به گزارش پایگاه 598، روایت زیبا و خواندنی صادق امامی، خبرنگار «فرهیختگان» از وضعیت این روزهای سنندج، بوکان و مهاباد در ادامه می آید: از مسجد معراج به میدان معلم بوکان که میرسم، هوا روشن است. هنوز خورشید غروب نکرده. کمتر از 30 مرد جوان و پیر دور میدان ایستادهاند. به سمت «بلوار شهدا» میروم. کمی از غروب خورشید گذشته به بلوار میرسم. همهجا در تاریکی فرو رفته و چراغ هیچ خانهای روشن نیست. این یعنی اینجا محل درگیری است و به همین دلیل نیروهای امنیتی برق را قطع کردهاند تا اعتراضات را بخوابانند. چند نفری سر یکی دو کوچه ایستادهاند. در تاریکی، سربالایی خیابان «حاج ابوبکر آقا» را میگیرم و بالا میروم تا به نزدیکی «کوی آفتاب» برسم. از این ارتفاع میتوان دید که برخی نقاط شهر برق دارند. اینجا اما فقط تاریکی است. حتی چراغهای خیابانها هم خاموشند. کمی پایینتر، تیمی از 20-15 موتورسوار که احتمالا متعلق به بسیج هستند، موتورها را روشن کردهاند و آمادهاند تا به سمتی که نمیدانم کجاست، بروند. دو نفرشان در میانه بلوار، با سلاح پینتبال ایستادهاند و وظیفه «تامین» امنیت سایرین را برعهده دارند تا مورد حمله احتمالی قرار نگیرند. همه چیز در سکوت و تاریکی در حال انجام است. موتورسواران میروند و من مسیرشان را دنبال میکنم.
نرسیده به بلوار، اولین صدای تیر را میشنوم. 10 ثانیه بعد، صدای دومین تیر میآید. مردی با چراغقوه موبایلش، در خیابان اصلی سرک میکشد تا بفهمد چه خبر است اما جرات ندارد بیش از نیمتنهاش را به داخل خیابان بفرستد. در حال برگشت به خانه است که محل اعتراضات را میپرسم؛ مسیری را نشانم میدهد؛ «نرو... خطرناکه.» دوباره وارد بلوار میشوم. به سمت شمال حرکت میکنم. چراغهای بلوار و خانهها روشن میشوند. چه اتفاقی افتاده که چراغها روشن شدهاند؟ از گوشه پیادهرو به سمت انتهای بلوار میروم. دقیقهای بعد، مجددا چراغها خاموش میشوند. بوی لاستیک و چوب سوخته را استشمام میکنم. ماشینهای شخصی تکوتوک از کنارم میگذرند. هیچکس به دیگری کاری ندارد.
از یک پیرمرد و جوانی که بچهاش را در آغوش کشیده، آدرس محل اعتراضات را میپرسم. پیرمرد به جوان فرصت نمیدهد؛ «اینجا اصلا خبری نسیت.» نمیخواهد حرفی بزند مخصوصا به یک آدم غریبه غیرکردزبان. به خیابان «شهید چلبی» میرسم. در یک گوشه خیابان، آتش کوچکی بر پا کردهاند. کسی در خیابان نیست. وسط خیابان پر از نخالههای ساختمانی نوک تیز است. برق مجددا قطع میشود. این قطع و وصل شدنها غیرعادی است. احتمالا عدهای مشغول خرابکاری هستند. به «مرکز خدمات جامع سلامت شهدا» در تقاطع بلوار و خیابان پرستار میرسم. وسط بلوار سنگهای بزرگ ریخته شده است. معترضان صندوق کمیته امداد را از جا درآورده و در جوی آب انداختهاند. صبح روز جمعه مراسم تشییع جنازه یکی از کشتهشدگان برگزار شد. احتمالا پس از تشییع در همین نقطه که نزدیک به قبرستان است، درگیری شکل گرفته است. به بیمارستان نرسیده، از آنطرف خیابان، یک نفر مشغول شعار دادن است و شش-هفت نفر هم بعد از او آن را تکرار میکنند: « امسال سال خونه...» هیچکسی را نمیبینم. در خیابان علم و صنعت که خیابان عریض و محل عبور و مرور است، چهار یا پنج کپه آتش درست کردهاند. چند نفری هم پایینتر از محل آتش، نبش خیابان «شقایق-گهزیزه1» ایستادهاند. مسیر مسدود است و ماشینها به ناچار پس از ورود به خیابان، دور میزنند و مسیر دیگری را برای رسیدن به خانه پیدا میکنند. در این تاریکی چشم، چشم را به سختی میبیند اما شعلههای آتش کمی روشنایی به خیابان بخشیده است. برق وصل میشود. به انتهای بلوار و نزدیک یک ساختمان نیمهکاره میرسم. چند دقیقهای گوشهای از خیابان مینشینم. منتظر شنیدن صدای تیر هستم تا به سمت آن بروم اما خبری نیست. در بلوار هم خبری نیست. تمام مسیری که آمدهام را دور میزنم. ساعت 7 شب است. خیابان روشن است. بهجز خواروبارفروشیها، سایر مغازهها بستهاند. شهر به نظر آرامتر از آنچیزی است که دیروز پنجشنبه در فضای مجازی دیده بودم.
