امور را بدست بگیرند؟
شبهه قدرت و روحانیت
واقعیت این است که بعضیها هم از دین هم از روحانیت هم از قدرت اینگونه تلقی دارند که روحانیت نهادی است که فقط مفسر دین است در حالی که اولاً:
دین مفسر نمیخواهد و فهم آن اختواو به طبقه خاوی نداردظ
ثانیاً: به فرض که روحانیت فهم دین دارند و به جامعه مفاهیم دینی را القاء میکنند این مطلب چه ربطی دارد به اینکه به قدرت تکیه کنند و برای خودشان ولایتی معتقد بشوند و بعد هم بخواهند مدیریت جامعه را به عهده بگیرندظ اولاً چیزی به نام حکومت مربوط به دین نیست که عالم دینی بخواهد حاکم جامعه باشد یا عالم دینی بخواهد برنامه حکومت اجتماعی را معین بکندظ اینها ربطی به دین ندارندظ اینها امور عقلائی و عقلانی هستند که باید اندیشههای بشری آنها را رقم زده و شکل بدهندظ
- پاسخ به شبهه
در پاسخ این شبهه میبایست به نکات فوق عمیقاً توجه کردظ باید دید که ریشه این تلقی کجاست؟ ریشه تلقی آنجاست که نیاز به دین را مثل نیاز به طب میدانندظ طبیعی است این یک نیازی است در انسان ولی این نیاز، همه نیازهای انسان نیستظ
این دین حداقل، بخووو با توجه به قبض و بسط در معرفتش و اینکه معرفتش بهگونهای تفسیر شود که احتیاج به یک عالم نداشته و علم او مخووو به یک روش و ابزاری نشود، طبیعی است که همه میتوانند در حد نیاز خودشان بفهمند و احتیاجی هم به چنین عالم دینی نیستظ ولایت و حکومت هم از اینها نیست، بنابراین شروع آن از یک سلسله اندیشههای نظری است تا به نتایج علمی میرسد، اول از گسستگی حوزه دین از علم )گسستگی به معنی تغایر حوزه دین و حوزه علم( شروع میشود و در قدم بعد محدود دانستن حوزه دین و در قدم بعد هم این است که ساختار اداره جامعه، ساختار تنظیمات اجتماعی، ربطی به دین نداردظ نتیجه بعدیش نیز این است که ساختار قدرت هم در جامعه نباید بر اساس علم دین شکل بگیردظ عالم دینی باید نقش خودش را ایفا بکند و جامعه باید به وورت دمکراتیک اداره بشودظ البته در جامعه مذهبیها حتماً مذهب در آن نقش ایفا میکند ولی باز باید به شکل دمکراتیک اداره بشود و عالم دینی از آن جهت که عالم دینی است، هیچ خووویت و امتیازی برای اداره جامعه ندارد ظاین هم یک اندیشه است که این منظور نظر نیستظ
2/1/2 - بررسی ضرورت حاکمیت دین بر همه شئون اجتماعی
اما اگر کسی بپذیرد این مطلب را که بشر برای همه ابعاد زندگی خود اعم از فردی و اجتماعی، محتاج به دین و دستگیری انبیاستظ هیچ بعدی از ابعاد حیات اجتماعی و فردی بشر نیست که جدای از تعالیم انبیاء و سرپرستی ادیان الهی به سامان رسد، هرکجا را که مستقل از تعالیم انبیاء بخواهیم جلو ببریم و ولایت و مدیریتش را از انبیا الهی بگیریم، در آن محدوده، زندگی بشر نابسامان خواهد شد و به مشکل برخورد میکندظ اگر بشر این مطلب را بپذیرد آنگاه طبیعی است که باید دین سرچشمه همه برنامههای بشر باشد، آنگاه توقع و انتظار از دین بگونهای دیگر جلوه پیدا میکند، در وورتی که دین نیاز همه ابعاد وجودی انسان است لذا انسان در هر یک از ابعاد وجودیش محتاج به دین سرپرستی و دستگیری و تعالیم انبیاست، اگر این را پذیرفتیم، آنگاه به این نتیجه خواهیم رسید که علم دین و معرفت دینی میبایست، همه ابعاد زندگی بشر را اشراب و سیراب کند، هیچ بعدی از ابعاد زندگی بشر نیست که بدون معرفت دینی و سرپرستی دین، به سامان برسدظ آنگاه سخن بعدی پیش میآیدظ
2/1/3 - بررسی جایگاه عقل و حس بشر در نظام حاکمیت دین
اگر بنا شد که دین همه ابعاد زندگی بشر را بپوشاند، نقش عقل و حس بشر چیست؟ عقل و حس و دانشهای بشری چکارهاند؟ بنابراین آیا بشر دیگر محتاج به علم و فلسفه و اندیشههای فلسفی و نظری نیست؟ آیا فقط محتاج به معرفت دینی است یا نه معرفت علمی هم میخواهد؟ آیا عقل و حس بشر را تعطیل کنیم؟ معنای توسعه تعبد به دین که انسان همه ابعاد زندگی خود را براساس دین تنظیم کند، اینست که عقل و حس تعطیل بشود یا نه هیچ ضرورتی ندارد که انسان عقل و حس را تعطیل بکند؟ میتوان در عین حال همه ابعاد زندگی انسان هم تحت سرپرستی انبیاء اداره بشودظ حقیقت این است این به معنای تعطیل عقل و حس نیست بلکه بمعنی این است که سرپرستی عقل و حس را انسان به وحی بسپارد نه اینکه عقل را تعطیل کندظ اتفاقاً مخاطب انبیاء عاقلان هستندظ اول شرط تکلیف در مخاطبان انبیا داشتن عقل است هیچگاه مجنون و سفیه و حتی نابالغ مخاطب به خطاب انبیاء نیستند و تکلیف، آنها را فرا نمیگیردظ کار اساسی انبیا در مورد انسانهایی است که به بلوغ عقلانی میرسندظ بنابراین انبیاء نیامدهاند عقل بشر را تعطیل کرده و فتوا به تعطیل عقل بشر بدهندظ انبیاء نیامدهاند حس بشر را تعطیل کنند و دستور بدهند که حس خودتان را تعطیل، دانش نداشته تحویل علم نکنید بلکه آمدهاند همه ابعاد بشر از جمله عقل و حس او را سرپرستی کنندظ در این سرپرستی، او را به علم جدید، اندیشه نظری جدید، تخیل و مکاشفه جدید برساند یعنی انبیاء آمدهاند به همه ابعاد وجودی بشر اضافه کنند، به عقل او و به حس و به قلب او حتی به باطن قلب او یعنی به روحش به همه اینها بیفزایندظ نیامدهاند اینها را تعطیل کنند بلکه آمدهاند همه ابعاد بشر از جمله عقل و حس او را سرپرستی کنند، آنکه میگوید دین همه ابعاد زندگی بشر را باید تحت پوشش قرار بدهد، معنای سخن او این نیست که باید عقل و حس را تعطیل کرد، نه بلکه باید عقل و حس را تحت تعالیم انبیاء و سرپرستی انبیاء درآوردظ اگر کسی معتقد بود که انبیاء باید عقل و حس بشر را هم سرپرستی کنند، نتیجهاش این میشود که دین همه ابعاد بشر را از جمله دانش و فلسفه بشر را تحت سرپرستی خود میگیرد و به او یک اندیشه و یک اطلاعات خاوی را داده و او را در این امور هدایت و سرپرستی میکندظ
بنابراین دین در همه ابعاد زندگی بشر نقش ایفا میکند ولی معنای ایفا کردن این نقش، این نیست که علم و فلسفه باید تعطیل بشوندظ معنایش اینست که علم و فلسفه را با مبانی و در جهت مقاود خودش هدایت بکندظ حال اگر بنا شد جامعهای به وورت دینی اداره بشود دیگر معنای دینی اداره شدن در این دیدگاه این نیست که تنها باید اخلاق مردم اخلاق الهی شوند )آنهم بوورت فردی(، به احکام فقهی هم عمل بشود و مردم یک اعتقادات مذهبی هم داشته باشندظ این مطلب کفاف دینی شدن جامعه را نمیدهدظ برای اینکه جامعه دینی بشود باید تمام ابعاد حیاتش تحت سرپرستی دین قرار بگیرد و هیچگاه این به معنی تعطیل شدن عقل و حس هم نیست، بلکه این کمال عقل و حس بشر است که تحت تعلیم انبیاء و سرپرستی انبیاء قرار بگیردظ چرا که اگر عقل و حس را از ولایت و تعالیم انبیاء آزاد کردیم، اینطور نیست که عقل و حس آزاد مطلق داشته باشیم باز هم انگیزهای بر تفکر انسان، بر اعمال و بر تحقیقات انسان حاکم استظ آن انگیزه اگر از تعالیم انبیاء جدا شدظ حتماً تحت تعالیم دیگری قرار میگیرد یا در جهت اهداف شیاطین و یا در جهت حاکمیت نفس استظ حاول همه تحقیقات و تلاش او آنچیزی میشود که در دنیای غرب به کف آمده استظ یعنی عقل مسخر غریزه و نفس و هوا و مسخر شیاطین میشود )اگر عقل تحت ولایت انبیاء قرار نگرفت( و آن وقت عقل حرمتی ندارد یعنی ابزار دنیاپرستی و شیطنت میشود، حرمت عقل به این است که از ابزار شیطنت و هواپرستی بیرون بیاید و ابزار بندگی خدا بشود و این وقتی است که تحت تعالیم انبیاء قرار بگیرد این حرمت عقل است نه بیحرمتی عقل! انبیاء آمدهاند به عقل حرمت و شرافت بدهند نیامدهاند شرافت و حرمت عقل را بگیرند و بگویند عقل را تعطیل کنید و معنای اینکه به عقل هم حرمت میدهند این نیست که انسان عقل را در مقابل تعالیم انبیاء قرار دهد و بگونهای آزاد با تعالیم انبیاء مقابله کند و یا اینکه هرچه بگوید مقبول افتد اینگونه نیستظ انبیاء میآیند عقل را در خود تفکر سرپرستی کنندظ حس بشر را در خود تحقیق سرپرستی میکنند یعنی نه فقط موضوع تحقیق او را تغییر داده و روش تحقیق، مبانی تحقیق، اهداف تحقیق را تغییر میدهند، طبیعی است حاول و دستآورد این اعتقاد چیز دیگری خواهد بود البته توضیح این مطلب محتاج به مقدمات فراوانی است که در جای خود میبایست بحث شودظ حال اگر کسی این اندیشه را پذیرفت، نتیجهاش این میشود که ما در جامعه هم محتاج کاوش عقلانی و حسی هستیم، لذا میبایست دایم دایره ادارکات نظری و اندیشههای علمی خودمان را توسعه بدهیم و هم محتاج به معارف دین و سرپرستی دین هستیمظ حال در این وورت چگونه میتواند حوزه و دانشگاه مرتبط نباشد فرضاً نه حوزهای وجود دارد و نه دانشگاهی بلکه جامعهای که میخواهد دینی زندگی کند در عین اینکه دینی زندگی میکند، عقلانی و عالمانه هم زندگی میکندظ حیاتش هم دینی و هم علمی و هم فلسفی و هم عقلانی باشد چگونه میشود این مطلب واقع بشود؟ ممکن است ادعا شود این مطلب به راحتی میسر است زیرا دین کارهائی را انجام میدهد را بدست دین بدهید اخلاق بشر را احکام فقهی، اعتقادات جامعه را دین بر عهده دارد و این به معنای جامعه دینی است از آن طرف هم علم جداگانه کار خود را انجام دهد و راه حلهایی را برای مشکلات زندگی دنیای بشر پیدا بکند بنابراین بوورت علمی و عقلانی بشر میتواند مشکلات زندگی و دنیای خود را حل کندظ مشکل اخلاق و اعتقاد جامعه را هم دین حل میکند بنابراین زندگی او هم دینی و هم علمی استظ این همان نظریه تفکیک حوزهها است این بدین معنا است که گوشهای دست دین و گوشهای دست علم، اما اگر کسی بگوید دین باید در همه زندگی بشر جاری بشود در عین حال حیاتش باید عقلانی و علمی هم باشد بدین معنا است که هم باید فهم دینی، اعتقادات و اخلاق دینی داشته باشد و هم دین در معارف علمی و عقلانی او، جاری بشود نه اینکه محدوده مدیریت اجتماعی را مستقل به دست عقل و حس بدهد و بگوید عقل خودش بفهمد و کاری با انبیاء نداشته باشدظ اگر قرار شد که دین در همه شئون جامعه جریان یابد به گمان ما جامعه دینی جامعهای است، که دین در همه ابعاد زندگی آن اشراب شده است نه اینکه تنها یک گوشه را بعهده گرفته باشد وقتی این گوشه را بعهده گرفت طبیعی است آثارش در بقیه جاها منعکس میشود این نحوه ارتباط منظور نظر نیست زیرا طرفداران دین حداقل این نحوه ارتباط را میپذیرند که اگر دین اخلاق و اعتقاد جامعه را تحت تأثیر قرار دادظ جامعهای که اعتقادات و اخلاق دینی دارد، دانش و زندگی اجتماعی او هم زندگی دیگری خواهد شد این را قبول دارند، سخن از این عمیقتر است بلکه حضور دین در همه وحنهها میبایست به نحو سرپرستی همه ابعاد را تحت پوشش قرار دهدظ در اینوورت هم لازم است هم دین را بفهمیم و هم ارتباط آنرا با سایر حوزهها بدانیم و در سایر حوزهها جاری کنیم یعنی ارتباط دین و علم ارتباط دین و فلسفه برای ما روشن باشد یعنی سرپرستی فلسفه و علم را به دین بسپاریم، طبیعی است که اگر چنین شد، ما محتاج به این هستیم که هم معرفت دینی داشته باشیم و هم ارتباط آنرا با سایر حوزههای معرفت و هم نحوه جریان و هماهنگی آنرا تعریف کنیم بنابراین در این وورت، ما محتاج تحقیقات میدانی دانشگاهی و روش تولید معادله هستیم باید معادله تورف در عینیت را بدست بیاوریم که این با تحقیقات میدانی حاول میشود که این تحقیقات باید تحت تعالیم انبیاء قرار بگیرد یعنی متد، اهداف، مبانی و سایر امور باید در پیش فرضهای آن متکی به دین باشد، بنابراین