سرویس دین و آئین پایگاه 598 - این سؤالی است که خصوصاً این روزها و بعد از هر بلای طبیعی به ذهن می رسد: چرا خدا بلا می فرستد؟ یا حداقل چرا جلوی سیل، زلزله، آتشفشان و... را نمی گیرد؟ پیش از پاسخ به این پرسش، لازم است بدانیم که این سؤال از دو جهت فوق العاده مهم است. از یک سو به این دلیل که مهمترین حربه ملحدین بر علیه خداباوران در دوران مدرن است و از سوی دیگر یکی از مهمترین مباحث دینی است که نداشتن ذهنیت درست راجع به آن، سبب عدم درک اصل زندگی، و درک جوابش گشاینده نگاهی کاملاً نو به حیات دنیایی خواهد بود.
چرا خداوند جلوی بلاها را نمی گیرد و حتی بعبارت صحیح تر، اصلاً چرا بلا می فرستد؟ زیرا طبق باورهای دینی ما، تمام این اتفاقات با برنامه ریزی و اراده مستقیم خود خداوند رخ می دهند و این خود اوست که زلزله را می فرستد. اما چرا؟ یک پاسخ سطحی این است که «هرکه در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش می دهند». اما آیا مثلاً مردم ژاپن که هر روز درگیر زلزله و آتشفشان اند یا مردم پاکستان یا حتی مردم تبریز، از همه به درگاه الهی مقرب ترند؟ آیا بلایایی که روزانه بر سر افراد مختلف می آید، بیشتر قسمت مقربین می شود؟ واضح است که اینگونه نیست.
یک پاسخ سطحی دیگر این است که بلا وقتی نازل می شود که مردم زیاد گناه کنند. جدای از اینکه این پاسخ دقیقاً ضد پاسخ قبلی است و بلا را اتفاقاً نسیب بدترین افراد می داند، در اینصورت فی الواقع نباید بیشترین بلاها بر سر مردم آمریکا و اروپا که از همه گناهکارترند نازل شود؟
پاسخ به این سؤال مانند مسأله «جبر و اختیار» نیاز به ممارست فکری و بالا و پایین کردن مطلب دارد و می بایست یک سری ذهنیات از ریشه اصلاح گردند. لذا تقاضا می شود پاسخ زیر را با فراغت فکری مطالعه فرمایید.
نکته اولی که در مورد این سؤال مورد غفلت قرار می گیرد، این است که «کل این دنیا آنقدرها هم مهم نیست». اگر این مطلب درک شود، پاسخ اصلی به سؤالْ داده شده. اگر بخواهیم بواقع نسبت این عُمر و سختی ها و لذات آن را با آخرت که محل زندگی اصلی ماست مقایسه کنیم، در واقع کلش هیچ خواهد بود. هفتاد سال در مقابل ملیاردها ملیارد... هیچ حساب می شود. در واقع جواب عارفانه به این سؤال، همان ضرب المثل قدیمی «مورچه چیست تا کله پاچه اش چه باشد» است. کل دنیا مگر چیست که حالا مرگ و زندگی و تفاوت ها و سختی ها و شیرینی هایش بخواهد موضوع مهمی تلقی شود.
البته این پاسخ برای کسی قابل ادراک است که فی الواقع دنیا را همینگونه ببیند و اگر برای ما رضایت بخش نیست، دلیلش غرق شدن بیش از حدمان در روابط زودگذر و کوچک دنیایی است. ما آنقدر غرق کشف انواع غذاها با مغز مورچه شده ایم که از اینکه او موجود کوچکی بیش نیست غافل مانده ایم.
چنانچه نکته فوق را به درستی درک کنیم، سؤال را قدری اصلاح کرده و می پرسیم «نسبت این اتفاقات با آخرت چیست؟» زیرا کل دنیا و دردها و لذاتش روی هم رفته نه تنها ارزش فکر کردن مستقل ندارند، بلکه اصولاً هیچ چیزی در این دنیا نیست، مگر در ارتباط با حیات اخروی. هیچ چیز مستقل و نامربوط به آن حیات در این دنیا وجود ندارد. حال با این پیشفرض، از دو زاویه «افرادی که بلا بر آنها نازل می شود» و «دیگرانی که شاهد این بلاها هستند» سؤال را بررسی می کنیم.
دسته اول، کسانی هستند که در این بلاها می میرند. اما با نگاهی دقیق، آیا این مسأله ی بغرنج و رنج آوری برای آنهاست؟ خیر؛ آنها از اول هم قرار بود روزی بمیرند و نه تضمینی برای مدت زندگی شان داشتند که نقض شود و نه اصلاً زیاد مهم بود که چقدر زندگی کنند. البته منظور «برای خودشان» است نه برای اطرافیان. به اطرافیان خواهیم پرداخت. آنها که مردند، مردند و رفتند تا حساب و کتاب شوند و به خانه اصلی شان بروند. دقت کنید که همه ما آمده ایم تا روزی بمیریم و مرگ، آنقدرها هم مسأله بحرانی نیست.
اما آیا «کوتاه شدن عمر» یک ظلم در حق این افراد نیست؟ قطعاً خیر؛ زیرا اولاً از ابتدا به آنها گفته شده بود که معلوم نیست چقدر زنده می مانند. ثانیاً خداوند هر کسی را متناسب با عمری که داشته مورد حسابرسی قرار می دهد. بماند که حتی نیت هایی که برای انجام اعمال خوب داشته و نتوانسته برآورده کند را هم برای او بعنوان کار انجام شده می نویسد.