شروع از سنندج
عصر روز پنجشنبه، یکی از کانالهای تلگرامی جداییطلب از انسداد جادهها در سنندج و به شهادت رسیدن چند لباسشخصی خبر میداد. در ویدوی منتشر شده، معترضان لباس فردی را که به شدیدترین شکل زخمی کردهاند، در آوردهاند. در بخشی دیگر از این کانال، بر همان ویدئو، ریپلای زده شده و از کسانی که چنین کاری کردهاند، خواسته که بسیجیها را پس از لخت کردن، بسوزانند. همین ویدئوها باعث شد تا پنجشنبه شب برای دومین بار در کمتر از 40 روز گذشته راهی سنندج شوم.
سفر قبل چهارشنبه 20 مهرماه، راننده تاکسیای که مرا به مسافرخانه رساند، وقتی علت سفرم را فهمید، گفت: «خیلی دیر اومدی... پیکار اصلی رو از دست دادی... پیکار.» آن روز به گفته او، «پیکار اصلی» را از دست دادم، اما این بار کمتر از یک روز از همان «پیکار»ی که او میگفت، به سنندج، میرسم.
در سرمای ساعت 6:20 صبح جمعه، در ترمینال مسافربری سنندج، نمازخانه را پیدا میکنم اما درش بسته است. در این فکرم که هوا به این سردی برای خواندن نماز چه کنم که یک نفر از داخل، در را باز میکند. وضو میگیرم و وارد اتاق میشوم. نماز را که میخوانم، به سراغ گوشی میروم. همان فردی که داخل نمازخانه خواب بود، به سمتم میخزد: «اینترنت داری؟»
«آره!»
«اینستاگرامم داری؟»
«آره.»
«میشه ببینی سنندج چه خبریه؟»
اینستاگرام را باز میکنم. موقعیت را سنندج میزنم و چند فیلمی نشانش میدهم. همینطور که چشمهایش و چشمهایم به صفحه موبایل است، میپرسم: «دیروز اینجا شلوغ بود؟»
«آره. بهشت محمدی شلوغ شده بود. مثل اینکه یه ماموستا هم بوده اونجا.»
بیشتر از این چیزی نمیگوید. در نمازخانه یک ساعتی استراحت میکنم و پیاده به سمت میدان نبوت حرکت میکنم. در پیادهرو، طلقهای شکستهشده پلاستیکهای به ضخامت حدود یک سانتیمتر نظرم را جلب میکند. اینها به نظر متعلق به کلاههایی است که ماموران برای مهار اغتشاشات بر سر میگذارند. نرسیده به میدان، گوشه سمت چپ، فرماندهی انتظامی سنندج است. کمتر خبرنگاری است که در بحرانها توانسته باشد به سادگی از نهادهای نظامی اطلاعات کسب کند. میدانم که احتمال اینکه چیزی به دست بیاورم، تقریبا صفر است اما چند قدم به سمت چپ رفتن، ارزشش را دارد که شانسم را امتحان کنم.
اطلاعرسانی تعطیل
در ورودی ساختمان، یک ستوان دوم و دو سرباز نشستهاند. ساعت نزدیک 9 صبح است. دو سرباز دیگر مشغول خوردن صبحانه هستند. کارت خبرنگاریام را نشان میدهم، پاسخ میدهد: «بعید میدونم بهجز رسانههای رسمی با کسی مصاحبه کنن.»
منظورش از رسانههای رسمی، صدا و سیماست. میگویم: «حالا شما زحمت بکش اطلاع بده، شاید قبول کنن.»
«مشکلی نیست ولی هنوز کسی نیومده. دیشب تا ساعت 2 سر کار بودن.»
قرارمان میشود نیم ساعت دیگر. به جای نیم ساعت، یک ساعت دیگر مجددا به فرماندهی انتظامی شهرستان سنندج میروم اما هنوز هیچکس نیامده است. نیروی انتظامی که نشد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم گزینه خوبی است. یک تاکسی میگیرم و به سمت سپاه در نزدیکی میدان انقلاب میروم. سردر خیابانی که به سپاه منتهی میشود، یک تابلوی بزرگ از سپاه زدهاند. وارد خیابان میشوم. 30 قدمی طی نکرده به مقر سپاه میرسم. با دست آرام به در فلزی سبز رنگ میزنم. چند ثانیه نگذشته سربازی، در را باز میکند. میگویم که برای چه کاری آمدهام؛ پاسخ میدهد: «قبول نمیکنند!»
«شما اطلاع بدید... شاید قبول کنن.»
«همه آماده باش هستن! کسی اینجا نیست.»
بعید میدانم در چنین شرایطی بتوانم کسی را که اطلاعاتی درباره حوادث روز گذشته داشته باشد، پیدا کنم. به یکی از دوستانم که سه سال پیش در سفرم به مناطق مرزی، کمکم کرده بود، زنگ میزنم. شماره یکی از دوستانش که از جزئیات حادثه روز پنجشنبه سنندج اطلاعات دارد را برایم میفرستد.
به میدان انقلاب میروم و از آنجا پیادهرو فردوسی را میگیرم و تا انتهای آن یعنی میدان آزادی میروم. دستفروشها در دو طرف خیابان بساط کردهاند. کوپنفروشی که 40 روز قبل در ابتدای خیابان بساط کرده بود، مشغول سر هم کردن میزها و باز کردن بساطش بود.