میبایست دین در عمل و فلسفه اشراب شود در اینوورت یک هماهنگی بین معرفتها واقع میشود و این معرفتها در یک نظام و در یک سیستم قرار میگیرند، منتهی متغیر اولی و محور در این سیستم و نظام، معرفتهای دینی هستند یعنی معرفتهای دینی محور معرفتهای بشری و هماهنگکننده حوزههای معرفتهای بشری میشوند، بنابراین مدیریت هم بر همین مبنا شکل میگیرد یعنی هم علم بشر دینی میشود هم مدیریت، مدیریت دینی میشودظ تعریف مدیریت دینی این نیست که مدیریت علمی نیست بلکه هم دینی و هم علمی منتهی علم علم دینی است، بنابراین نه مدیریت دینی و نه مدیریت علمی تنها مورد تأیید است بلکه مدیریت هم دینی است و هم علمی معنای این مطلب )هم دینی و هم علمی بودن( این نیست که یک گوشه آن دینی یک گوشه آن علمی استظ بلکه همه جای آن هم دینی است و هم علمی است یعنی همهجا با معادلات وحیح، جامعه اداره میشود و بعد در همه این معادلات هم مفاهیم دینی اشراب شده است، طبیعی است نظام مدیریت و ساختار قدرت در این جامعه، ساختاری است که همه مناوب آن، میبایست معرفت دینی و معرفت علمی داشته باشند و هر دو شرط ضروری آن منوب استظ منتهی نسبتهای آن منتفاوت است در یک جائی معرفت دینی در آن اول است و در جایی نسبت آن تغییر میکندظ اگر بخواهیم جامعه لائیک داشته باشیم که در آن دین ایفای نقش نکند در آن جامعه مناوب اولاً مقید به علم دین نیستظ ولی اگر جامعه بخواهد بر مبنای دین اداره بشود، مجموعه اطلاعاتی که ابزار اداره جامعه و جزء قیود مناوب اجتماعی است باید مرتبط با دین باشد مگر اینکه دایره دین را محدود کرده و معتقد شویم که دین در این افق نمیتواند حضور داشته باشد والا اگر قرار باشد دین در عروه اجتماعی حضور داشته و این مدیریت دینی، علمی هم باشد، طبیعی است هرکجا و هر منوبی از مناوب اجتماعی هم مقیّد به دین و هم مقید به سایر معرفتهای بشری است، ولی آن معرفتها در یک نظام هماهنگ با معرفت دینی قرار دارد، کما اینکه در یک جامعه لائیک مناوب را به ضوابط قید میزنند و این قید زدن مناوب به ضوابط به معنی قید زدن منوب به طبقه هم نیستظ در هیچ جامعهای کسی نمیگوید هرکسی میتواند هر منوبی را به عهده بگیرد، در هر نظامی )بردهداری، پادشاهی، دمکراسی( مناوب بدون ضابطه نیستظ کسی که میخواهد رئیس جمهور بشود باید خووویات خاوی را دارا بوده و مقید به ضوابطی باشد اگر قید، قید معقولی باشد، ضوابط به آن لیاقتهایی است که شرط تودی منوب است کسی که مثلاً مدیریت آموزش و پرورش یک جامعه را بعهده میگیردظ باید خووویاتی داشته باشدظ کسی که میخواهد مدیریت اقتوادی جامعه را بعهده بگیرد باید خولت دیگری داشته باشد هرکدام باید کارائیها و کارآمدیهایی خاوی داشته باشند، نمیتوان گفت هیچ خووویتی لازم نیست و همه میتوانند مدیر سیاسی بشوند، زیرا مناوب در جامعه قطعاً مقید است، منتهی در جامعه لائیک اداره جامعه مقید به مذهب نیست بلکه قیود دیگری وجود دارد به عنوان مثال حتماً آگاهی و پرورش خاوی را باید داشته باشد، یعنی ورزش و پرورش خاو و خولتهای روحی و توانائیهای ذاتی دانش خاوی را باید داشته باشدظ فرمانده نظامی نیز باید خولت روحی خاو خود را داشته و در یک بستر خاو پرورش پیدا کرده و آگاهیهای خاوی هم داشته باشدظ مثلاً فرماندهی نظامی باید شجاعت در این حد خاو را داشته باشد و یا مثلاً عشق به وطن یا نژاد یا قوم یا هر چیزی که محور این ارتش قرار میگیرد در مورد مدیر اقتوادی آن شجاعت در میدان جنگ لازم نیست بلکه خولتهای روحی پرورش و آموزش خاو دیگری را شرط میکند، حالا اگر قرار شد که جامعهای بوورت دینی اداره بشود منتهی دینی علمی یعنی دین مولّد علم باشد و علم تحت سرپرستی دین و ضوابط آن به وجود بیاید طبیعی است مناوب در این جامعه حتماً مقید به ضوابط استظ یکی از ضوابط آن ضابطه پرورش دینی و آموزش دینی استظ میگوییم قید این منوب، عدالت است، تقوای در حد عدالت به اضافه فقاهت، اجتهاد، علم دین در حد خاوی را نتیجه میدهدظ منظور از علم دین فقط فقه به معنای احکام حقوقی آن نیست حتی اعم از اخلاق و فقه و اعتقادات موجود است )به یک امر گستردهتری، مجموعه دین گفته میشود( باید در این منوب، از نظر پرورش دینی، عدالت داشته و از نظر آموزش دینی فقیه مجتهد جامعالشرایط و از نظر علم نیز مثلاً در یک حدی از علم باشد، قدرت مدیریت در حد سیاستگذاری برای ارکان جامعه را داشته باشدظ در مرحله پائینتر که آن حساسیت خاو نسبت به مدیر وجود ندارد وثاقت و شیعه بودن به عنوان یک خووویت و ضابطه برای انتخاب مدیر کافی استظ هرچند که در این سطح از مدیریت قید عدالت لازم نیست ولی اهل خیانتکاری و دروغ و دغل نباشدظ در مورد آموزشهای دینی نیز در یک حد محدودتری باید آن آموزشها را ببیندظ در کنار این آموزش میبایست این دانش خاو را هم داشته باشدظ بنابراین اگر جامعهای بخواهد دینی اداره بشود و قید دین در همه ابعاد جامعه جاری شود و اداره جامعه علمی هم باشد، در اینوورت باید همه مناوب هم مقید به علم و هم مقید به دین باشند یعنی خود علم قید به دین بخورد و علم علم تهذیب شده، علم افسارگسیخته و عنانگسیخته نباشدظ نه تنها عالم مهذب بشود و تقوای دینی و پرورش دینی و تعهد به دین و خدا داشته باشد، بلکه باید در کنار این تعهد و تقوی و وقوف به دین، علم او نیز علمی مهذّب باشد یعنی علم او علمی باشد که تحت تعلیم و تربیت انبیاء پیدا شده استظ
2/2 - بررسی نحوه ایجاد هماهنگی بین دین و علم
نکته اساسی که باید به آن توجه کرد این است که باید بدنبال طرح جامعی بود که علم را براساس دین تولید کرد در اینوورت به یک مجموعهای خواهیم رسید که در آن مجموعه در کنار تحقیقات دینی، تحقیقات علمی نیز وورت میگیرد و هماهنگ هم واقع میشود و نسبت بین آنها نیز برقرار میشودظ یعنی معلوم میشود که چگونه معرفت دینی زمینه و بستر تحقیقات میدانی و نظری را هم فراهم میسازد و چگونه با تحقیقات ترکیب میشود تا به علم تبدیل شود، آنگاه تقسیم کار میشود در اینوورت این هماهنگی واقع شده استظ در مورد تقسیم مناوب نیز باید گفت که مناوب مربوط به افراد نیستند بلکه مناوب قید به ضوابطی میخورند که علم دین در همه جا جاری نموده کما اینکه سایر حوزههای معرفت بشری هم بگونهای متناسب در همه جا جاری هستند یعنی هر منوبی، علاوه بر معرفت دینی علم مهذب نیز داشته و علاوه بر آن پروا و تقوای الهی را نیز داراست که جامعه دینی در نظر ما بدین معناستظ مسلم در این جامعه این دو مجموعه با هم هماهنگ میشوند )حالا اسم ایندو را حوزه یا دانشگاه میگذاریم و یا یک مرکب سوم گذاشته و هر دو را در یک مجموعه منحل میکنیم و میگوییم اولاً تحقیق جدا نداریم بلکه نظام بزرگتری است که همه تحقیقات مورد نیاز این جامعه، همه تعلیمات و آموزشها همه پرورشها و همه سرویسدهی به مدیریت جامعه را عهدهدار است و در انحوار طبقه خاوی هم نیست ولی عقیده به ضوابط خاوی است(ظ مگر همه دنیا غیر این است؟ مگر الان آکادمیها و دانشگاهها در دنیا، پرورش مدیر، آموزش، تعالیم و سرویسدهی به مدیریت جامعه را بعهده ندارند؟ باید سیستم بزرگتری تعریف کرد که در آن سیستم بزرگتر، هم نقش ایفا میکندظ معرفتهای دینی و پرورشها و آموزشها دینی هم دارای نقش باشندظ این سیستم بزرگتر با ضوابط جدید که شامل بر دینی شدن مجموعه هم میشود همین کار را بعهده داردظ طبیعی است که تقسیم کار در دانشگاههای دنیا نیز وورت میگیرد و دانشکدهها با هم هماهنگند )به میزان نیازی که دارند( کارشناسان و امثال اینها پرورش و آموزش میدهند و با سرویسدهی خاوی آنها را به مدیریت جامعه تحویل میدهندظ عین همین مطلب در بخش فقاهت میتواند واقع بشودظ که موجب هماهنگی دو مجموعه )حوزه و دانشگاه( را فراهم میآورد یعنی این دو مجموعه با یک مجموعه بزرگتر تلفیق میشوند و مجموعه بزرگتر بمنزله قلب و عقل جامعه است، یعنی اگر بخواهیم جامعه را به یک پیکره تشبیه کنیم این مجموعه جایگاه عقل و قلب جامعه را تشکیل میدهد به عبارت دیگر هم افق را برای او روشن میکند و هم عشق سالم را به جامعه تزریق میکندظ بنابراین، مجموعه بزرگتر و هماهنگ است که هر دو را تحت یک پوشش قرار میدهد و این هم اختواو به حوزه معرفت ندارد بلکه حوزه پرورش و معرفت را با همدیگر میپوشاند یعنی جامعه پرورش دینی و علم دینی و معرفت دینی میخواهدظ اینها باید در یک مجموعهای انجام بگیردظ البته در این مجموعه تقسیم کار نیز وورت میگیرد کما اینکه در سایر مجموعهها تقسیم کار وورت میگیرد و این تقسیم کار برای این هدف، به هماهنگی مجموعه منتهی میشودظ
- تبیین طرح مسئله تحقیق
براستی آیا طرح مسأله »وحدت حوزه و دانشگاه« در محافل علمی و تحقیقاتی ضروری است؟ آیا با برخی دخل و تورفات ووری و روبنایی وحدت این دو قشر محقق میگردد؟ آیا وحدت این دو قشر به معنای یکی شدن آنان است یا اینکه به معنای هماهنگی و ارتباط در جهت مطلوب و اهداف عام نظام اجتماعی است؟ آیا بدون وجود »الگوی وحدت« میتوان این دو قشر را با هم هماهنگ نمود؟ و بالاخره، آیا وحدت این دو قشر به چه معنا میباشد و ضرورت آن چگونه اثبات میگردد و راههای علمی آن کدامند؟
قبل از شروع بحث و بررسی پیرامون این موضوع، کلام خود را به بیان زیبای امام امت مزین مینمائیم:
»فرهنگ دانشگاهها و مراکز غیرحوزهای به وورتی است که با تجربه و لمس واقعیتها بیشتر عادت کرده تا فرهنگ نظری و فلسفی، باید با تلفیق این دو فرهنگ و کم کردن فاولهها، حوزه و دانشگاه در هم ذوب شوند تا میدان برای گسترش و بسط معارف اسلام وسیعتر گرددظ«(1)
آنچه تاکنون در محافل و مجامع پیرامون وحدت حوزه و دانشگاه وورت گرفته، متأسفانه به وورت ریشهای و مبنائی نبوده است و معمولاً راه حلهای ارائه شده، ووری و به دور از یک طرح جامع جهت هماهنگی بودهاندظ
- ضرورت موضوع تحقیق )وحدت حوزه و دانشگاه(
یکی از مسائل مورد نیاز و ضروری جامعه ما و انقلاب جهانی اسلام، در شرایط کنونی ایجاد انسجام بین مراکز دینی و مراکز علمی متداول، و تعیین جایگاه مناسب برای هرکدام است، به نحوی که جایگاه هرکدام و نسبت و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر معلوم شده، با ارتباط هماهنگ و منسجم بتوانند تئوری واحد و جامعی را برای اداره شئون مختلف جامعه ارائه کنندظ
الف - انقلاب اسلامی مانعی بزرگ در روند دینزدایی و مادی کردن عالم
اگر به حدود بیست و پنج سال قبل برگردیم، مشاهده میکنیم روند دینزدایی و مذهبزدایی، رو به رشد و توسعه بود و مسأله مذهب را در امر اداره جهان حل شده میدیدند، انقلاب اسلامی، مذهب را به مانعی در راه جریان مادی کردن عالم، تبدیل کردظ
با تلقی جدید و بینش و گرایش جدیدی که انقلاب اسلامی، از دین به بشریت و مسلمانها القاء کرده است، دین را به مشکلهای بر سر راه یکپارچگی و انسجام مدیریت مادی عالم تبدیل نموده و اینک، شاهد هستیم که سد راه نظم نوین جهانی )به اذعان خود دشمنان( بنیادگرایی اسلامی استظ
با وقوع انقلاب اسلامی و ادعای اینکه دین باید به متن زندگی بشر وارد شود و تنظیم و اداره امور جامعه را برعهده گیرد، بخووو با تقدیم خونهایی ارزشمند در این راه، این اعتقاد شایع شد که باید روابط اجتماعی براساس دین، بنا شودظ همه حرکتها و جنبشهای اسلامی که در دنیا میبینیم دعوایشان بر سر این نیست که به آنان آزادی داده نشده تا مراسم عبادی خود را در منازل یا مساجد انجام دهند، بلکه مسأله مسأله حکومت است، یعنی قوانین اداری جامعه و تنظیمات اجتماعی، باید براساس اسلام و الگوی مدیریتی آن باشدظ این اساسیترین مشکلی است که بر سر راه یکپارچه کردن مدیریت جهانی وجود داردظ
