شمار نامه ها تا آنجا افزایش یافت كه حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر
داشت كه پاسخ دهد: «سخن شما این بود كه ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار می
كشید كه به سوی شما بیایم؛ شاید كه خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت
گرد آورد. اكنون برادر و عموزادهام را كه سخت مورد وثوق من است به سوی شما
گسیل می دارم، تا مرا از صدق آنچه در نامه های شماست بیاگاهاند؛ و اگر
اینچنین شد، زود است كه به جانب شما شتاب كنم. به جان خود سوگند میخورم كه
امام آن كسی است كه در میان مردم بر كتاب خدا حكم كند و مجری عدالت باشد؛
حق را بپاید و خود را بر آنچه مرضی خداست حفظ كند.» امام این نامه را به
«مسلم بن عقیل» سپرد و او را همراه با «قیس بن مسهر صیداوی» روانه كوفه
ساخت.
آیا باید همه آنچه را كه بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم
بن عقیل با همه دشواریهایی كه در راه داشت و ذكر آنها به درازا می كشد به
كوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به كوفه
رساند. نوشتهاند [که] مسلم به كوفه در آمد و درخانه مختار بن ابی عبیده
ثقفی سكونت كرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختار می آمدند و او نامه حسین
را برای آنان می خواند، و آنان می گریستند و بیعت می كردند. مورخان شیعه و
سنی در شمار بیعت كنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه
رفته اند. رقم بیشتر، تمام مردم كوفه و كمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و
كمترین رقم دوازده هزار نفر است... {مسلم} وقتی استقبال مردم شهر را دید
به حسین نوشت: «به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن
تواند.»
این آغاز كار بود و اما پایان آن را شنیده اید! جاسوسان كه
عبیدالله را از نهانگاه مسلم خبر دادند، عبیدالله «هانی بن عروه» را به قصر
كشاند و او را وا داشت كه مسلم را تسلیم كند. هانی استنكاف كرد و مجروح و
خون آلود به زندان افتاد. مسلم دانست كه دیگر درنگ جایز نیست و باید از
نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز كند.
جارچیان شعار «یا منصور
اَمِت» دادند، و یاران مسلم از هر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به
دستههایی چند تقسیم كرد و هر دسته ای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دسته
ای از این جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند. «ابی مخنف» از «یونس بن
اسحق» و او از «عباس جدلی» روایت كرده است كه گفت: «ما چهار هزار نفر بودیم
كه همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر الاماره هجوم بردیم،
اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم كه سیصد نفر شديم ... مردم با شتاب پراكنده
می شدند و مسلم را وا می گذاشتند؛ تا آنجا كه زن ها می آمدند و دست پسران
یا برادران خویش را می گرفتند و به خانه می بردند و مردان نیز می آمدند و
فرزندان خویش را می گفتند كه سر خویش گیرید و بروید كه فردا چون لشكر شام
رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد ... و كار بدین سان گذشت تا هنگام
نماز شد. آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سی تن
با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراكنده شدند. تا آنجا كه
مسلم چون پای از باب كِنده بیرون نهاد هیچ كس با او نبود.»
شاید در
این روایت، عباس جدلی كار را به اغراق كشانده باشد تا از تنهایی و غربت
مسلم در كوفه تصویری هر چند دردناكتر بسازد، چرا كه ما می دانیم از اصحاب
كربلایی امام عشق كه در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون
«حبیب بن مظاهر» و «مسلم بن عوسجه» كه در كوفه نیز مسلم را همراهی می كردند
... اما چه شد كه چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچ كس با او نبود؟
خدا می داند. روایات در این باره گویایی ندارند. اما آنچه كه از پاسخ گفتن
به این سؤال مهمتر است، این است كه ما بدانیم چرا مردم كوفه با آن شتاب
از گرد مسلم پراكنده شدند.