سر صبح که سوار تاکسی، شدم بیشتر مغازهها بسته بودند. احتمال میدادم شهر در اعتصاب است. در میان مغازهها، یکباره چشمم به بانک ملی افتاد. بانک هم تعطیل است. یعنی بانک دولتی هم در اعتصاب است؟ نمیشود که... آنجاست که یادم میآید امروز جمعه و روز تعطیل است.
در سفر قبلی، دور میدان آزادی، نبش خیابان «سجادی» در این ساعت، تنها یک مینیبوس مستقر بود اما حالا جدا از آن مینیبوس، 10 موتور پارک شده و 2 ماشین دیگر پلیس هم میبینم. اوضاع نسبت به 40 روز پیش چندان متفاوت نیست. به نظرم امروز هم در سنندج خبری نیست یا حداقل من خبری نمیبینم.
بوکان؛ مقصد دوم
نباید وقت را تلف کنم. سرچ کردن در اینترنت تقریبا ناممکن است یا من نمیتوانم. آدرس یکی از سایتهای خرید بلیت اینترنتی را میزنم. بالا میآید. مبدا را سنندج و مقصد را بوکان ثبت میکنم. اخبار غیررسمی از درگیری در بوکان خبر میدهند. هیچ تصویر روشنی از موقعیت جغرافیایی بوکان ندارم.
بعید میدانم بلیتی از سنندج به مقصد بوکان باشد... اما هست. اتوبوس سنندج-تبریز از بوکان میگذرد. آخرین صندلی اتوبوس را رزرو میکنم. صندلی شماره 25.
ساعت 11:30 به سمت بوکان میروم. در اتوبوس یکساعتی استراحت میکنم و بعدش سری به اینستاگرام میزنم. «محمد قوچانی» صاحبامتیاز و سردبیر مجله «آگاهی نو»، عکسی از «کیان پیرفلک» شهید حادثه ایذه بازنشر کرده و در کنار تاثر از رنجی که پدر و مادر کیان خواهند کشید و تاکید بر اینکه «اعتراض حق ملت است و دولت باید صدای اعتراض ملت را بشنود»، «مسببان و مروجان جنگ داخلی در ایران» را «لعنت» کرده و نوشته که «کیان ایران در خطر است.» در روزهایی که خیلیها ترجیحشان سکوت است، همین دو جمله آخر محمد قوچانی، یعنی او هم درک کرده چه خوابی برای ایران دیدهاند. چیزی که در بسیاری از رسانهها از جمله صدا و سیما هنوز درک نشده.
ساعتی بعد نظرات ذیل پست قوچانی را میخوانم... به نظر بسیاریشان درکی از واقعیتها ندارند. یکیشان نوشته «از شعار زن، زندگی، آزادی، خشونت و جنگ داخلی در نمیآید!» در این مدت آنقدر به قوچانی حمله کردهاند تا او ناچار شود، در یک متن کوتاه «بعد از تحریر» دوز نکوهش سیاسیونش را بیشتر کند و «مردم و از جمله کیانها» را «قربانی این سیاسیون نالایق و فرصتطلب» بخواند و پس از آن بنویسد: «متاسفم که برخی مجال یک تسلیت را هم نمیدهند و یک هشدار.»
ردپای سلفیها
اتوبوس برای ناهار و نماز، در نزدیکی «بیجار» توقفی کوتاه میکند. من فرصت گفتوگوی تلفنی را پیدا میکنم. شماره را میگیرم تا توضیحاتش را بشنوم: «پنجشنبه تو شبکههای مجازی، ضدانقلاب فراخوان تجمع چهلم چهار نفر از جانباختگان حوادث اخیر رو داده بودن. تقریبا حوالی ظهر حدود دو هزار نفر برای مراسم به بهشت محمدی اومدن. بعد از مراسم یه ماموستایی سخنرانی و جمعیت رو تحریک کرد. تو صحبتاش نظام رو برد زیر سوال و از گروهکها تقدیر کرد. اون بود که جمعیت رو تحریک کرد.» در پاسخ به اینکه کدام ماموستا سخنران مراسم بوده میگوید: «ماموستا ابراهیم کریمی. خیلیها میگن تفکرات سلفی نزدیک به «مکتب القرآن» داره.» در رسانههای ضدایران، ویدئویی از حضور ابراهیم کریمی در تظاهرات با شعارهای ساختارشکنانه منتشر و ادعا شده است که این ویدئو متعلق به جمعه 27 آبان ماه است. این تجمع در پی فراخوان گروههای ضدانقلاب در سنندج برگزار شده است. از اتفاقات پس از مراسم هم میگوید: «پس از پایان مراسم، جمعیت تحریک شده، به طرف شهر میآن و با آتش زدن لاستیک و سطل آشغال، خیابانها را مسدود میکنند. اونا خودروهایی رو که به سرنشیناش مشکوک میشدند آتش میزدن.» در میانه آشوب، اغتشاشگران سرهنگ «حسین یوسفی» از کارکنان انتظامی استان را با سلاح سرد به شهادت رساندند و رئیس کلانتری ناحیه منفصل شهری «نایسر» را هم بهشدت مجروح کردند. آخر گفتوگو وقتی میفهمد قرار است به بوکان بروم، هشدار میدهد: «جو بوکان نسبت به سنندج تندتره. چند نفر کشته و چند نفر شهید دادیم. یه کم مراقب باش.»