اینک بخووو پس از پایان جنگ سرد بین دنیای شرق و غرب، که نظام دوقطبی برچیده شد و یک قطب از وحنه کنار رفت، تنها مانعی که بر سر راه یکپارچه کردن نظام عالم وجود دارد، رسوخ این اعتقاد در بین مسلمانان و بلکه همه متألهین، است که باید مذهب را از انزوا بیرون آورد و در متن جامعه وارد کرد، بهگونهای که عهدهدار امور جامعه باشد و الگوهای زندگی بشر براساس دین تنظیم شودظ اکنون انقلاب اسلامی انسانهایی را تربیت کرده که در اقوی نقاط عالم، بر سر این عقیده ایستادهاید و تا پای جان مقاومت میکنند، خونشان ریخته و ناموسشان هتک و از وطن خود آواره میشوند ولی دست از آرمان و عقیده خویش برنمیدارندظ
ب - ضرورت ارائه الگوهای اسلامی جهت حفظ و بقای انقلاب اسلامی
انقلاب اسلامی، ایدههای خود را القاء کرده و تحرک مذهبی که باید ایجاد میکرد، ایجاد کرده و قدم اساسی دیگری که باید بردارد این است که باید خلاء تئوریکی را که وجود دارد با ارائه الگوهای مختلف که برای اداره بخشها و شئون مختلف جامعه لازم است پرکندظ اگر نظام اسلامی نتواند این الگو را ارائه نماید به این معناست که نه میتواند الگوی توزیع قدرت، توزیع ثروت و توزیع اعتبارات فرهنگی در سطح کلان و خرد را ارائه دهد و نه قادر است قوانین توزیع ثروت، قدرت و اعتبارات فرهنگی را تنظیم کند، در قدم دوم قدرت اداره و هدایت انقلاب اسلامی را نخواهد داشتظ
در زمان حاضر برخی از کشورها به سوی ایران دست دراز کردهاند و تقاضاهایی دارندظ میگویند: نظام حقوقی و قضایی اسلام را بگویید، مانیفست )مجموعه نظام فکری و کیفیت تخویو قدرت( اسلامی چیست؟ )این درخواستی است که رهبر کره شمالی کرده بود(ظ در وورت عدم ارائه الگوهای مناسب در ابعاد مختلف، قادر نخواهیم بود انقلاب را در قدم بعد پشتیبانی کنیمظ اکنون دیگر جای بحث از اهداف کلی نیستظ میپرسند: حرفتان در مسائل مختلف چیست؟ در مورد نظام اقتوادی جامعه چه راه حلی دارید؟ در باب توازن قوا یا مسائل دیگر، الگوی کلان شما چیست؟
ج - ضرورت وحدت حوزه و دانشگاه برای تحقق الگو و مدل اسلامی
پاسخ به این نیازها نه تنها کار حوزه و نه تنها کار دانشگاه استظ اگر دانشگاه بخواهد به تنهایی پاسخ بگوید، به نظر میرسد پاسخها همان اطلاعاتی است که در دنیای شرق و غرب تولید شده و با همان روشها و پیشفرضهاست و این حرف جدیدی نیستظ این همان مدلی است که در دنیا اجرا میشودظ و اگر حوزهها نیز بخواهند به تنهایی در مقام حل این معنی برآیند، و فقط معارف کلی خودشان را بگویند، بدون اینکه این معارف را به الگوهایی که از اداره برخیزد تبدیل کنند، این کلیات هم مشکلی را حل نخواهد کردظ
د - ضرورت ارائه مدل برای »وحدت حوزه و دانشگاه«
باید نسبت بین این دو مجموعه مشخو شودظ هریک در جای خود و بهطور هماهنگ مانند اجزای یک سیستم باید به یک سازمان تبدیل شوند و رفتارشان شکل سازمانی پیدا کند، سازمانی بزرگ و در تحت یک مدیریت واحد کلان که آنها را اداره کندظ هریک مکمل یکدیگر باشند و به عبارتی دیگر، باید یک نوع علاقه و پرورش سازمانی وورت گیرد که اینها را به سازمانی واحد و هماهنگ تبدیل کندظ البته این امر، محتاج یک الگو و مدل استظ اگر مدل و الگویی برای ارتباط این دو مجموعه، وجود نداشته باشد که نسبت آنها را به شکل کلی و بعد به شکل ریز تعیین کند، نمیتوان آنها را هماهنگ کردظ چنانچه اگر مدلی نداشته باشیم که در یک سیستم، اجزای اوولی و تناسبات آنها و نحوه ترابط و هماهنگی آنها را تعریف کنیم، طبیعی است که قادر به ساخت و تحلیل آن سیستم نخواهیم بودظ
- شناخت جایگاه و هدف حوزه و دانشگاه
اولین گام انسجام در این مسیر اگر این دو مجموعه و هدفشان را خوب نشناسیم، قهراً نمیتوانیم بین آنها هماهنگی ایجاد کنیم، هماهنگی یعنی هدفهای اینها را در یک مجموعه بزرگتر انتظام بخشیدن و آهنگ آنها را یکی و همراه و هم مقود کردنظ لذا باید هدفها را شناخت و جایگاه هریک را تعریف کرد تا هماهنگی تعریف شودظ در این نگاه، سخن بر سر شخویت حقوقی این دو مجموعه است و اشخاو حقیقی که فعلاً در این دو مجموعه به تلاش و تحویل و تحقیق اشتغال دارند، منظور نظر نیستندظ
حوزه به عنوان یک مجموعه حقوقی و دانشگاه نیز به عنوان مجموعه حقوقی چه میکنند؟ و دنبال چه هستند و رسالت آنها چیست؟
- تعریف و معنای وحدت
مقوود از مفهوم وحدت چیست؟ باید دانست بحث در کیفیت وحدت حوزه و دانشگاه بدون ارزیابی و شناخت مفهوم »وحدت« محکوم به جزئینگری است، لذا نخست باید به تبیین مفهوم وحدت پرداختظ وحدت در مباحث فلسفی در جایی است که دو شیئی از خووویات فردی خود خالی شوند و در قالب یک شیئی تجلی پیدا کنند که در این وورت دوگانگی اینها از بین خواهد رفتظ مسلماً مراد از وحدت حوزه و دانشگاه به معنای یکی شدن آنها نیست زیرا این کار نه معقول و نه ممکن میباشد، زیرا خالی شدن این دو قشر از ممیزات و افتراقات و تجلی در قالب یک ساختار واحد، تلقی وحیح و به جائی نمیباشدظ آنچه استفاده از آن در این راستا بهتر به نظر میرسد واژه »اتحاد« است، یعنی این دو قشر در عین حال که هریک مشخوات و ممیزات خود را دارا هستند به یک هماهنگی برسندظ بنابراین ظاهراً آنچه که مطلوب و ممکن است واژه »اتحاد« حوزه و دانشگاه استظ یعنی این دو قشر مشخوات و ممیزات خود را حفظ نمایند و در عین حال حول یک یا چند محور به یک اتحاد برسندظ
ضرورت وحدت
وحدت حوزه و دانشگاه امری ضروری است و این دو نهاد، دو رکن اساسی نظام مقدس اسلامی هستند و هر دو، در انقلاب و اداره جمهوری اسلامی سهم بهسزایی را دارا میباشند، لذا باید راه حلهای مناسبی را مورد بررسی قرار داد و دیگر آنکه شکی نیست که حوزه و دانشگاه به دلیل »ماهیت فرهنگی« دارای مسؤولیت خطیری در حفظ ارکان نظام بر عهده دارند و جایگاه این دو، در حقیقت، یکی در امر »حکمشناسی« و دیگری در امر »موضوعشناسی و کارشناسی« است که همین تفاوت در حقیقت سبب جدایی آنان گشته است و برخوردهای متفاوتی که از سوی آنها وورت میگیرد زائیده همین مطلب میباشدظ بنابراین ضرورت ارائه مدل، جهت وحدت حوزه و دانشگاه ضروری به نظر میرسد، زیرا این دو نهاد فرهنگی، دو رکن اساسی و تعیین کننده در ساختار جامعه اسلامی به حساب میآیند و اهمیت تاثیرگذاری آن دو در روابط اجتماعی امری بدیهی است، هرچند که پایههای نظام منحور در این دو نیست ولیکن میزان نفوذ این دو نهاد در کالبد اجتماع به مراتب حساستر از ارگانهای دیگر است و در حقیقت تاثیردیگر بخشها در کل نظام، مستقیم یا غیرمستقیم بنوبه خود برخاسته از کیفیت عملکرد این دو و پیامد ارتباطشان با یکدیگر میباشدظ
بنابراین هرچند ممکن است در دید نخست، بحث درباره ضرورت وحدت بیمورد آید، اما هنوز عدهای برآنند که طرح وحدت بین این دو نهاد لازم نیست، چرا که این دو دارای زمینه فعالیت جدا نیستند و به بیانی هر دو دانشگاه هستند و تفاوتی ندارند! و البته یکی از مقاود ما در این تعامل، رفع این توهم سطحی در اثبات ضرورت وحدت استظ
- پیشینه تاریخی
در مورد پیشینه و سیر تاریخی این دو نهاد فرهنگی باید گفت که شکلگیری حوزه از زمان رسولاکرم)و( وورت گرفته که در کوران حوادث اجتماعی و تاریخی فراز و نشیبهای بسیاری را طی نموده استظ این سیر از زمان رسولاکرم)و( تاکنون ادامه داشته که در برهههایی حوزههای علمیه علاوه بر علوم حوزوی خاو خود، جمیع علوم زمان خود را دربرداشتهاند و با وحدت و رشد علوم اسلامی و ابزاری، جامعه اسلامی را به ارفع درجات علمی عور خویش هدایت مینمودند، اما متأسفانه علیرغم استمرار مسیر پیشرفت علوم اسلامی، پس از حمله مغول، رشد علوم ابزاری متوقف و در ادامه آن جنگهای ولیبی و اختلافات وسیع شیعه و سنی که منجر به تشکیل دولتهای وفویه و عثمانی گردید و نیز آغاز رنسانس در اروپا، امکان هرگونه پیشرفت علوم ابزاری را از جوامع اسلامی خووواً حوزههای علمیه در جامعه ایران به عنوان پیروان مکتب اویل جعفری، گرفت و کمکم این علوم ابزار رشد خود را از دست دادند، ولی حوزهها با اهتمام خود به حفظ و پاسداری از میراث چهارده قرن فرهنگ اسلامی پرداختندظ آهنگ هجوم به رشد علمی حوزهها با ورود استعمار فرهنگی غربی آغاز گشت که موجبات تأسیس دانشگاهها و مدارس در ایران و تعطیل مکتبخانهها را به دنبال داشت و اما سیر تاریخی دانشگاه با تعریف سیر تاریخی حوزهها مشخو میگردد، زیرا استعمار با تأسیس دانشگاهها و مدارس در ایران، در حقیقت قود ریشهکن کردن فرهنگ اسلامی جامعه را داشت و با ورود اولین تحویلکردگان و دستپروردگان فرهنگ غرب به ایران و با انحراف کشاندن انقلاب مشروطیت، اولین نقشه دشمن که ایجاد قشر جدید تحویل کردهای به نام روشنفکر در مقابل روحانیت بود تحقق یافت، هرچند قسمت دوم توطئه دشمن با مقاومتهای دلیرانه حوزههای علمیه به نتیجه نرسیدظ
بنابراین در مورد پیشینه تاریخی به نظر میآید که بین حوزه )دین( و دانشگاه )علم( هیچ وقت ارتباط منطقی وجود نداشته و ارتباطی غیرمنطقی بین آنان وجود داشته است مثلاً عالم متقی دینی بوده که طبیب هم بوده ولی این ارتباط منطقی بین علم و دین نیستظ به عبارت دیگر هیچگاه علم دینی نداشتهایمظ پس در طول تاریخ پیوند منطقی بین دین و وحی و علم و حس بشر نداشتهایم و هر دو به عنوان همسفر در کنار هم میزیستهاند ولی از زمانی که دید سیستمی و مجموعهنگری در ذهنیت بشر پیدا شد و توسعه حیات مادی به سوی اضمحلال معنویت کشیده شد از این زمان تعارض، بین اینها آشکار گردیدظ بعد از تحول ونعتی و پیدایش تدریجی درک مجموعهها و مدیریت سیستمی، آمدند یک مدل را بر همه ابعاد حیات بشر حاکم کنند ولی دیدند در این مدل دین و علم قابل جمع نیست به عنوان مثال، توویههای علم اخلاق و روانشناسی یکی نمیباشندظ
- ضرورت ارائه مدل برای وحدت حوزه و دانشگاه
بدلیل اینکه ما در یک نظام اسلامی زندگی مینمائیم و جامعهای که ما در ودد بنیانش هستیم، ضروری است تمام جنبههای حیاتی آن از جمله، تفکرات، فرهنگ، اخلاق و حتی علوم آن، وبغه دینی داشته باشند، البته این بدان معنا نیست که، در ودد یافتن این مقولات در متون دینی خود باشیم بلکه بدین معنا است که سرپرستی همه شئون حیات بشری اعم از حیات اجتماعی و فردی و اعم از قلب و حس و عقل با وحی باشدظ این شکل مطلوبی است که بدان خواهیم پرداختظ
- پیشینه فرهنگی وحدت حوزه و دانشگاه
در پیشینه فرهنگی ،از سویی بین عقل و وحی و از سوی دیگر بین حس و وحی تفکیک گردیده است و برای هریک حوزههای مستقلی تعریف کرده و در برخی از موارد برای حس و عقل، مبادی و متدولوژی مستقل از وحی ترتیب دادهاندظ اگر این تفکیک را نپذیریم و در این اندیشه باشیم که همه شئون حیات بشری محتاج وحی قرار گیرند و بعبارت دیگر باید عقل و حس هم حتی در حوزههای مدیریت، تفکر و فرهنگ نیز از وحی تبعیت کنند در این وورت بطور طبیعی بحث از وحدت حوزه و دانشگاه به شکل کنونی مطرح نخواهد بود زیرا در آنجا ساختار مطلوبی را معرفی کرده که عهدهدار تولید فرهنگ، سرپرستی فرهنگی و تأمین نیروهای مدیریتی جامعه بوده که در چنین ساختاری چیزی بنام حوزه و دانشگاه به شکل کنونی نخواهیم داشتظ