پس هیچ ظلمی در حق او صورت نگرفته. این پرسش که «بالاخره او از نعمت زندگی محروم شده» همانطورکه ذکر شد، ناشی از عدم توجه به همان نکته اول است. مگر کل زندگی چقدر است که از دست دادنش زیان بزرگی محسوب شود؟ او تازه زندگی اصلی اش شروع شده.
تازه به همه اینها اضافه کنید این حقیقت را که او در اثر زجری که هنگام جان دادن می کشد، بسیاری از گناهانش پاک می شود.
اما دسته دوم کسانی هستند که می مانند و غم از دست دادن عزیزانشان را می چشند. قطعاً دردی که این افراد می چشند، از خود جان باختگان به مراتب بدتر است. آیا به اینها ظلم نمی شود؟
اگر همچنان آن نگاه آخرتی خود را حفط کنیم و هر چیز را در نسبتش با آن حیاتمان بسنجیم، اینها اتفاقاً بیشترین سود را می برند. زیرا بدون آنکه فرصتشان تمام شده باشد یا آسیب جسمی دیده باشند، یک «غفلت زدایی» عظیم را تجربه کرده اند. چه چیزی برای بیدار شدن ما از خواب غفلتی که داریم، بهتر از دیدن مرگ نزدیکانمان؟ بله، سخت است، اما آیا این سخت تر است یا حسرتی که پس از اعلام «تمام شدن فرصت» خواهیم برد؟ آیا خوب است هفتاد سال خواب باشیم و به سرازیری سقوط کنیم یا کسی در میانه راه با سیلی محکمی ما را بیدار کند و به خودمان بیاورد؟
استاد پناهیان داستان جوانی را نقل می کردند که پس از سالها غفلت، به خود آمده بود و حالات ایمانی خاصی پیدا کرده بود. ایشان نقل می کنند: از او پرسیدم چطور اینگونه شدی؟ گفت «مرگ» مرا اینگونه کرد. از وقتی که پزشک گفت چند روز بیشتر زنده نیستم، دیگر همه دنیا برایم بی ارزش شده. راحت از اموالم می بخشم، دیگر نه از چیزی و نه از کسی ناراحت نمی شوم، آرام شدم، تنها لذتم عبادت است و... همینطور برایم می گفت و من هم به حالاتش افسوس خوردم. وقتی داشتیم جدا می شدیم، پرسیدم: راستی نگفتی بیماری ات چیست؟ گفت: کدام بیماری؟ گفتم: همان که گفتی چند روز دیگر باعث مرگت می شود. گفت: من بیماری ندارم... گفتم خودت گفتی چند روز دیگر می میرم. گفت بله، از یک روز تا چند هزار روز دیگر...
می ماند دسته سوم، یعنی کسانی که نه می میرند و نه فقط کشته شدن اطرافیان را تجربه می کنند؛ بلکه دچار «نقص عضو»، «بیماری» یا «مال باختگی» می شوند. اینها هم اگر دقت کنیم، نعمتی از خداوند دریافت نموده اند. آنها «از دست دادن و دیگر بازنگشتن» را لمس کرده اند. دستی که تصور می کرد همیشه با او خواهد بود و از بابتش خیالش آسوده بود، دیگر رفته و هیچ وقت باز نخواهد گشت... هیچ وقت. این بهترین تجربه برای درک این حقیقت است که «ساعت ها، روزها، هفته ها، ماه ها و سالهایی که از عمر ما می روند، دیگر هیچ گاه باز نخواهند گشت... هیچ گاه».
نیروی جوانی، شادابی، سلامت جسم، معده آماده برای خوردن هر چیز، پدر و مادر، همسر، پول، فرزند، پاکی، آبرو و اعتبار اجتماعی و هر چیزی که به آسانی به آن دل بسته ایم و اصلاً به از دست دادنش نمی اندیشیم، همگی روزی خواهند رفت و دیگر هم باز نخواهند گشت. هیچ وقت باز نخواهند گشت (بد نیست کلمه «هیچ وقت» را برای خود تکرار کنیم). و از آن مهمتر اینکه هیچ ضمانتی هم وجود ندارد که حتماً تا مدت معلومی با ما باشند و بعد آرام آرام از دست بروند؛ ممکن است همین فردا کل زندگی مان بسوزد، نزدیک ترین فردمان بمیرد، معده مان از کار بیفتد و نصف غذاها را هیچ وقت نتوانیم بخوریم، تصادف کنیم و برای همیشه فلج شویم و... .
اما چرا ما باید چنین تلنگری بخوریم و به این
موضوعات بیندیشیم؟ چون هر قدر به اشیاء این دنیا دلبستگی داشته باشیم، خود به خود
از آن دنیا غافل می مانیم. هر قدر در «یاد دلبستگی هایمان» باشیم، از «یاد خدا»
غافل می مانیم. این تلنگرهای الهی در واقع ما را از خسران ابدی نجات می دهند. از
اینکه فرصت محدودی که قرار است سرنوشت ملیاردها ملیارد سالمان را رقم بزند، داریم
به آسانی از دست می دهیم. فرصتی که حتی یک ثانیه اش هم باز نمی گردند... حتی یک ثانیه اش.
در روایات آمده است اگر فردی را از ابتدای عمر تا انتها در اطاعت خداوند با صورت به زمین بکشند، وقتی به آن دنیا می رود، باز احساس خسران می کند و آرزو می کند به دنیا بازگشته و توشه بیشتری جمع کند...