ساعت نزدیک هفتونیم، بهسمت فرمانداری بوکان میروم. این آدرسی است که یکی از معدود افرادی که میبینم، به من میدهد. میگوید به جز فرمانداری، به «اسلامآباد» و «ابوذر» هم میتوانم سری بزنم.
اعتراضات در بوکان چگونه آغاز شد؟
ساعت 10 شب با یک واسطه، یکی از فعالان رسانهای در بوکان را پیدا میکنم. او از اتفاقات عجیبوغریب این روزها در بوکان میگوید و اینکه بهواسطه نزدیکی بوکان به سقز، بوکان از نخستین شهرهایی بود که در آن اعتراضات شکل گرفت؛ «بهخاطر مسائل ناسیونالیستی و جریحهدار شدن احساسات مردم از اینکه یه دختر کرد تو تهران به این شکل فوت کرد، چهار یا پنج روزی اینجا شلوغ بود. اون روزها بیشتر شعارها حول «زن زندگی آزادی» بود اما رفتهرفته هنجارشکنانه شد و جمعیت هم به همان میزان ریزش داشت. هر چقدر شعارها به تجزیهطلبی و شعارهای گروههای ضدانقلاب نزدیکتر میشد، ریزش جمعیت هم بیشتر میشد. کار به جایی رسید که در هر منطقه 10 نفر تجمع کرده و آتیش روشن میکردن. این وضعیت ادامه داشت تا فراخوان گروهها و شبکههای ضدایرانی برای اعتصاب سهروزه در 24، 25 و 26 آبانماه.»
بوکان خاستگاه احزاب ضدانقلاب کردی بوده است. پس از پیروزی انقلاب، ضدانقلاب چنان در این شهر لانه کرده بود که آزادسازی آن تا مهرماه 1360 یعنی به درازا کشید. این شهر 32 ماه در اشغال گروهکهای تروریستی ضدانقلاب بوده است. ابراهیم علیزاده، موسس حزب کومله، بوکانی است. گفته میشود حسین یزدانپناه، موسس حزب آزادی کردستان (پاک) و اعضای اصلی گروهک دموکرات نیز بوکانی هستند، بسیاری از خانوادههای این افراد در بوکان زندگی میکنند. حضور خانواده گروهکها سبب شرایط امنیتی خاصی در این شهر شده است.
این فعال رسانهای میگوید: «با وجود اعتراضات، در بوکان نیروهای نظامی تمام تلاششان جلوگیری از کشته شدن معترضان بود. در این زمینه هم موفق بودند اما پس از فراخوان اعتصاب، گروهکها که هدفشان کشتهسازی بود، هستههایشان را در شهرستان فعال و مردم را وارد ماجرا کردند. لیدرهای این اغتشاشات، با مطالب ناسیونالیستی میخواستند احساسات دهههای هشتادی و نودی را برانگیزانند تا اغتشاشات را گستردهتر کنند. آنها بهسمت نیروهای نظامی تیراندازی میکردند. یک سرهنگ پاسدار؛ یک بسیجی و یک سرباز گمنام با تیر جنگی شهید شدند.»
پروژه کشتهسازی از دهه 60 تا امروز
او از احتمال کشتهسازی هم میگوید: «رسانهها و گروهکهای ضدانقلاب تنها با یکچیز میتوانند بخشی از مردم را به خیابان بکشند؛ اون هم شعارهای پرطمطراق جداییطلبانه است. لازمه این کار، کشته شدن بچههای مردمه تا اینها بتونن از این طریق به خواسته خودشون برسن.»
چه در سفر قبلیام به سنندج و چه سفر کنونی به غرب کشور، بسیاری برایم از پروژه کشتهسازی ضدانقلاب گفتهاند. برایم پذیرش این موضوع کمیسخت بود تا اینکه ویدئوی نحوه کشته شدن برهان کرمی در کامیاران را در شبکههای اجتماعی دیدم. در آن ویدئو فردی از معترضان، با کلت کمری، او را مورد هدف قرار میدهد. این کار چنان سریع و ساده انجام میگیرد که هیچکس متوجه آن نمیشود. در کتاب خاطرات سیدنورالدین عافی با نام «نورالدین پسر ایران» به کارکرد کشتهها برای گروهکهای ضدانقلاب اشاره شده است. او روایت کرده است: «بوکان بزرگترین پایگاه ساماندهی کومله است. در شهر ما همیشه میترسیدیم تیرمان به غیرنظامیها بخورد درحالیکه دشمن این واهمه را نداشت. اتفاقا آنها بدشان نمیآمد عدهای غیرنظامی در درگیریها کشته شوند تا از آنها استفاده تبلیغی کرده و کمکها و حمایتهای بیشتری از مردم جلب کنند.» گروهکهای ضدانقلاب بهخوبی میدانند که این روزها، پروژه کشتهسازی چندین برابر دهه 60 برایشان آورده دارد. از این رو عاقلانه بهنظر نمیرسد از این ظرفیت استفاده نکنند.
میگوید: «فروشگاههای کوروش رو نابود کردن. واقعا گریهام گرفت بهعنوان یه خبرنگار وقتی دیدم اموال خصوصی مردم رو دارن به سرقت میبرن. خیلی به اموال عمومی و خصوصی مردم آسیب زدن. 70 درصد مردم اصلا کاری به مسائل سیاسی ندارن و نمیخوان داشته باشن. تو این شهر شاید حداکثر 5 هزار نفر بخوان آرامش رو به هم بزنند. اکثر مردم سرنوشت مردم عراق، سوریه و افغانستان را دیدن. نمیخوان ایران اینطوری بشه ولی از طرفی میترسن و ناچار به همراهی شدند. همین باعثشده از ترس مغازهها رو ببندن. سعی میکنن در تجمعات انقلابی شرکت نکنند چون از ترور کور میترسن.»