آنچه پیش از عنوان نمودن در ودد تبیین آن هستیم رابطه »علم و دین«(2) و یا »عقل )خرورزی( و وحی« استظ ابتداء باید دید رابطه این دو را چگونه میتوان تعریف کردظ در این جا نظریات مختلفی وجود دارد که عمده این بحث در کلام جدید، بخووو در غرب بسیار گسترش پیدا کرده و حتی در تحلیل زبان جلو رفته و مدعی است که ما بیاییم زبان دین(3) و زبان علم را تحلیل کنیم و ببینیم نسبت بین این دو زبان چیستظ
ضرورت طرح بحث ارتباط و عدم ارتباط دین و علم
به جرأت میتوان گفت یکی از موضوعات پیچیده و اساسی که از دیر باز ذهن اندیشمندان را بخود جلب نموده است، پیبردن به کیفیت ارتباط این دو مقوله استظ با ظهور رنسانس در سدههای اخیر که هم شکننده حوار تحجّر و جمود فکری حاکم بر کلیسای قرون وسطی بود و هم مام نامیمون سکولاریزم و جدایی علم و سیاست از دین و مذهب، این بحث عملاً از اهمیت و گستردگی بیشتری برخودار شدظ
ظهور مکاتب فلسفی الحادی و مادی )خووواً غربی( همچون اومانیزم، اگزیستانسیالیزم، پوپریزیم، مارکسیسم وظظظ از یکسو و جریان یافتن مبانی مزبور در قالب معادلات سیاسی، فرهنگی، اقتوادی، از دیگر سو و ارائه تمدنهایی با شاخوههای مادی، همگان حکمای مشرق زمین را به تأملی دوباره در تبیین رابطه دو مقوله مزبور فراخوانده تا علت رشد سریع علوم و تکنولوژی و منزوی شدن روز افزون اعتقادات ماورالطبیعه و متافیزیکی بشر را در دریابند و برای این هیولای دلربا آن چنان که شایسته آن است تعریفی وحیح ارائه دهندظ
ارائه وحیح از ارتباط و عدم ارتباط این دو پدیده بیانگر این نکته است که میتوان مشخو کرد کدامیک از علم و دین که داعیه رهبری و سرپرستی جامعه را دارند و خود را شایسته مدیریت امور خرد و کلان و توسعه میدانند، در ادعا خود وادق هستند و تنها در این وورت است که میتوان میزان وحت و سقم توویف هر یک را از پدیدههای هستی مشخو نمود و به حکم آن به فرا خور منزلت هر یک، وقع و ارزش نهاد و باز تنها در این وورت است که نوع مدیریت عینی جامعه مشخو میگردد و میتوان خواو و عام را در پذیرش یکی از دو نوع مدیریت دموکراسی، یا دموکراسی دینی، همراه نمودظ
ملاحظه میشود که در تبیین رابطه این دو مقوله، میتوان جایگاه دین را در نظام نوین زندگی بشر، خووواً پس از پیروزی انقلاب اسلامی که بر اساس دین محوری شکل گرفت، تبیین کرد و مکانت خرد ورزی را نسبت به آن مشخو نمود تا معلوم گردد که آیا اوولاً بین این عروهها، داد و ستدی وجود دارد یا خیر؟ اگر بلی به چه وورت؟ آیا دین، وامدار دموکراسی است یا بالعکس؟ آیا اکتفاء به دین حداقل که تنها زندگی فردی و اخروی افراد را در بهترین حالت، شامل میشود میتواند مبنای وحیحی برای اقامه حکومت و دلیل قانع کنندهای برای ضرورت این امر باشد؟ آیا اگر ولایت را به دین سپردیم و تولی را شایسته علم دانستیم، جز این است که دین، سزاوار دخالت در تمامی امور )اعم از فردی و اجتماعی و دنیوی و اخروی( میباشد و در این وورت ارائه پیش فرضها و اوول موضوعه علوم باید از این عروه نورانی وورت پذیرد و دیگر سخن گفتن از »دین حداکثر« عبث و نابجا نخواهد بود؟
پر واضح است که تبیین چنین رابطهای، ضروری و کاملاً کاربردی است که تأثیر عینی و ملموس آن را به خوبی میتوان در کیفیت اداره جامعه، برنامهریزی و تدابیر امور و تبیین نظام معاش و معاد مردم احساس کردظ
بیهوده نیست اگر مهمترین استدلالهای نظامهای دموکراسی غیر دینی )لائیک و سکولار( را در فراموشی عمدی مذهب در اداره امور جامعه، اعتقاد به وحت نظریه سکولاریزم و جدایی دو عروه علم و دین از یکدیگر بدانیم، نظریهای که برخاسته از علم محوری و سپردن ولایت مطلق جامعه بدست علم است تا جایی که امروزه نه تنها مجالی برای عرض اندام دین در کوچکترین امور نمیدهد، بلکه خود را مجاز میبیند که در بخشی از جامعهشناسی علم به تفسیر این پدیده عظیم و روحانی بنشیند و با عینک دود آلود خود هر آنچه را که شایسته میبیند به دین و مذهب نسبت دهدظ در اینجا بیش از این از ضرورت این بحث سخن نمیگوییم و نظر علاقمندان را به چند نظریه اساسی که نسبت به دیگر آراء از اهمیت و طرفداری بیشتری برخوردار است جلب میکنیم:
سه دیدگاه اساسی پیرامون رابطه »دین و علم« یا »خردورزی و وحی«
نظریه اول - کفایت خود اجتماعی در نیل به تکامل
این نظریه در میان دانشمندان غربی و شرقی جایگاه ویژهای را دارا است و در کشور خودمان هم چه بساء لازمه بعضی از نظرات روشنفکران دینی، نتایج این نظریه باشدظ
واحبان این نظریه قائلند: خرد انسان و به ویژه عقل جمعی بشر برای نیل به تکامل کافی است و بر اساس آن میتوان تمام نیازمندیهایش را در مسیر تکامل تأمین نماید، لذا بشر به جز علوم بشری )معارف عقلی، حسی، تجربی( به چیز دیگری نیازمند نمیباشدظ
البته این نظریه بر تحلیل خاوی از تکامل انسان استوارستظ در نظر اینان تکامل انسانی تنها در سایه تکامل معیشتی وورت میگیرد و بهزیستی در این دنیا آرمان نهایی او میباشدظ لذا، بر اساس این تحلیل معتقد میشوند که برای رسیدن به این مقود، خرد و دانش خود بشر کفایت میکند و دیگر نیازی به منبع وحی نمیباشد و یا وحی هم، پدیدهای مادی در جهت سازماندهی بهزیستی بشر تلقی میگرددظ مایکل پترسون در این زمینه میگوید:
»قول به تمایز این دو حوزه از منظرهای متفاوتی مورد تودیق واقع شده است: نوارو تودوکسی، اگزیستانسیایسم، پوزیتیویسم، و فلسفه مبتنی بر زبان متعارف(4) از جمله این نظریات هستندظ«
وی در ذکر دیدگاههای موافق جدایی دین و علم مینویسد:
دیدگاه کلامی که به نوارو تودکسی معروف است و دیدگاه فلسفی اگزیستانسیالیزم هر دو به نحو بسیار مشابهی معتقدند که میان دین و علم تباین جدی وجود داردظ کارل بارت، مقاله پروتستان (1886-1968) معتقد بود: الهیات و علم با موضوعات اساساً متفاوتی سروکار دارند، موضوع الهیات تجلی خداوند در مسیح است و موضوع علم، جهان طبیعتظ روشهای این دو هم از همدیگر کاملاً متمایز استظ خدای متعال و راز نیز را فقط از طریق تجلیاش بر ما میتوان شناخت، اما قلمرو طبیعت را میتوان به مدد عقل بشری شناختظ اگزیستانسیالیزم هم معتقد است که معرفت علمی، معرفتی غیر شخوی و عینی است، اما معرفت دینی، معرفتی عمیقاً شخوی و ذهنی استظ موضوع علم، اشیای مادی و نقش کاربرد آنهاست، اما موضوع دین واقعیتهای شخوی و اخلاقی استظ
پوزیتیویستها معتقدند: خویوه ممیز نظریههای علمی، عبارت است از آزمون پذیری همگانی و تجربی و لذا علم را تنها روش عینی و معقول برای کسب معرفت میانگاشتندظظظ«(5)
بنابراین در این نظریه، اعتقاد بر این است که بایستی اساس زندگی انسان بر پایه »عقل نقّاد« بناگزاری شود و این عقل، مستقل از دین و دینورزی است و در تمامی عروههای حق اظهار نظر داردظ
پرواضح است که این تفکر، اساس مدرنیزم غربی استظ اگر چه ظاهر مدرنیته در غرب بوورت تغییر روابط انسانی و یا ارتباط انسان با طبیعت و تکنولوژی تجسد یافته است اما زیر بنای آن خردگرایی به مفهوم عام و گسترده است که عملاً جایی برای ابراز وجود وحی باقی نمیگذارد و خرد انسانی را برای تمامی حوزه کافی میشماردظ
رویکرد این نظریه به خرد نوبنیاد و نقاد سکولاریزم استظ بر این اساس عقل نقّاد میتواند تمامی ساحتها و عروههای وجود انسان را پوشش دهدظ لذا در این دیدگاه بیش از عقل به چیزی نیازمند نمیباشیم و اوولاً حوزهای برای حضور الزامی وحی مورد پذیرش قرار نمیگیرد و آنچه بعنوان موضوعات و احکام وحیانی قلمداد میشود به عنوان اوهام و خیالات پنداشته میشودظ از منظر کسانی همچون »اگوستین« دین یک پدیده رفوگر و عیبپوش است که وظیفهاش جبران نقایو علم بشری استظ لذا هر جا پای جهل آدمی در میان باشد، جای عرض اندام دین است و به میزانی که علم بشری گسترش یابد عروه بر دین تنگ میشود تا جایی که علم میتواند با هنرمندی خود تمامی ناگفتهها را بازگوید و جهل بشر را با وجود خود زایل کندظ
نقد نظریه - عدم توجه به نقش دین در تکامل اجتماعی
پیش از نقد نظریه، لازم است این تذکر داده شود که ممکن است این توهم پیش آید که نقادی ما در زیر ساخت خردگرایی و مدرنیزم غربی همانند نقادی پست مدرنیزم از مدرنیزم باشدظ اگر چنین تحلیلی وورت گیرد، قطعاً وحیح نیست چون اندیشه غالب بر ذهن اندیشمندان پست مدرنیزم نهایتاً به حاکمیت دادن به وحی نمیانجامدظ ایشان هر چند از ناحیه نتایج و نیز نظریه معرفت شناسانه به نقد زیر بنای مدرنیزم پرداختهاند و بسیاری از بحرانها و بنبستهای حاول از تفکر مدرنیزه را به وورت شفاف بیان کردهاند، اما در نهایت نتوانستهاند نسبت جدیدی میان خردورزی و وحی تعریف کنند و در نهایت محوریت را به وحی بدهندظ لذا، هنوز به این نتیجه نرسیدهاند که اوولاً بشر در رفع بنبستهای موجود نیازمند ابزار فراتر و قویتر نسبت به عقل و حس بشری استظ هر چند گوشه ذهن اندیشمندان تا اندازهای نظر به وحی داشته است امّا نتوانستهاند نظریه معرفت شناسانه جدید را بر اساس وحی پیریزی کنند بلکه در نهایت به پذیرش تکثّر در معرفت و پلورالیزم تن دادهاندظ
بنابراین این گونه نیست که نقادی از فردگرایی غربی الزاماً رویکردی به پست مدرنیزم است و نهایتاً همان نتایجی گرفته میشود که اوحاب پست مدرنیزم بدان دست یافتهاندظ البته عقلانیت در جهان جدید، به تبعیت از ماکس وبر، افسون زدایی از جهان)یعنی طرد عوامل غیبی و ماورایی( و تکیه بر تدابیر علمی دانسته شده است و از این رو گشودن دست عقل در حوزه دین، پارادوکسی لاینحل میماندظ
پس اگر این نظریه در عور حاضر تحت عنوان مدرنیته، ذهن تمامی اندیشمندان اسلامی و غیراسلامی را به خود جذب کرده است و همگان راه رسیدن به تکامل را مدرنیته کردن اجتماعات بشری میدانند و با ترسیم آرمان شهرهایی به نفی دولت دینی و حاکمیت مذهب رأی دادهاند ولی با بررسی عملکرد و واقعیت خارجی جوامع غربی به خوبی روشن میگردد که بشریت با اتکاء به عقل و خردورزی و مذهب گریزی هیچگاه نتوانسته است به آرمان شهرهای مطلوب خود دست پیدا کند و برعکس بحران در هویت، ناامنی و توسعه اضطراب لازمه جریان این اندیشه در کشورهای غربی و پیروان آنها در کشورهای شرقی گشته استظ لذا همین امر مبناء و منشاء پیدایش تفکر و گرایش جدیدی بنام پست مدرنیزه گردیده است که واحبان این نظریه، اندیشههای نوینی را در ارتباط با سعادت مطرح میکنند ولی متأسفانه اینان هم باز به این نکته مهم پی نبردهاند که ریشه همه این ناکامیها چیزی جز مذهب گریزی و مذهب ستیزی و زمینی کردن بشر نیست و توجه نکردهاند که اگر ما بشر را در گرو همین خوشیها و تنوع مادی محدود کردیم و در انحوار زندگی دنیا قرار دادیم، طبیعی است که در زندگی او، تنازع، تشتت، اضطراب، و یک سلسله پیامدهای دیگری تا احساس پوچی مطلق و پیدایش نهلیسم، مثبت و منفی پیش خواهد آمدظ
نظریه دوم: تفکیک در حوزههای معرفتی
واحبان این نظریه معتقدند که رفع نیازمندیهای بشر بیشتر از معلومات عقلی و حسی انسان نیاز دارد، زیرا سعادت فقط در بهزیستی در دنیا و بهبود معیشت مادی تعریف نمیشود، بلکه گستره انسان فراتر از بهزیستی در این دنیا استظ انسان موجودی ابدی است که برای نیل به سعادت ابدی علاوه بر معرفتهای بشر )حسی و عقلی( نیازمند معارف الهی استظ