چنان كه نوشتهاند، در آن ساعت كه مردم
قصرالاماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران
كوفه و خانواده ابن زیاد در آنجا بودند. چه شد كه این جمعیت چند هزار نفری
نتوانستند كار را یكسره كنند و آن همه درنگ كردند كه گاهِ نماز مغرب رسید و
آن شد كه شد؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم كوفه را شناخت. آنچه
از بازنگری تاریخ كوفه بر می آید این است كه مردم كوفه همواره در برابر
امیران ستمكار ناتوان بوده اند، اما نرم خویی را همیشه با درشتی پاسخ داده
اند:
عاجز و مسكین هر چه ظالم و بدخواه
ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكین
روحیه
ای كه بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است، بیش از همه در مردم كوفه
ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهربینی، تذبذب و تردید و
هیجانزدگی، خشوع شرك آمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم، عجولانه و
بی تدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت ... آن همه شتاب زده پای
در عمل می نهادند كه فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمی ماند، و چه زود
كارشان به پشیمانی می كشید؛ و عجبا كه برای جبران این پشیمانی نیز به راه
هایی می افتادند كه بازگشتی نداشت! عبیدالله بن زیاد چه نیك این مردم را می
شناخت. شیوه كار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است.
جماعتی از اشراف را كه در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از
سپاه موهوم شام بترسانند:
«مگر نمی دانید كه سپاه شام در راه است؟
بترسید از آنكه لشكریان شام بر شما مسلط شوند. آنان را كه می شناسید؛ دشمنی
دیرینه آنان را كه با خود می دانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند! خشك و
تر را می سوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت می كنند.» و
آتش شایعه چه زود در میان بیشهزار خشك گسترده می شود! وقتی مردمی اینچنین
اند، دیگر چه نیازی است كه ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام! آن
هم در آن هنگامهای كه شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده،
نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است ... و هیچ عاقلی نبود كه
بیندیشد: گیریم كه اینچنین سپاهی نیز در راه باشد، كِی به كوفه خواهد رسید؟
یك ماه دیگر، بیست روز دیگر؟
حیله ابن زیاد كارگر افتاد و جمعیت از
گرد مسلم پراكنده شدند. مسلم تنها ماند، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام
حسین، بودند مردانی كه آن روز در كوفه می زیستند و هنوز به موكب عشق الحاق
نیافته بودند: عبدالله بن شداد ارحبی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله
حنفی، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و... آنها بعدها نشان دادند كه از آن
پایمردی كه تا آخرین لحظه در كنار مسلم بمانند و بجنگند، برخوردار بوده
اند. چه شد كه مسلم آن همه تنها و غریب ماند كه گذارَش به خانه «طوعه» كنیز
آزاد شده اشعث بن قیس و زوجه «اسد خضرمی»بیفتد؟ هر آن سان كه بود، ابن
زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و «محمد بن اشعث بن قیس» را كه از سرهنگان
معتمد او بود همراه با «عبیدالله بن عباس سُلَمی» و هفتاد تن از قبیله قیس
فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند.
مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان
را شنید، دانست كه چه روی داده است و خود شمشیر كشیده بیرون آمد تا اهل
خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد. چون پای بیرون گذاشت و دید
كوفیان را كه از فراز بام ها، با سنگ و رسته هایی آتش زده از نی بر او
حملهور شده اند، با خود گفت: «آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل
بر پا شده است؟ اگر اینچنین است، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی كه از او
گریزگاهی نیست.» مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر
افكندند. هانی بن عروه را نیز ... دست بسته به بازار بردند و به قتل
رساندند، در حالی كه می گفت: «الی الله المنقلب و المعاد اللهم الی رحمتك و
رضوانك. بازگشت به سوی خداست ... معبودا، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال
می گشایم.»
بعد از آن به فرمان ابن زیاد، «عبدالاعلی كلبی» و «عارة
بن صلخت ازدی» را نیز كه از یاوران مسلم در قیام كوفه و از شجاعان شهر
بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در كوچه و بازار
بر زمین كشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار كشیدند ... قیام مسلم در
كوفه در روز هشتم ذی الحجه بود، كه آن را «یوم الترویه» گویند، و شهادتش
در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذی الحجه ... امام اكنون در راه كوفه است و دو
تن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد) نیز با او همراهند. آه! نزدیك
بود كه فراموش كنم؛ اگر روایت «اعثم كوفی» درست باشد، اكنون دختر سیزده
ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین (ع) است.