دلیل ترس مردم، حمله به منازل و مغازهها و خودروهایشان است. در چند روز گذشته در بوکان خانه چندیننفر را تنها به اتهام اینکه بسیجی هستند، به آتش کشیدهاند. از این فعال رسانهای میپرسم که قبل از آتش زدن منازل، هشدار میدهند تا زن و بچه خانه را ترک کنند؟ میگوید: «اصلا؛ هیچ هشداری نمیدهند. کوکتلمولوتف را به درون خانه میاندازند و آن را به آتش میکشند. اگر زن و بچه در خانه باشند، گرفتار میشوند.»
خرابکاری در شبکه برق
او به خبرسازیهای دروغین شبکههای اجتماعی و رسانههای وابسته به گروهکها نیز اشاره میکند: «یه روز از ارومیه داشتم میاومدم بوکان. تلگرام رو چک کردم. دیدم خبر اومد فرمانداری بوکان سقوط کرد. زنگ زدم به بچهها که ببینم چه اتفاقی افتاده، گفتن «هیچ خبری نیست و اتفاقا فرمانداری هستیم.» تو خبر نوشته بودن پنجهزار نفر بهسمت فرمانداری درحال حرکتند. من رسیدم و دیدم فیلم دروغ بودن این ادعا رو فرستادن برای رسانهها، بعد از این فیلم، غائله خوابید.»
او میگوید: «با این اوضاعی که ضدانقلاب درست کرد، داریم برمیگردیم به سالهای دهه 60 و ناامنی آن دوران. با چند کلیپ و فضای مجازی، برگشتیم به دهه 60. آشوبطلبان حتی به برق منازل مردم هم رحم نمیکنند و با خرابکاری برق را قطع میکنند. شما توی شهر چرخی بزنید میفهمید نمای شهر تغییر کرده است. اینجا بازار خرید شهرهای اطراف بود. بعدازظهرها وارد شهر میشدی انگار وارد تهران شدی. بازار پررونقی داشت. همه برای خرید میومدن بوکان. الان اما دوماهه کسی برای خرید به بوکان نیومده. مردم از شهرهای اطراف برای درمان به بوکان میومدن. الان اما ما هم بازارمون رو از دست دادیم و هم توریسم درمانی رو. خیلی ضربه خوردیم.»
ساعت 11 شب دیگر مسافرخانهای در شهر پیدا نمیشود که مسافر بپذیرد. بعید هم میدانم مسافرخانهای باز باشد. این وضعیت من را میهمان جوان بوکان میکند.
ترس از آتش زدن اموال کسبه
صبحشنبه در میدان فرمانداری از ماشین پیاده میشوم. یک تاکسی میگیرم تا چرخی در شهر بزنم. راننده تاکسی پیرمردی است که حدود 60 سالی از خدا عمر گرفته است. از دلیل تعطیلی شهر و مغازههایش میپرسم. میگوید بیشتر از ترس است؛ «نه! یه چیزی هست بابا... شما اگر اعتراض میکنی، بیا توی خیابون آروم بگو... ولی اینا میان توی خیابون خرابکاری میکنن... بابا خرابکاری نکن... چراغ قرمز مگه مال کیه؟» به سر چهارراهی میرسیم که چراغ راهنمایی و رانندگی آن را کندهاند؛ «نگاه کن! تو همینجوری الکی داری میری. این چراغ مال کیه؟ مال من و توئه ولی باید به کی بگی مال من و توئه؟ دیروزی این رو خراب کردن... تا پریروز بود. یه دونه چراغ قرمز نمونده... یه دونه تابلو نمونده. بابا! بیا حرفت رو بزن. اصلا گرونیه. کشور ما گرونیه. ببین! مردم فشار روشونه. نمیدونم چی بگم؟ به قول یکی میگه هر چی بگی، مقصری؛ دهنت رو ببندی از همه خوبتره.»
ترس از به آتش کشیده شدن مغازه باعث شده بسیاری از مغازهدارها بین نابودی سرمایه یا چند روز تعطیلی، دومی را انتخاب کنند. این وضعیت تنها محدود به بوکان نیست. در تهران نیز عدهای آشوبطلب در خیابان منوچهری و سعدی کسبه را تهدید و آنان را مجبور کردند مغازههایشان را ببندند. در بازار آهن شادآباد، آشوبطلبان اموال کسبهای را که حاضر به همراهی نشدند نیز تخریب کردهاند.
به چهارراه بعدی میرسیم. چراغ راهنمایی و رانندگی سر جایش است. پیرمرد راننده تا چراغ را میبیند، دوباره داغ دلش تازه میشود: «همه چراغهای کوتاه رو شکوندن. این یکی چون بلنده نتونستن بشکونن... مثلا چهار روزه تعطیله. چهار روز دیگه تعطیل باشه میدونی چه افتضاحی میشه؟ من بعد از سه روز، امروز اومدم بیرون. میدونی چقدر آدم بیکار میشه؟ درآمد نداره!»
میگویم: «ناامنی خیلی بده...»