بنابراین عقل و حس بشر در حوزههای خاوی میتوانند نیازمندهای بشر را رفع کنند ولی علاوه بر این انسان نیازمند منبع دیگری بنام وحی است که در حوزه خاوی نیازمندیهای دیگر انسان را برطرف نمایدظ به دیگر سخن انسان به حوزههای مستقل معرفتی نیازمند است که هر یک گوشهای از سعادت انسان را تأمین میکنندظ معارف تجربی از طریق تکیه به مشاهده و جمعبندیها و نهایتاً تئوریپردازی، معارف عقلانی با سنجش و مداقهها و محاسبههای عقلانی، معارف شهودی با تجارب باطنی و ریاضتها و معارف وحیانی با روش خاو خود، هر یک مستقلاً نیازمندیهای بشر را تأمین میکنند و البته این معارف در مجموع سعادت انسان را بهمراه دارند ولی هر یک حوزههای مستقلی دارند و موضوعاً و روشاً از یکدیگر جدا میباشندظ
بنابراین بر اساس این نظریه، علوم و معارف بشری طبقهبندی خاوی میشوند که تنها در بعضی از این طبقهها، دین نقش آفرینی میکند و دیگر این گونه نیست که همه معارف تحت سرپرستی دین شکل بگیرند و توسعه پیدا کنندظ بعنوان مثال براساس این نظریه دانشهای بشری )حکمت بمعنای عام( تقسیم میشود به »حکمت عملی و نظری«، و حکمت عملی خود به »علم اخلاق، علم تدبیر منزل، علم خانهداری، علم سیاست مُدن و کشورداری« تقسیم میگردد و در ورای اینها حوزههای خاوی هم اختواو به معارف وحیانی داده میشود که مربوط به ارزشهای کلی میباشندظ
بعنوان مثال طبق این مبناء: آنچه امروزه
»الگوی توسعه اجتماعی« نامیده میشود، اموری خارجی از حوزه دین است، اعم از این که بگوییم دین توان سخن گفتن در این مقولات را دارد یا این که دین اولاً تمایلی برای ورود در این عروهها را از اول نداشته است و تنها بذکر کلیاتی بسنده نموده است، کلیاتی که جهتگیری خاوی را در نفس علوم کاربردی ایجاد نمیکندظ این دیدگاه همان »دین حداقل« است که برخی بر آن تأکید ورزیدهاندظ(6)
مبتنی بودن این نظریه بر تعریف خاوی از علم
این نظریه مبتنی بر تعریف خاوی از علم بنا نهاده شده استظ براساس این نظریه معرفت انسان به کشف از حقایق تفسیر میشود و لااقل معرفتهای حوولی انسان معارفی خارج ما هستند و از واقعیت حکایت میکنندظ به دیگر سخن علم، کشف از واقع میکند و از معارف ودق و کذبپذیر هستند، اگر مطابق با واقع بودند وادق و در غیر این وورت کاذب هستندظ
نکته دیگر این که معیار ودق و کذب و یا معیار وحت اطلاعات و معارف را بیرون از دستگاه اطلاعات بشری قرار نمیدهند، یعنی معتقدند معیار وحت در دانشهای تجربی بشر و هم چنین اندیشههای عقلانی در درون خود دانشهای تجربی استظ لذا به یک بداهتهایی معتقدند که وحت آنها بدیهی است و این بدیهیات مبنای محاسبه و سنجش انسان در سایر ادراکات میباشندظ(7)
اختلاف نظر در میان واحبان این نظریه
واحبان این نظریه در یک مطلب با هم اختلاف نظر دارند که این اختلاف چندان به اول نظریه یا تغییر آن مربوط نمیباشدظ بر اساس این نظریه دین و معارف الهی دارای حوزهای خاو میباشند ولی با این حال دیده میشود که بعضی از این معارف ناظر به حوزههای دیگر معرفتی میباشند که در این جا بعضی معتقدند که ورود دین به عروه اندیشههای عقلانی و حسی بشر یک ورود عرضی است و لذا آنچه در حوزه عقل و حس خود بشر است محک نهایی میباشد و در وورت تعارض، معارف وحیانی کنار گذاشته میشودظ اما به نظر بعضی دیگر، ورود در این حوزهها، ورودی حقیقی و بالذات میباشد و لذا اگر در موضوعاتی دین نظر داده باشد، آن معیار وحت نهایی است و باید ادراکات حسی و عقلی متناسب با آن تغییر کنندظ گذشته از این اختلاف آنچه مشترک بین اندیشمندانی که این تفکر را پذیرفتهاند این است که ما یک حوزههایی داریم که در آن حوزهها عقل و حس بشر کارآمدی داشته و میتوانند مستقل از وحی به حقایق برسند و برای درک حقیقت در این موضوع هیچ نیازمندی به وحی نیستظ(8)
نقد نظریه
نفی حکومت دینی لازمه این نظریه
طبیعی است که براساس این نظریه، باید معتقد به »دین حداقل« شد و جامعیّت هم بدین گونه تفسیر میشود که دین در محدودهای که مربوط به خود اوست جامع است و یا از آن جا که عقل و حس بشر واقع نمایند و دین هم واقعیت را قبول و امضاء میکند،(9) لذا حوزه معارف عقلی و حسی بشر بدین گونه زیر پوشش معارف دینی قرار میگیرد )کل ما حکم به العقل، من به الشرع(
بنابراین لازمه این نظریه پذیرش دین حداقل و لازمه دین حداقل نفی حکومت دینی است، چرا که بررسی و متکفل بسیاری از موضوعات حکومتی )به نظر بعضی از واحبان این نظریه و یا تمامی موضوعات حکومتی( به نظر بعضی دیگر بر عهده معارف غیر دینی )معارف عقلایی و تجربی( میباشد و لذا دیگر معنا ندارد که پسوند دینی به حکومت زده شود، بله اگر بخواهیم به دین هم نقشی در حکومت بدهیم، تنها نقش نظارتی(10) پیدا میکند، هر چند بعضی از واحبان این نظریه حتی نقش نظارتی هم به دین ندادهاند، چرا که امور حکومتی را از مقولات متغیرات دانستهاند که هیچگونه ارتباطی به ثوابت دینی نداردظ(11)
طرح این نظریه براساس حکمت یونان
اساس این نظریه بر حکمت و اندیشه یونانی استوار استظ در فلسفه یونان، حکمت به حکمت عملی و نظری تقسیم میشود و کشورداری از فروع عقل عملی دانسته میشودظ لذا براساس این پیش فرضهای کهن یونانی به این نتیجه رسیدهاند که ما چیزی بنام »حکومت دینی« نداریم، زیرا خاستگاه حکومت، ارادههای اجتماعی انسانها است و تنها راهکار عملی حکومت برای تأمین بهزیستی انسانها، خرد اجتماعی استظ
بنابراین مدیریت اجتماعی امری خردمندانه و بر عهده خردمندان و حکیمان میباشد و البته خود حکیمان هم ولایتی در جامعه ندارند و بلکه حق مالکیت نسبت به محیط زیست، حق طبیعی انسانها است و آنان حکیمی را با وکالت خود، مسؤول تنظیم و تأمین معاش خود قرار میدهندظ
و امّا پیرامون جدایی و ناسازانگاری حوزههای معرفتی، باید دانست که:
اولاً: این قبیل افراد از یک نکته غفلت کردهاند و آن، شیوه ایجاد هماهنگی بین این دو عروه استظ از آنجا که هر کدام از انسان و جامعه، »یک مجموعه« به شمار میروند و نمیتوان هر کدام از شؤون مختلف فردی و شؤون مختلف اجتماعی را از یکدیگر تفکیک کرد، لذا مرزبندی بین این امور )فردی - اجتماعی( نمیتواند مقرون به وواب باشد، زیرا امکان ندارد دو سامانه )سیستمِ( از هم جدا بتوانند بر این دو بخش حکومت کنند و در نهایت جامعهای یکدست و هماهنگ را در نظر و عمل به بشریت ارائه دهندظ انسانی که بر اخلاقش، اوهام و خیالات حاکم است، و بر عملش حقایق طبیعی؛ چگونه انسانی خواهد بود؟ و جامعهای که از این تشتت رنج میبرد، چگونه میتواند وحدت و انسجام خود را حفظ کند و قوانین و روابط اجتماعی را بر آحاد خود حاکم کند؟
لوازم فاسد جدایی حوزههای معرفتی
پس در جنین دیدگاهی که حوزه معارف را از هم جدا میداند و ارتباط آنها را تنها ارتباط اعدادی فرض میکند، هیچگاه نمیتوان هماهنگی بین »اعمال« و اعتقادات را توویف نمودظ انفوال عقیده و عمل در بستر اجتماعی سبب میشود که نتوان یک مجموعه هماهنگ را جهت اداره نظام و در نهایت، توسعه و تکامل فرهنگ جامعه ارائه نمود و این عدم توانایی در ارائه یک مجموعه منسجم بتدریج موجبات انزوای اعتقادات و کنارهگیری آن را از وحنه اجتماعی فراهم آورده و ارشادات شارع را منحور در اخلاقیات و امور معنوی دانسته و تکالیف را نیز در حیطه امور فردی قائل میشودظ اگر مدیریت اجتماعی نتواند براساس معارف دینی و اعتقادی، امور مختلف و متکثر جامعه را سامان دهد، ضرورتاً در سازماندهی کثرات براساس سلسله تعاریف دیگری عمل کرده و فرهنگ و اعتقادات و آدابی را متناسب با فلسفهای دیگر در آنها جاری میسازد، یعنی عملاً هدایت و سرپرستی علوم، بوسیله ابزار فلسفی دیگر وورت میپذیرد و در این مجراست که جامعه، بستر پرورش و توسعه تکامل فرهنگی اعتقادات دیگری خواهد بود که تئوری دیرینه جدایی دین از سیاست )سکولاریزم( نیز حاول همین طرز تلقی و تفکر استظ
حسن ختام این قسمت این که بر تفکر این واحبان نظریه دوم، سه اول کلی حاکم است:
1ظ قبض و بسط شریعت )معرفت(
2ظ دین حداقل
3ظ آزمون پذیری عقیده(12)
نظریه سوم: سرپرستی معارف بشری توسط معارف دینی
در نسبت بین خردورزی و وحی، نظریه سوم در این موضوع، با اعتقاد به دین حداکثر مطرح میباشدظ مبتنی بر نظریه سوم، اگر چه عقل و حس و بشر در مسیر تکامل، لازم و ضروری میباشند، ولی این دو محتاج به هدایت و رهبری الهی هستند، یعنی رهبری انبیاء الهی باید عقل و حس را تأمین کند و آنها را به سوی کمال هدایت کندظ
لذا، براساس این نظریه، انسان در تمامی حوزههای معرفتی نیازمند به وحی است و نه اینکه در پارهای از معارف، عقل و حس بشر کفاف نیازهای معرفتی او را بدهند و تنها در پارهای دیگر محتاج به وحی باشد بر این اساس نسبت عقل دو گونه عملکرد دارد:
- عملکردی که در تولی به ولایت تاریخی شیطان و جنود شیطانی که به توسعه عویان منتهی میشود
- عملکردی که در تولی به ربوبیت الهی که طبیعتاً در تولی به وحی تبلور پیدا میکند
بنابراین وحی عامل هماهنگی تمام معرفتها میباشد و تکامل و توسعه اندیشه و تجارب بشری را به سوی حق بر عهده داردظ
پس بر طبق این نظریه دین ولایت بر تمامی شؤون بشری داشته و علم در دامان نورانی وحی نفبح گرفته و به بلوغ لازم میرسدظ
مکانیزم معرفت در این نظریه
بر اساس این نظریه، علم دیگر کشف از واقع نیست، و دیگر آن که علم به معنای »ابزار گرایانه«(13) که انسان را متورف و مسلط بر طبیعت طبق نظر بیکن(14)، بارکلی(15)، ماخ(16)، دوئم(17)، میکند نمیباشد(18)، بلکه معرفت بر خواسته شده از اراده انسانی است و به دیگر سخن نوعی عمل برای رسیدن به مقود خاوی استظ در معرفت، قوه عملی، اول است و نه قوه نظری، و از همین رو معرفت به حق و باطل و نه ودق و کذب متوف میشود، یعنی حقانیت و بطلان در ادراکات بشری راه مییابد که در این وورت وحی و کلام الهی حق مطلق است و حقانیت دیگر معارف بشری به هماهنگی با وحی تعریف میشود و به میزانی که وحی در ادراکات جریان پیدا میکند و توسعه ادراکات عقلی و حسی بشر بر محور وحی انجام بگیرد، به حقانیت نزدیکتر میشوندظ بنابراین معرفت و علم در نسبت بین تولی و ولایت شکل میگیرد، یعنی در یک سوی وحی و ولایت انبیاء و اوویاء الهی است و از دیگر سو تولی انسانها به این ولایت الهیه است که در سایه این تولی فرهنگ ولایت الهی در فرهنگ بشری جاری میشود و بالطبع سبقه حق به خود میگیردظ پس منطق بازسازی اندیشههای بشری، منطق بازسازی تولی فرهنگی انسانها به وحی میباشدظ(19)
بنابراین علم در این نظریه به خلاف دو نظریه قبلی، دارای پنج ویژگی مهم است:
1ظ جهتداری علم به دنیایی یا الهی از طریق حکومت اختیار بر اساس نظام انگیزهها
2ظ ارتباط یافتن علوم براساس کارآییهای مطلوب
3ظ رشد کیفی علوم
4ظ حقیقت نمایی علم
5ظ منحور نشدن علم به علوم تجربی
بر این اساس، علم به کمک عقل و حس بشر، ابزارهای عینی و ذهنی توسعه پرستش فردی و اجتماعی خدای متعال را فراهم مینمایدظ(20)
عدم تعطیلی عقل و حس انسان براساس این نظریه
بر اساس این اندیشه کارآمدی و عملکرد مستقل از تولی به ولایت برای عقل تعریف نمیشود اول چیزی که بر عقل و حس بشر اثر و تأثیر مینهد، انگیزه خود اوست و بعد از آن، نظام اجتماعی که در آن میاندیشد و سپس نظام تاریخی که در آن تنفس مینمایدظ
