پایگاه 598: امروز در کلاس ادبیات
دنبال کوتاه ترین واژه ها برای نسلی هستم که انشای یک خطی مینویسند و نگارش را چهارجوابی امتحان میدهد .
برای بچه هایی که کلی کلمات جویده شد دارند و انگشتان شستشان بیشتر از نصف عمر ما حرف زده .
دنبال کوتاهترین کلمات برای طولانی ترین قصه از رنج بشر می گردم دنبال پر حرارت ترین کلمه برای گرمای عشق . برای ناب ترین تشبیه از چشم به راهی . برای خیال انگیزترین توصیف از عصر طلایی بشر .
بچه ها کیپ تا کیپ نشسته اند . رسیه ها و چراغانی روی سرشان انها را سر به هوا تر هم کرده .
انوقت من می خواهم از انتظار بگویم . انتظار، همین جوری هم کلمه ی گزنده و طاقت سوزی است .
بهتر است با این جمله شروع کنم : انتظار اسم مصدر است . اما انگار زمانش تا دلت بخواهد ing گرفته . انتظار تا دلت بخواهد ،طولانی و استمراری شده . از این فکرم منصرف می شوم . انتظاری که من میشناسم پر از شیرینی و تلخی هایی است که برای من پنجاه سالش گذشته اما برای این بچه ها چه ؟
اینها شاید بیشترین طعم تلخی که به یاد دارند ،شکلات تلخ باشد . یا فوقش دو فنجان پشت سر هم اسپرسو تک ،که آن هم برایشان تازه اول عشق است .
پس سختی ها و رنج های گذر این پنجاه سال سخت را آن ها در حافظه ندارند . همانطور که عاشقانه های آن و شیدایی ها و دلدادگی های آن راهم نچشیده اند.کسی چه می داند ؟ شاید کم کاری از خودم بوده ، از ما پنجاه ساله ها ؟
شاید حالا که نوبت انها شده مثل همان انشایشان یک خطی از آب در بیاید. یا با همان انگشتانشان که کیلومترها راه رفته ، انتظار را در لابلای همین صفحات فراموش کنند و ندانند که چه بهاری را باید جستجو کنند. ؟
دلشوره به سراغم آمد ! تا امروز هرجا کم آوردیم دل خوش بودیم به بزرگ شدن این نسل . دل خوش بودیم به جوانه زدن منتظرانی بیشتر ، دل خوش به رسیدن تازه نفس ها .
به راستی آیا این ها همان نسل برگزیده ی امت محمدند ؟
همان نسلی که بقیه ی این انتظار طولانی به انها بخشیده خواهد شد و کار را تمام خواهند کرد .
در لابلای افکارم واژه ها منتظرند تا رسالت این نسل خاص را فریاد بزنند. می خواهم به آنها بگویم شما افسران لشکر بیدار شدگان جهانید ! شما فرماندهان و پیشاهنگان جوانان تشنه حقایق و مدهوش شده از آیات قرآنید !
اما این فاصله واژگانی راچه کنم ؟
چه کنم ادبیات انها در کلماتم پیدا نمی شود ؟ آخر من زبان حافظ و مولانا رامی دانم !
من تنها میتوانم از بوی بهاری که به تازگی در کنار باغچه های صبرمان عطرش پیچیده و جانمان را تازگی بخشیده حرف بزنم . از قله هایی که از پشت ابرهای انتظار دیده شده اند از ماهی که به تازگی طلوعش رارصد کرده اند و بشارتش رامرادمان به تازگی به گوشمان زمزمه می کند. من از زبان عارفان بزرگ شنیده ام , زمانه ام زمانه ی بین الطلوعین است و هر آن انتظار میرود سپیده بالا بیاید و صبح طلوع کند . دستان سرما زده ی کودکان و آغوش خالی مادرانی که چشمان متعجب دنیا را به خود خیره کرده اند ، دنباله ی ستاره ی دنباله دار ظهورند . کهکشانی که شهیدان ما گشوده اند .
به اینجا که رسیدم یکی از دانش آموزان از کنارپنجره کتابش را بست به عقب تکیه داد و کلاهش را جلو کشید و درکاپشن اش جمع شد و گفت : خانم بی خیال ! حله !
در دایره ی لغاتم به دنبال معادلی برای حرف او می گردم . به گمانم دیگر کلمات رابه زحمت نیندازم و دست از سر این نسل عجول و کم حوصله بردارم . آری درست فهمیدم، آنها از من عاشق تر و عجول ترند .
شاید تا امروزهمه ی کامنت های ظهور را هم لایک کرده باشند !
این نسل خطابه خوانی نمی کند . مرد میدان و عمل است . غلط نکنم تا حالا حوصله خود را برداشته و راه افتاده باشند!
کلام را کوتاه کنم و حرف آخرم رابگویم : عزیزان من آهای دهه ی هشتادی ها . دهه نودی ها دیدن طلعت روی یار،رسیدن به قله ها . سربازی سپاه امام زمان عج ، این کارخفن، سهم شما از این دنیا است . خوشا به حالتان . همه ی عمرم رانذر قدم هایتان می کنم که محکم و پا برجا تا سحر خواهند رفت و به صبح ظهور سلام خواهند داد . انشالله .