«خیلی... هرچی بگی گرونیه تو مملکت، ولی امنیت داشتیم. بابا به قرآن... کاری ندارم... یعنی انقلاب بشه روزی 500 نفر تو ایران میمیره. چون میدونی! ترک مثلا یه مرامی داره، کرد یه مرامی داره، فارس یه مرامی داره. هر کسی. خیلی بابا... آمریکا گفته همهتان خودمختاری میگیرین... بابا! همهشون خودمختاری میدونی چه هرجومرجی میشه؟ تو عراق فقط کرد و عربه، همهاش اختلاف دارن. دو تا هستن. ما 20 گروهیم.»
اوضاع در روز آرام به نظر میرسد. شب گذشته نیروهای انتظامی با هدف تقویت امنیت شهر، در برخی مسیرها، میلههایی گذاشته بودند تا با اعمال محدودیت از اقدامات خرابکارانه و تروریستی جلوگیری کنند. صبح خبری از آن میلهها به جز اطراف فرمانداری نیست.
با روزنامه برای سفر به سومین شهر، یعنی مهاباد هماهنگ میکنم. از مردم آدرس تاکسیهای بین شهری را میگیرم. حدود 20 دقیقهای پیادهروی دارم. مغازهها به جز آنهایی که خوراک یومیه مردم را میفروشند، تعطیلند. به کوچه «خاکه لیوه 4» که میرسم، یک بازار محلی میبینم. وارد کوچه میشوم. از نانوایی تا انواع و اقسام میوه و سبزی. مردم مشغول خریدند. وارد کوچه میشوم که به یک بنای جالب میرسم؛ «خانقاه حاج سیدمحمدهادی هاشمی» رهبر طریقه قادریه. سال 1366 هاشمیرفسنجانی به مسجدی در بانه رفته بود که اعضای این فرقه در آنجا نمایشهای خارقالعاده انجام میدادند. هاشمی در خاطراتش این کارهای خارق العاده را «جویدن شیشه و تیغ خودتراش، خوردن گلولههای کلاش، فرو کردن نوک تیز دو خنجر در سر یک نفر با چکش، فرو کردن درفش در پهلوی یک نفر و... » فهرست کرده است.
نانواییها همیشه در بوکان شلوغ بوده است اما این روزها شلوغتر از قبلند. این را مردی میگوید که ریشهای پروفسوری حنایی رنگی دارد: «اینجا همیشه شلوغه ولی امروز نمیدونم داستان چیه اینطوریه؟»
«به خاطر نگرانی از تعطیلی نانواییها به دلیل ناآرامیها نیست؟»
«چرا. این هم میتونه باشه.»
مهاباد مقصد سوم
ساعت 11:20 سوار تاکسی میشوم تا به مهاباد بروم. در ابتدای خروج از شهر، در برخی نقاط، رد لاستیکهای به آتش کشیده شده به چشم میخورد. این لاستیکها را اغتشاشگران برای مسدود کردن مسیرهای ورودی و خروجی شهرها به آتش میکشیدند. در برخی نقاط، تلاش کردهاند با خاک جاده را مسدود کنند. یکی از این نقاط روستای «سهولان» است. این یکی از تاکتیکهای جدید اغتشاشگران است. آنها با این کار تمامی ترددهای مردم را مختل میکنند.
ساعت 12:20 به مهاباد و پایانه اتوبوسرانی آن میرسم. نماز ظهر و عصر را میخوانم. وارد شهر میشود. به جز میوهفروشهای دور میدان، همه مغازههای شهر _ به استثنای خواروبارفروشیها _ تعطیلند. به سراغ اولین خواروبارفروشیای که میبینم میروم و آدرس یک غذاخوری را میگیرم. با تاسف سری تکان میدهد و میگوید: «ما در حال انقلابیم... همهجا بسته است.» گوشیاش را درمیآورد تا بهم نشان بدهد چه خبری در شهر است. همان کانال تلگرامی ضدایران را باز میکند؛ «همه خبرهای ما رو تو این کانال میتونی بخونی.» از محل اعتراضات میپرسم، آدرس جنوب شهر را میدهد؛ «اینجا شمال شهره، باید بری «پشت تپ» سمت جنوب.»
به سمت جنوب میروم. هیچ تاکسیای در خیابان یافت نمیشود. پیاده تا میدان توحید و از آنجا بیهدف به سمت فرمانداری میروم شاید بتوانم با معاون سیاسی-امنیتی فرماندار گفتوگو کنم. به یکی از بچههای جهادی مهاباد زنگ میزنم. پیش از اینکه سوالی بپرسم، میخواهد بداند کجا هستم. پاسخ میدهم «از ترمینال به سمت جنوب شهر میرم.»
«اونطرفها شلوغه... اونجا نرید. سمت جنوب شلوغه. شما همین که فارسی صحبت میکنید یهدفعه هوت میکنن و میگن این اطلاعاتیه و میریزن سرت.»
ماجرا را اینگونه تعریف میکند که چند هفته پیش به «بهانه تشییع جنازه، چند هزار نفر ریختن تو شهر و حمله کردن فرمانداری و فروشگاه کوروش و ادارات رو تخریب کردن و چند تا بانک رو آتیش زدن. از اون روز دیگه مهاباد روی خوش ندید. هر روز تو محل پشتتپ راهبندان درست میکنن... امروز (شنبه) چند هزار نفر رفته بودن تشییع جنازه. بعد از تشییع جنازه حمله کردن. دیروز تشییع جنازه یکی دیگه بود حمله کردن پایگاه بسیج رو آتیش زدن. دیروز از غروب تا شب، کوچه به کوچه رفتن خونه بسیجیها رو آتیش زدن... در بین اینها، افراد مسلح با کلاش، کلت و وینچستر حضور دارند؛ عناصر ضدانقلاب حضور دارند. اینها علائم و تصاویر و پرچم گروههای تجزیه طلب دستشونه. شما اگر به حرف برادر خودتون گوش میکنید، اصلا مهاباد نمونید.»