البته اختیار انسان است که اندیشه را یا به حوزه ولایت باطل و یا به حوزه ولایت حق، گره میزند و او را در مسیر خدمت به توسعه حق یا باطل قرار میدهدظ لذا، ابزار شدن عقل و حس انسانی برای توسعه حق در عالم به تبعیت از وحی، هرگز بمعنای تعطیلی عقل و حس انسان نمیباشد، بلکه عملکرد و عقل و حس بشر در تولی به ولایت اجتماعی و تاریخی شکل میگیردظ
پس در این نظریه سوم، معرفت به عمل تعریف گردید و به کشف واقع و دیگر آن که زمانی که اراده انسان وارد فضای دانشهای حسی و تجربی بشر میشود، لاجرم از بستر »نظام انگیزش« انسانی عبور میکندظ
بنابراین از منظر جدید که منظر مختار ماست به این نتیجه میرسیم که ما محتاج منطق معرفت شناسانه جدیدی هستیم که در آن بتوان عملکرد قوای حسی و تجربی و عقلی را در هماهنگی با وحی تعریف نمودظ همین نظام منطقی است که میتواند معرفتهای وحیانی را مبنا قرار دهد و بر پایه این معرفتها نظام معرفتی انسان را شکل دهدظ در این حال دیگر وحی در کنار عقل، حس و تجربه بشری نخواهد بود بلکه محور هماهنگ سازی کل قوا میباشدظ از این منظر خردورزی و خردگرایی مستقل نه بر پایه پست مدرن بلکه براساس فرهنگ نظام تولی و ولایت مورد نقد قرار میگیرد و معرفت به تولی و ولایت و حق و باطل تفسیر میشودظ در این حال حق و باطل جایگزین ودق و کذب میگرددظ لذا در باب معرفت دیگر نبایست بدنبال ودق و کذب بود بلکه بایست در تمامی حوزهها از حق و باطل سراغ گرفتظ(21)
موانع وحدت
1 - عدم طرح جامع
در اینکه موانع وحدت چیست؟ و اینکه باید از کجا شروع کرد منوط به این است که ما وحدت را چه بدانیم و در چه سطحی آنرا مطرح نمائیمظ اگر بنا باشد که وحدت بین حوزه و دانشگاه را به عنوان دو شخویت حقوقی به وحدت علم و دین برگردانیم و اهداف این دو را تعریف کنیم و بگوئیم که این دو هم مدعی تئوری مدیریت و سرپرستی برای جامعه و هم عهدهدار سرویسدهی به بخش اداره جامعه هستند آن وقت این سؤال مطرح میشود که چگونه میتوان در سرپرستی جامعه به وحدت رسیدظ
- راهبردهای وحدت
اگر ما بتوانیم دین و علم را در اداره حیات بشر، هماهنگ کنیم، توانستهایم به میزانی این دو را به هم نزدیک کنیم و این هماهنگی به وجوه مختلفی ممکن است وورت بگیرد و طبیعتاً راهبردهای مختلفی هم برای وحدت تعریف میشودظ یکی از راهبردها این است که حوزه عملکرد این دو را جدا کنیم و طبیعتاً هماهنگی اینها به این است که اینها را منضبط به کارهای خودشان نمائیم و ضابطهای برای آنها بگذاریم مثل هماهنگی که بین ساختارهای اجتماعی از طریق توزیع اختیارات وورت میگیرد که در این وورت حدود وظائف و اختیارات مشخو میشود و آنگاه ناهماهنگی و تعارضها معلوم میشود و اما این را هماهنگی نمیشود نامیدظ بلکه معنایش عدم تعارض و در واقع یک تقسیم کار است و این مسئلهای است که در دورههائی در غرب مطرح شدظ دورهای که تحول ونعتی رخ داد و در واقع دست کلیسا را بستند و بخش زیادی از مدیریتهای دینی را به مدیریتهای علمی واگذار کردند و سرپرستی را از حوزه دین به حوزه حس و عقل بشر بردندظ اما اگر عمیقتر به مساله توجه کنیم و بگوئیم اینکه این تنها ناظر به بخشی از حیات بشر باشد معنی ندارد، لذا همانطوری که عدل و ظلم و مولحت و مفسده که در مناسک فردی مطرح است، بطریق اولی در حیات اجتماعی بشر هم مطرح خواهد شد و به تعبیر دیگر مسأله حکومت را جدی گرفته و فراتر از سرپرستی غُیّب و قُور و همچنین فراتر از مجموعه اخماس و زکوات دانسته و میگوییم که حکومت، سرپرستی اخلاق و تفکر و اندیشههای بشری را نیز بعهده داردظ تئوریهایی که میخواهد اداره حکومت را به عهده بگیرد، یا درخواستی از عقل و حس بشر هستند و یا متکی به وحیاندظ حال برای جمع بین علم و دین، ممکن است بگوئیم که دادههای علم و عقل و حس، همهجا با هم هماهنگاندظ اگر درک ما از وحدت، درک وحیحی و درک حسی ما هم متکی به بدیهیات حسی و درک عقلانی ما هم درک برهانی باشد، در نهایت حس، عقل، برهان و احیاناً مکاشفات عرفانی، همدیگر را تأیید میکنندظ بنابراین درتعریف هماهنگی این حوزهها، میگوییم که هماهنگی ذاتی بین آنها نداریم، کافی است که از خطای اینها جلوگیری کنیمظ این یک تئوری رایجی است که برایش تأییداتی هم از خطابات نقلی شرعی میآورند که عقل را شارع امضاء کرده است، بنابراین مدعی میشویم که برهان، عرفان، قرآن یعنی وحیظ عقل، و مکاشفات روحی و احیاناً دانشهای تجربی بشری متکی به بداحتهای حسی، همدیگر را تأیید میکنند و هماهنگی بین اینها قهری استظ
بنابراین وحدت حوزه و دانشگاه، ایجاد هماهنگی بین دین و علم است و اینکه چگونه میشود معرفتهای دینی را با معرفتهای علمی در یک مجموعه هماهنگ قرار داد که به نظر میرسد محتاج یک تحول اساسی در متدلوژی علم و متدلوژی معرفتهای دینی هستیمظ یعنی باید متدلوژی دین و علم را به هم نزدیک و در یک نظام هماهنگ قرار دهیمظ این معرفتهای دینی کفاف سرپرستی عقل و حس بشر را به ما میدهند و اگر بخواهیم به این معرفتها کفاف بدهیم این به معنای قائل شدن به دین حداقل استظ
2 - فقدان انگیزه
یکی دیگر از موانع تحقق وحدت، مسأله فقدان انگیزه استظ ما باید به دنبال ایجاد انگیزهها باشیم، انگیزه به شکل سازمانی نه انگیزههای فردی، که در انگیزههای سازمانی، انگیزهها به وورت یک مجموعه و نظام در آمده و به چرخش میافتند و دستگاهی را به راه میاندازند که از آن به نظام انگیزهها تعبیر میشود و لذا باید بتوانیم اخلاق سازمانی را پرورش دهیمظ اگر از مرحله انگیزهها بگذریم در مرحله تفکر، هنوز مفهوم روشنی از وحدت نداریمظ
3 - توسعه تئوری معرفتشناسی دینی
بنابراین اگر بخواهیم به وحدت برسیم باید تئوری معرفتشناسی دینی خود را توسعه دهیم، البته نه به شکلی که معرفتهای حسی و عقلی را بر آن حاکم کنیمظ زیرا که در این وورت توسعه به تحریف میانجامد نه توسعه معرفتظ
پس اولاً باید توسعه تعبد وورت بگیرد و بعد متدلوژی علوم هم تغییر کند به نحوی که هماهنگی با معرفتهای دینی در آن اول بشود، یعنی سرپرستی علوم از طریق معرفتهای دینی وورت گیرد، البته برای تبیین ارتباط علوم خووواً علوم انسانی با دین، اولین سؤالی که مطرح میشود این است که واقعاً مقوود از علوم انسانی چیست؟ این تقسیمبندی ریشه در کجا دارد؟ چرا ابتدا علم را تفکیک کنیم و بعد بگوییم چرا یک متد و ارتباط خاوی بین این دسته از علوم و معرفت دینی هست که بین سایر علوم و معرفتهای دینی نیست؟ اولاً معنی انسانی بودن علوم برای چیست؟ زیرا همه علوم به یک معنا انسانی هستندظ آیا اندیشههای فلسفی و نظری محض را هم میگیرد؟
ثانیاً در علوم انسانی که مرتبط میشود با آن بخشهای تجربی واقعاً آنها را انسانی میدانند؟ البته ارتباط بین علوم و دین را از زاویههای مختلفی بهطور کلی اعم از علوم انسانی و غیرانسانی میتوان طرح کردظ
- راهکارهای عملی الگوی وحدت
برای ایجاد هماهنگی میان دو مجموعه دین و علم، روشهای مختلفی بیان شده است که به بررسی اجمالی آنها میپردازیمظ
راه حل اوّل - شیوه هماهنگی بین دین و علم در مغربزمین )جدایی دین و علم(
یک روش که در غرب بعد از انقلاب ونعتی ارائه شده هنوز هم طرفدارانی داردظ و آن، اینکه ما حوزه دخالت دین و علم را از هم جدا کنیمظ بگوییم بشر در یک امور خاو، نیازمند به دین است و در غیر آن نیازمند به دین نیستظ در رشد معنوی و سرپرستی اخلاق، محتاج به دین است و این امر به عهده دین و عالمان دین است که کارشان پند و موعظه و نوشتن کتاب اخلاق و برگزار کردن مراسم عبادی استظ
اما آنچه که مربوط به روابط اجتماعی بشر و تنظیم امور و اداره شئون مختلف زندگی بشر در این محدوده است کاری به وحی ندارد؛ اینجا، جایی است که باید بشر به دادههای عقلی و تجربی خود اعتماد کند و از علوم کمک بگیردظ بنابراین اداره این بخش به عهده علم و اداره آن بخش به عهده دین استظ برای حل تعارض بین دین و علم و یا دین و عقل این راهی است که پیشنهاد شده بودظ
راه حل دوم - نفی حکومت آرمانی دین )محدود کردن دین(
تئوری نفی حکومت آرمانی دین، از اجزای چندگانهای تشکیل میشود که مهمترین آنها عبارتند از: اول قبض و بسط معرفت، اول دین حداقل، و اول آزمونپذیری عقیده، که ما به بررسی اجمالی آنها میپردازیمظ
اول اول: قبض و بسط معرفت
نظریه قبض و بسط که نظریه جدیدی هم نیست و در غرب سابقه دارد، دارای رئوس و ویژگیهایی است که هریک به اختوار توضیح داده میشودظ
الف - معرفت دینی، معرفت بشری
راه حلی که ارائه میشود، این است که باید در قدم اول حساب دین را از معرفت دینی جدا کنیم، یعنی بگوییم ما یک دین داریم و یک معرفت دینی )البته این نظریه جدید هم نیست بلکه در غرب سابقه دارد(ظ دین گوهری ثابت و مقدس و هماهنگ و بدون اختلاف است اما معرفت دینی، معرفتی است از یک بشر عادی نسبت به دین و طبیعی است که همه خولتهای بشری معرفت را دارا باشد، نه ثبات و جاودانگی دارد و نه دارای تقدس و نه از هماهنگی و ارزش والایی برخوردار استظ وقتی چنین شد درگیری بین دین ناب و خالو و عقل و علم نیست، اگر درگیری هست بین معرفت دینی و معرفت علمی است که هر دو نیز معرفت بشری و با هم همسنگ هستند و نمیتوان به اسم تقدس معرفت دینی خط بطلان بر معرفت علمی و فلسفی و عقلانی و تجربی کشیدظ
ب - مرتبط بودن حوزههای مختلف معرفت بشری
حوزههای مختلف معرفت بشری درست مثل اجزای یک سیستم و بلکه بالاتر، مثل اجزای یک ارگانیزم زنده، به هم مرتبط بوده و در حال داد و ستد با یکدیگرند! اینطور نیست که معرفت دینی، جدا از معرفت علمی شکل بگیردظ معرفت دینی، متأثر از معرفت علمی و اثرپذیر از سایر شاخههای معرفت بشری استظ
ج - اول بودن معرفت علمی نسبت به معارف دیگر
نکته سومی که بر مبنای این نظریه، اضافه میشود، این است که از نظر روش، علوم تجربی و عقلی، قطعیتر از معرفتهای دینی استظ بنابراین اگر بنا باشد یکی را مبنا قرار دهیم، حتماً باید معرفتهای علمی مبنا قرار گرفته و معرفتهای دینی حول آنها تفسیر شوندظ یعنی تحول در معرفتهای علمی، دائماً زمینهساز تحول معرفت دینی است و اوولاً مدعای واحبان این نظریه هم این است که رمز بقای دین، همین است که حساب معرفت دینی از دین جداست و باید معرفت دینی، برپایه معرفت بشری، تحولپذیر باشدظ
اول دوم: دین حداقل
مطلب دیگر این است که اوولاً ما باید به دین حداقل قائل شویمظ این نظریهای است که در بحثهای کلامی طرح کردهاندظ گفتهاند: به چه دلیل دین در همه امور باید دخالت کند؟ و مثلاً امور جزئی مثلاً قطر آسفالت خیابان چه ربطی به دین دارد؟ حتی نکاح و معاملات چه ربطی به دین دارد؟ اینها اموری است که بشر خود میتواند عهدهدار آن بشودظ دین باید چیزی را که بشر توانایی عهدهداری آن را ندارد، به او بیاموزد و اما در آن چیزهایی که از عهده بشر برمیآید، نیازی به دین نیستظ بنابراین »ما باید انتظاراتمان را از دین کاهش دهیم« لذا باید به »دین حداقل« اکتفا کنیمظ دین حداقل هم آنجایی است که عقل و حس بشر جوابگو نباشدظ آن اموری که مربوط به سعادت ابدی و حیات اخروی انسان میشود، مربوط به دین استظ اما مسئله نظام معاملات، قوانین بانکی و قوانین پول یا محاسباتی که براساس آن شهرسازی میکنیم، اینها ربطی به دین نداردظ
اول سوم: آزمونپذیری عقیده