آموزش بستن مسیرهای مواصلاتی
آنگونه که او تعریف میکند، عمده مسائل، در محله پشتتپ که در حاشیه و منشعب از شهر است، اتفاق میافتد: «چند سالی است که در مناطق حاشیه شهر فعالیت داشتم. روزی که شروع به کار کردیم، همین محله یک کوچه آسفالت نداشت اما الان یک کوچه بدون آسفالت پیدا نمیشود. کلی مکاتبه برای تعبیه خودپردازهای بانکها داشتیم اما حالا همه آنها را شکستند و تاراج کردند. الان کار مردم گیر افتاده و در امورات یومیهشون دچار مشکل شدن... الان عملا فعالیتهای جهادی متوقف شده. این دقیقا یکی از اهداف اغتشاشگران است. میخواهند نگاه امنیتی که از این منطقه برداشته شده بود، دوباره برگردد.»
یکی از مطالبات اصلی کانالهای گروهکهای تروریستی کردی، ساخت کوکتل مولوتف و بستن مسیرهای مواصلاتی و ترانزیتی در مناطق کردی است. این فعال جهادی میگوید: «در اینکه عناصر ضدانقلاب و عناصر مسلح و آموزشدیده هستند و تکنیکهای راهبندان و ساخت کوکتل مولوتف و حمله به ادارات دولتی را پیاده میکنند، شکی نیست. کاملا آموزش دیدهاند و لحظهبهلحظه اتفاقات را از طریق شبکههای مجازی منعکس میکنند. از همین طریق، مسیر پیشنهاد میدهند و حتی اعلام میکنند ماشینی با فلان پلاک، متعلق به اطلاعات است. یا اینکه فلانکس دوربین دارد و فلانجا ایست و بازرسی است... لحظهبهلحظه اطلاعات میدهند به عناصرشون.»
در پایان هر سوالی که پاسخ میدهد، تاکید میکند که «صلاح نمیدونم مهاباد بمونید.» میپرسم: «هدف از این راهبندان و تبدیل چهره شهر، به شهری جنگزده چیست؟» میگوید: «میخوان تیشه به ریشه اقتصاد و معیشت مردم بزنن. اینطوری مردم دچار بحران میشن. ببینید اطراف شما تاناکورا و بازارچه است. اونجا بالای 300-200 تا از این غذافروشی سیار سیبزمینیفروشی هست... بالای یک ماهه اینا تعطیلن. اصلا اقتصاد مهاباد گره خورده به حضور مسافر و بازارچههای مرزی و تاناکورا. الان فصل فروش البسه زمستونی و پاییزیه. کلا همهچیز تعطیله. مهاباد قطب تاناکورای کشوره... الان کاملا تعطیله... دوماهه این اقتصاد تعطیل شده. هزاران نفر از این راه نون میخوردن. عملا اقتصاد شهر دچار چالش و بحران شده است. بعد اینا چیکار میخوان بکنن؟»
بنزین این اغتشاش، پیکر بیجان هر ایرانی است. کشتهها در هر صورت و از هر طرف برای اغتشاشگران ارزشمند است. این افراد در هر صورت فرزند همین مردم هستند. مرگ هر فرد، منجر به تعمیق خشونت و تنفر میشود و این دقیقا همان چیزی است که دنبال میکنند. این فعال جهادی میگوید: «اینها راحت خونه مردم رو آتیش میزنن و ایجاد ناامنی میکنن. میخوان هر کسی صنمی با نظام داره، جرات نداشته باشه، از نظام دفاع کنه... . من صلاح نمیدونم شما در اون شرایط اونجا باشید.»
به فرمانداری میروم. ساعت 2 هم نشده ولی سرباز جلوی در میگوید «تعطیله؛ برو فردا بیا.» مسیر رفته را به سمت ترمینال برمیگردم. میدان مادر را به سمت بلوار شهدای عشایر که میروم، جمعیتی قابل توجه در انتهای بلوار میبینم. به گمانم مجلس ختم است. به سمتشان میروم. 10 قدمی برنداشته، دو مرد که گوشهای نشستهاند، میگویند: «جلو نرو!»
«چرا؟»
«مسلحن.»
تعجب میکنم. اینها چه کسانی هستند که مسلحند؟ از آن خیابان برمیگردم و از خیابان بالاتر میخواهم همان مسیر را بروم. خیابانهای شهر خالی از آدم است اما اینجا زنها هم در میان خیابانند. انگار اصلا برایشان مهم نیست در شهر چه اتفاقی افتاده است. به سمت زنها میروم از آنها عبور میکنم و وارد یک کوچه میشوم. نوجوانی بلندقامت با سلاحی که در دست دارد، به کردی چیزی میگوید. میگویم «فارسم.»
«از اینجا برگرد.»