مطلب دیگر آزمونپذیری عقیده استظ مدعای عنور سوسم، این نیست که دین مقدس است و معرفت دینی مقدس نیست و باز مدعی این نیست که از دین در محدوده خاوی انتظار داشته باشیمظ مدعا این است که »خود دین خالی از نقو و عیب نیست درباره دین آرمانی فکر نکنید!« دین نه یک حقیقت آرمانی است و نه قدرت سازندگی یک جامعه آرمانی را داردظ این را از کجا میتوان فهمید؟ از آزمونی که دین در تاریخ داده استظ
در بحث از این موضوع، ابتدا این پرسش طرح شده که آیا قضایای دینی، قضایای معنادار هستند یا نه؟ و اگر بخواهند معنادار باشند، باید آزمونپذیر باشند یا نه ضمناً پذیرفته شد که قضایا تا آزمونپذیر نباشد، نامفهوم بوده و معنیدار نیستندظ مفهوم بودن قضیه، منوط به آزمونپذیری استظ بدین معنا که باید پذیرفت اگر اینگونه شد، این قضیه دینی درست و اگر غیر از این شد، این قضیه دینی باطل استظ درست مثل یک نظریه علمی که اگر شواهد عینی اینگونه بود، این نظریه علمی تأیید میشود و در غیر این وورت، تأیید نمیشودظ نهایت بحثی که وجود دارد، این است که خداپرستی هم یک امر عقلایی است یعنی آدم خداپرست، دیوانه نیستظ چون امروزه، بحث بر سر این است که:
»خداپرستی، امری است که ناشی از اختلال روانی است یا اینکه آدم میتواند از نظر روانی متعادل باشد و به خدا هم معتقد باشد؟«
البته مسلم است که این نکته که در روانشناسی موجود، پیگیری میشود، حتماً دنیاپرستی را عدم تعادل نمیداند، دنیاپرستان را آدمهای نرمالی میداند که در مقابل محرکهای طبیعی، پاسخ میدهندظ اگر کسی خداپرست باشد، باید بحث کرد که عقده روانی ندارد؟ گرههای روانی دارد یا ندارد؟ وگرنه، مادهپرستی و دنبال شهوات مادی بودن، از سر عقده نیست و از سر انبساط روانی و انبساط خاطر استظ
نکاتی پیرامون »آزمونپذیری دین«
بعد از اینکه معلوم شد قضایای دین، باید امتحان خودشان را پس بدهند تا قبولشان کنیم والا قابل قبول نیستند، حالا ببینیم چگونه دین را باید امتحان کرد؟ همانطور که یک تئوری نظری را در آزمایشگاه تجربه میکنیم؟ خیر
نکته اول: آزمایشگاه دین، تاریخ دین است
آزمایشگاه دین، تاریخ دین استظ تاریخ دین و همه خوبیها و بدیهایی که در دامن دین روییده و به نام این دین و مکتب است، جزء این مکتب به شمار میرودظ در این راستا نظریههای مختلف را نقل میکنند:
1 - گروهی معتقدند فقط خوبیها بیاید به حساب مکتب نوشته شود و بدیها، ناشی از کمبود شرایط و سوءاستفادهها و امثالهم استظ
2 - گروهی دیگر معتقدند فقط زشتیها را باید به حساب مکتب گذاشتظ
3- گروه سوم معتقدند اول باید یک برداشت وحیح از مکتب به دست آورد و بعد دید این برداشت وحیح، چگونه آزمونش را پس میدهدظ همه این نظریات باید زیر تیغ نقادی قرار گیردظ
نکته دوم: در کنار قوتها، ضعف را نیز باید به حساب دین گذاشت
نظریه دوم میگوید خوبیها را باید به حساب مکتب گذاشت و بدیها، ناشی از سوءاستفادهها و شرایط نامناسب جغرافیایی خاو استظ مثالی که میآورند، حرفی است که مارکسیستها میزنند که علت اساسی شکست تئوری مارکسیسم را، سوءاستفادهها و بدی شرایط جغرافیایی کشور شوروی و غیره میدانند، که این راهم پاسخ دادهاند، گفتند از مکتب ممکن است سوءاستفاده شود ولی اگر مکتب، علت قابلی سوء استفادهها نباشد که از آن سوءاستفاده نمیشودظ به تعبیر فلسفی، زمینه سوءاستفاده، در خود مکتب است والا چرا بتوان سوءاستفاده کرد؟ اگر دین، در تئوری قدرت، مطلب را خوب بیان کرده باشد، نمیتوان از آن سوءاستفاده کردظ پس نکته دوم اینکه همه آنچه را که در تاریخ دین روییده، باید به حساب او نوشت: خوبیها، بدیها، قوتها و ضعفها راظ و چون نسبت به بدیهایی که در دامن دین روییده دین، علت قابلی است، پس آنچه در تاریخ دین روییده، اگر یزید و شمشیریکه سرامام حسین)ع( را بریده، و اگر معاویه و دارهای حجربن عدیها، و اگر عثمان و تبعید ابوذرها و اگر و اگرظظظ، همه اینها علت قابلیاش خود دین استظ اگر دین، زمینه به دست نمیداد، جای این سوءاستفادهها نبودظ
دین اگر قدرت داشت، تا حالا باید حکومت میداشتظ علم است که میتواند اداره کند، ولی دین نمیتواندظ این، دقیقاً توویهای است که حاملان این نظریه به بنیادگرایی اسلامی میکنند که بیخود دنبال حکومت آرمانی دین نباشید، دین هم امتحانش را پس داده و نشان داده که تواناییش چقدر استظ پس، این نظریه از عدم تقدس معرفت دینی آغاز و به عدم تقدس و ضعف و ناتوانی دین و محدود کردن دین ختم میشودظ
- نقد و بررسی اجمالی راه حل دوم
حرفی که سرچشمهاش از پیامبر)و( سیراب نشود، نتیجه و ثمرهاش همین استظ از »پوپر« و امثال پوپر، کلمهای که منتهی به قدرت اسلام شود، برنمیخیزدظ آنکه میگوید قدرتمندان عالم باید ضعفا را زیر تیغ بکشند و این »اولاح نژادی« است، مثل امشی زدن مگسها، با گرسنگان آفریقا هم باید چنین کرد، این حرف امثال پوپر است و از این نظریات، حرفی که منتهی به قدرت اسلام شود، در نمیآیدظ
»دین حداقل« یعنی »دین، نه!« چون دین، حداقل ندارد، یا باید راجع به همه چیز، حرف بزند، یا از هیچ چیز حرف نزند! باید بتوان آن را به نظام، تبدیل کرد و راههای تبدیل آن را به نظام، بررسی کرد و نه اینکه آن را تجزیه و تعیین کرد که هریک از اجزای آن، متعلق به چه و کجاست، سیستم، همراه اجزائش، در همه جایش، حضور داردظ این را که چگونه حضور دارد، باید تعریف کرد و نه این را که اجزا، چگونه و تا کجا، از هم بریدهاند و حدود دخالتشان درهم، چه اندازه استظ اینجا، تجزیه، بیمعناست و دین حداقل، یعنی »تجزیه«! گمان ما براین است که تقریر این نظریه، با نقد آن، همراه بود و همین اندازه، کافی استظ
راه حل سوم - ولایت دین در تمامی شئون بشر و ضرورت تهذیب علم
نظریه سوم این است که دین باید در همه شئون بشر دخالت کندظ به همان دلیل که میگوییم ما به دین نیاز داریم، همان دلیل معین میکند چقدر به دین نیاز داریمظ اینکه چه چیزی میتواند بشر را اداره کند، منوط به این است که انسان، قدر و اندازه خودش را بشناسد و »آرمانهایش« را معین کندظ بعد معلوم میشود که چه چیز میتواند این موجود با این »قدر« را به این »آرمانها« برساندظ
انسان، برتر از غریزههای مادی است و با کل عالم هستی در ارتباط است، یعنی استعدادهای انسان از حد عالم میگذرد و لبریز میشود و طبیعت با همه گستردگیش قدرت اغنای استعدادهای انسان را ندارد و جوابگوی نیزهای فطری او نیستظ اگر انسان با کل هستی مرتبط است و با هر علمش، وزن مخووو و جایگاهش در عالم عوض میشود، مثل ایجاد کردن کمترین تأثیر بر روی یک پدیده که جایگاه و نحوه ارتباطش با کل و نحوه داد و ستدش تغییر مییابد، این انسان در همه شئون حیات خود نیاز به ولی و سرپرست داردظ
بنابراین اگر هر عمل انسان در نحوه ارتباطش با کل نظام عالم مؤثر است و اگر هر عملش تا نامتناهی ادامه دارد، اگر قدرش معلوم شد، آرمانهایش هم باید متناسب با قدرش باشدظ آرمان خوب وقتی است که با قدر خوب متناسب باشدظ ارزشها، آرمانها، خوب و بدها حتماً به دنبال »قدر« تعریف میشوندظ اول باید نسبت خوبی و بدی به قدر و بعد، نسبت به آرمانها و اهداف مشخو شود تا روشن شود که برای انسان چه چیزی خوب استظ سپس سراغ طرح بیایید که با چه طرحی میتوان این موجودی را که دارای این قدر است، به این آرمانها رساندظ
کدام استعداد میتواند معین کند که عمل انسان، متناسب با آرمان نامتناهی است یا خیر؟ آیا حس بشر یا عقل و یا قلب بشر از عهده این کار برمیاید؟ یعنی فلسفه، عرفان یا علوم تجربی، کدامیک میتوانند بگویند این ارتباط عمل انسان با کل عالم و کل تاریخ، چیست؟ اگر میتوانند بگویند، پس بشر برای یک نگاهش محتاج دین نیست و اگر نمیتوانند این رابطه را تعریف کنند، و عینک علم و عقل و عرفان، قدرت محاسبه و عکسالعمل و واکنش و ترابط یک نگاه و همه عالم را ندارد، پس چطور میتواند بگوید خوب یا بد است؟ چگونه میشود در یک نگاه از وحی بینیاز بود؟
بحث انتظار از وحی نیست، بلکه بحث ضرورت وحی استظ انسانی که به این بینش میرسد، خودش را مضطر میبیند، در هر نگاه و در کوچکترین خیال و حالات روحی، خود را نیازمند به یک تکیهگاه میبیند، لذا در کوچکترین نگاه نیازمند به وحی استظ
اگر در دلیل نیازمندی بشر به وحی تامل کنیم همین دلیل، ما را به فراگیر بودن این نیاز به همه شئون زندگی بشر، هدایت میکند و ضرورتاً همه ابعاد وجودی بشر از جمله بعد ذهنی و عقلانی او یعنی فرهنگ بشری نیز باید تحت سرپرستی دین و انبیاء و اوویای الهی قرار گیردظ و البته این امر با نگرش جدیدی نسبت به دین ممکن میگرددظ دین شخواً یک کتاب و یک سلسله معارف و احکام نیست بلکه دین با رسول آغاز میشودظ این رسول است، که با دین، به سراغ انسانها میآید و روح و عقل و حس آنها را سرشار میکندظ اوست که همچون خورشید میتابد و پرتو وحی را به انسانها میرساندظ و با این تابش است که جانهای مشتاق به سوی او سربرمیکشندظ
حرکت از رسول آغاز میشود نه از انسانهاظ چنین دین و رسولی میتواند ولایت همه شئون بشر را به عهده بگیردظ و هماکنون نیز چنین است: قدرت فائقه الهی و رسول او در کنار کتاب و سنت حضور دارند و با همین عروةالوثقی گروهی را هدایت میکنند و گروهی دیگر را به ضلالت خودشان، وامیگذارندظ
بلی، اگر دین را یک کتاب مرده و روایاتی بیواحب بدانیم که همهگونه میتوان تعریفش کرد، طبیعی است که حتی حداقل هم برای او زیاد استظ اگر دین در یک بخش محتاج فلسفه و در بخش دیگری محتاج عرفان و عقل و حس باشد، این دین نمیتواند عهدهدار سرپرستی شودظ دین با رسول آغاز و با رسول ختم میشودظ دین با ولی آغاز و با سرپرست ختم میشودظ اوست که به قلب و حس و عقل، جان میدهد و همه وامدار او هستند، حتی میخواهد حس بشر را حس دیگری کند، میخواهد حیات طیبهای بدهد که این حیات، همه شئون بشر را از قلب و حس و عقل میپوشاندظ
»ای کسانی که ایمان آوردهاید، دعوت خدا و رسول را هنگامی که شما را به آنچه زندهتان میسازد، دعوت میکنند، پاسخ گوییدظ« )انفال - 24)
دین دعوت به حیات جدید میکند و آن را در جانها میپرورد وبا حیات جدید، حس و عقل و قلب را بارور میکندو قلب دیگری را که وبغه و رنگ دینی پیدا کردهاند، بوجود میآوردظ
چنین نیست که دین، ولایت ذهن بشر را رها کند و بگوید با پیشفرضهایی که از هر فلسفه و مکتبی میگیرد، چیزی بساز، بعد با او به سراغ دین بیا و ببین تا کجا به دین محتاجی! خیر، رسول است که فکر را میشکافد، احساس را در قلب زنده میسازد و دید را دید دیگری میکندظ ولایت او در اعماق روح و ذهن و حس جاری میشودظ
البته این حرف، مبادی فلسفی دیگری میخواهد و با فلسفههای رایج تحلیل و تبیین نمیشودظ علم، همیشه پیشفرض، روش و متد داردظ اینها را از کجا میگیرد؟ آیا از حس و مکتب مادی، یا از مکتب الهی میگیرد؟ شما پیشفرض، آرمان و هدف و متد به علم بدهیم و بعد ببینیم که آیا تعاریف کاربردی عوض میشوند یا نه؟ الان معادلاتی که در اداره جوامع بشر بکار گرفته میشود آیا تا پنجاهسال دیگر هم همین معادلات حاکم است؟ حتماً نیستظ
چگونه است که معادلات در دستگاه مادی با تغییر پیشفرضهای مادی و توسعه نیازهای مادی متحول میشود، ولی توسعه نیاز ملکوتی »شرح ودرللاسلام« نتواند پیشفرضهای خودش را ارائه کند و علم جدید بسازد؟ ولایت علم به عهده دیگران گذاشته شود؟ و انبیا دخالت نکنند؟ و بدلیل اینکه امر اداره بعهده علم است، دین در این مسئلهها حقی نداشته باشد؟!
آنچه که از بعضی فلاسفه نقل کردهاند که رسالت دین، موضوع و انگیزه دادن و تفسیر مکاشفات است، آیا این تنها کار رسول است؟ یعنی رسول از مردم سئوال کند امروز چه خوابی دیدید!؟ و مردم بگویند و رسول تفسیر کند؟ این را که مکاتب عرفان شرق و غرب هم انجام میدهندظ وظیفه اولی رسول، ولایت استظ
دین رشته و حبلی بین خدا و مردم، بین رسول و مردم است، یکسر آن در دست رسول و یک سر در دست مردم استظ اگر مردم به قود شیطنت و تابسواری بخواهند آن را بگیرند، به قعر دره سقوط میکنندظ ولی اگر قود نجات داشته باشند و بخواهند با چنگ زدن به آن، خود را برهانند، وسیله وعود و نجات آنها میشودظ
آن مکتبی که خیال میکند عقل، جدای از ولایت و سرپرستی میتواند به هدف برسد، مانند آن است که خیال میکند دانه را که در دل خاک مینشاند »خود« سربر میکشد و به خورشید میرسد، در حالیکه اینطور نیستظ آیا اگر انرژی خورشید به این دانه زیرزمین نرسد، بازهم سربرمیکشد؟
عقل شاگردان افلاطون و ارسطو و هگل و مارکس و ملاودرا و بوعلی و عرفا همه یکی بود و همه را میگویند »عاقل« بودهاندظ چرا بین آنها اختلاف پیدا شده است؟ چون »ولایت« فرق کرده است، یکی تولی به کانت و دکارت داشته، شاگرد آنها شده، یکی هم تولی به ودرالمتألهین داشته و شاگرد این مکتب شده استظ نمیخواهیم بگوییم کدام درست و کدام غلط استظ اولاً بحث بر سر درستی یا غلط بودن آنها نیست، سخن در این است که شکوفایی عقل به ولایت است و نه فقط ولایت زمان، بلکه ولایت تاریخی یعنی اگر آنهایی که این تئوریها و نظریهپردازیها را در طول تاریخ داشتند، اینگونه تئوریها را ارائه نمیکردند، آیا این کسی میتوانست این تفکر را داشته باشد؟ هرگز! پس در تولای به آنهاست که این چیزها را میدانندظ در تولی به فرهنگ اجتماعی و تاریخی است که این تفکر پیدا میشودظ تولی، یا تولای به ولایت حق است یا تولای به ولایت جور، دو نوع محوول هم داردظ بنابراین حتی در مورد علم، اگر ولایت حس، قلب و عقل بشر به عهده نبی)و( بوده، »علم«، علم دیگر میشود، تعاریف علما هم تعاریف دیگری خواهند بود که متناسب با کاربردشان در شرایط، متناسب با توسعه نیاز زمان، پیدا شدهاندظ
همه بحث این است که اگر بینشها، شکل وحیح گرفتند، بینش از قدر خود، از آرمانها و ارزشها وظظظ طبیعی است که این بینش وحیح که از متن دین برمیخیزد، مجموعه علوم و اطلاعات بشر، )اعم از اطلاعات قلبی و روحی و حسی و ذهنیاش( را متأثر میکندظ
ولایت فرهنگی از آن انبیاست، همانطور که ولایت سیاسی و ولایت عینی، مال انبیاست، تجزیهبردار هم نیست، همه مربوط به دین است، دین با ولی معنی میشود،
بنابراین، بینشها، پیشفرضها، اهداف و آرمانها، باید به علم داده شوندظ از کجا؟ از دین و مکتب؛ و این کار عالم دینی استظ تبدیل کردن این پیشفرضها و آرمانها و اهداف، به علوم کاربردی هم، کار عالم دانشگاهی است که تبدیل به یک مجموعه هماهنگ میشودظ
...................( Anotates ).................
1) وحیفه نور ج16/و256ظ
2) میتوان برای اطلاع بیشتر رابطه علم و دین به منابع زیر مراجعه نمود:
عقل و اعتقاد دینی )درآمدی بر فلسفه دین( مایکل پترسون و دیگران - ترجمه احمد نراقی، ابراهیمسلطانی - نشر طرح نو
جزوه زبان دینی - موطفی ملکیان ج 1
فلسفه دین - جان هیک - ترجمه بهرام راد - انتشارات بین المللی هدی
ایان باربور، علم و دین - ترجمه بهاءالدین خرمشاهی - انتشارات مرکز دانشگاهی 1362
- علم و دین - عبدالکریم سروش
رابطه علم و دین - سید مهدی میرباقری - آکادمی علوم 1370
کارل پوپر - منطق اکتشافات علمی - ترجمه احمد آرام - انتشارات سروش 1372
رابطه دین و علوم کاربردی - استاد علیرضا پیروزمند - امیرکبیر 1376
رنه گنون - مقاله علم قدسی و علم ناسوتی - ترجمه سید محمد آوینی - نامه فرهنگ شماره 13
مجله کیان شماره 8 - مقاله عقیده و آزمون - دکتر سروش
نور ثواب - منطق علوم و رشتههای دیگر معلومات بشری
3) نظریات متفاوت در این باب در کتب ذیل مورد دستیابی است:
زبان دین - امیر عباس علی زمانی - مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی
آن فرما نتل عور اعتقاد - احمد کریمی - امیر کبیر 1345
الف، ج، آیر، زبان، حقیقت و منطق - منوچهر بزرگمهر - ونعتی شریف 1365
زبان و اسطوره - ارنست کاسیرر- محسن ثلاثی - نشر نقره 1366
Antony Flew .R.M. Hare and Basil Mitcheu, Theology
and Falsification in Antonyflew and Alasdiar Macintyre ed , new Essasys in Philosophecal Theology )new york , Macmillan 5991)
ساختار وتاویل متن - بابک احمدی - نشر مرکز - 2 جلد - چاپ اول 1370
4) Ordinary Language Philosophy
5) عقل و اعتقاد دینی، مایکل پترسون و دیگران، احمد نراقی و ابراهیم سلطانی، طرح نو، چاپ اول 1376 وو 366 - 367 - 368
6) کیان شماره 8، مقاله عقیده و آزمون، دکتر عبدالکریم سروش
و نیز رظک: دین و علوم کاربردی، علیرضا پیروزمند، امیرکبیر، و 111 تا 113
7) علم بنابراین مبناء طبق تعریف منطقیون در مقدمه منطق ووری عبارت است از »وورة حاولة من الشی عند العقل« و »حضور مجرد لمجرد« طبق این تعریف از علم، باید انتظار کشف حقیقت هستها را بدون ارتباط منطقی یا بعدی با »باید« خاو از آن داشتظ دو نتیجه معرفت شناختی بر تعریف فوق مترتب است: 1ظ جدا بودن ماهیت موضوعات از یکدیگر
2ظ کامل بودن علم
رظک: شرح منظومه ملاهادی سبزواری - چاپ قدیمی - انتشارات موطفوی - و 8
حاشیه ملا عبدالله بر تهذیب المنطق تفتازانی - چاپ قدیمی و 9
آموزش فلسفه - محمد تقی موباح یزدی - جلد اول، و 137
8) مهندس بازرگان، دکتر عبدالکریم سروش، مجتهد شبستری و مهدی حائری یزدی از طرفداران این نظریه »دین حداقلی« که جهت دستیابی به مدعاهایشان میتوان به کتب ذیل رجوع کرد:
آخرت و خدا، هدف بعثت انبیاء، مهندس بازرگان، و 35 به بعد
ایدئولوژی و دین دنیوی، عبدالکریم سروش، کیان شماره 31
دین اقلی و اکثری، عبدالکریم سروش، کیان شماره 41
حکمت و حکومت، مهدی حائری یزدی و 178 به بعد
مجله راه نو، مواحبه مجتهد شبستری، ش 19
بازتاب دینشناسی در آزادی، محسن کدیور، روزنامه ایران، 75/12/25
9) بر مبنای کاشفیّت علم و آگاهی
10) رظک: حکومت ولایی و دولت و دولت در فقه شیعه، محسن کدیور، انتشارات نی، 1377
11) نظریه مطرح در کتاب حکمت و حکومت، دکتر آیةالله مهدی حائری یزدی
12) رظک: قبض و بسط شریعت، عبدالکریم سروش، مؤسسه وراط، معرفت دینی و بشری
- تبیین رابطه علم، دین، فلسفه، سید مهدی میرباقری، آکادمی علوم اسلامی
- نظام ولایت اجتماعی، دکتر محمد جعفر حسینیان، فرهنگستان علوم اسلامی قم، آذر 1376
13) رظک: رابطه علوم کاربردی و دین، علیرضا پیروزمند، و 147
41) F.bacon
51) Bearkeley
61) Mach
71) P.Duhem
18) فرانسیس بیکن در تعریف علم مینویسد: علم همان سیطره و تسخیر و غلبه بر طبیعت است و اگر غیر از این باشد فایدهای در بر نداردظ
19) برای مبحث علم و جایگاه آن رظک:
رنه گنون، مقاله علم قدسی و ناسوتی، سید محمد آوینی، نامه فرهنگ ش 13ظ
علم، انتشارات دفتر فرهنگستان علوم اسلامی قم، 1372
نور ثواب، منطق علوم و رشتههای دیگر معلومات بشری، و 144 به بعد
علم و ایمان، عبدالکریم سروش، و 33ظ
20) رظک: دین و علوم کاربردی، و 178، رساله علم و دینظ
21) رظک: حکومت دینی و ولایت فقیه، محمد مهدی میرباقری، مؤسسه فجر ولایت
البته باید توجه داشت که مسلماً ایجاد یک روش تنظیم که متضمن برقراری ارتباط منطقی بین عمل و ارزش حاکم بر اجتماع باشد، بدون تأسیس »خاستگاه فلسفی« آن میسور نیستظ