بدون هیچ مخالفتی، برمیگردم. کنار دستش نوجوانی با یک کلاش تاشو به دست ایستاده. به نظر اگر همان کلاش قنداق ثابت داشت، همقد و قامت خودش میشد. آنقدر مسلط کلاش را در دست دارد که گویی سالها با سلاح کار کرده است. برمیگردم. از یک جوان که در یک مغازه بسته نشسته، میپرسم چه خبره؟ میگوید: «اینها منگورند.» نفر بغل دستیاش میخواهد ساکت باشد. تابهحال نام منگور به گوشم نخورده. گمان میکنم، یک کنایه است. او چیز بیشتری نمیگوید و من هم نمیتوانم بپرسم.
منگورها وارد میشوند
دو ساعت بعد، یک جوان در حوالی میدان توحید برایم منگورها را معرفی میکند: «اینها یک طایفه هستند که همیشه همراه انقلاب بودند و در جنگ دست جمهوری اسلامی رو گرفتند. اکثرشان هم جذب نهادهای انقلابی شدهاند. اغتشاشگرا خونه همینها رو آتیش زدند... اینها هم میگن میگیریم و پدرشون رو درمیآریم. ضدانقلاب حسابی از اینها میترسه... مخصوصا حزب دموکرات. ساده بهت بگم اینها همون پیشمرگهای مسلمان کرد هستن.» پیشمرگهای مسلمان کرد را به خوبی میشناسم. در دوره تسلط ضدانقلاب بر مناطق کردنشین، مردم مسلمان کرد که از دست گروهکها به شهرهای مختلف یا استانهای همجوار مهاجرت کرده بودند، توسط شهیدمحمد بروجردی، فرمانده سپاه غرب کشور در پاییز 1358 سازماندهی شدند تا سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تاسیس شود. سازمان پیشمرگان مسلمان کرد با جذب نیروهای بومی استان کردستان بهسرعت گسترش یافت و در عملیات پاکسازی شهر کامیاران در 10/11/1358 با سپاه همکاری کرد. سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در سالهای 1359 تا 1361 در پاکسازی جادههای مواصلاتی و روستاهای کردستان ایفای نقش کرد. پیشمرگان مسلمان کرد از سال 1361 بهمرور جذب سازمان بسیج شدند و طی این دوران، شهدای فراوانی را به نظام و انقلاب اسلامی تقدیم کردند.
همه اینها باعث میشود تا دوباره به بلوار شهدای عشایر بازگردم. باز هم با پای پیاده. هوا تاریک شده است. جمعی از مردان به یک دیوار تکیه دادهاند و مشغول صحبتند. مطمئنا همهشان مسلحند. به همین دلیل دستهایم را از جیبم درمیآورم و کمی بالا میگیرم تا با کولهای که پشتم دارم، شک نکنند و حادثهای شکل نگیرد. چند قدم مانده که بهشان برسم، سلام میکنم. رو به من برمیگردند. میگویم که خبرنگارم و وقتی فهمیدم شما پیشمرگهای مسلمان کرد هستید، دوست داشتم با شما صحبت کنم. همه تقریبا ساکتند. یکیشان که حدود 45 تا50 سالی سن دارد، کارت خبرنگاریام را میگیرد؛ «تو رو باید بازداشت کنیم و تحویل بدیم!»
«اشکال نداره بازداشت کنید ولی قبلش کمی صحبت کنیم.»
این را که میگویم، شروع به صحبت میکند از وضعیت و پیشمرگهای مسلمان کرد. پیرمرد قامتکشیدهای را نشانم میدهد؛ «ایشان سردار هستند و بازنشسته شدند. از همان پیشمرگها هستند... . الان ما که اینجا واستادیم، همه مسلحیم.» کاپشنش را کنار میزند و کلتش را نشانم میدهد؛ «ببین. این سلاح منه. من کارمندم ولی مسلح هم هستم... ما چند هزار نفر آدم مسلح داریم.» در تاریکی به خیابان اشاره میکند: «سال 1389 اینجا رژه 31 شهریور بود. تروریستها بمبگذاری کردند و 12 زن و بچه ما شهید شدند.» دلیل تجمع و مسلح شدنشان، حملاتی است که در روزهای گذشته بهخصوص روز شنبه به منزل یکی از بسیجیان منگور شده است. عناصر آشوبطلب وارد منزل یکی از نیروهای بسیجی شده و در اقدامی بیسابقه، لباس زن و بچه آن فرد را به نمایش گذاشتند. همین مساله باعث واکنش این قوم شده است. مرد همصحبت با من میگوید: «نگاه کن! الان صدای تیراندازی نمیآید. میدونی چرا؟ چون تو شهر رفتیم گشت زدیم و بهشون فهموندیم که دیگه نباید ادامه بدن والا ما میآییم تو میدون. ما همه با انقلاب هستیم. ما پدر حزب دموکرات رو درآوردیم.» شمارهاش را هم به من میدهد تا بعدا هم با هم در ارتباط باشیم. درباره پیشمرگان مسلمان کرد و بهخصوص منگوریها و چندصد شهیدی که تقدیم انقلاب کردهاند، به اندازه کافی سخن گفته نشده است. در کتاب «نورالدین پسر ایران» اشارات کوتاهی درباره بزرگی مجاهدت این افراد به چشم میخورد. نورالدین به پایگاهی اشاره میکند که در آن فردی به نام «کاکا قادر» حضور داشته است. کاکا قادر یکی از قویترین پیشمرگان کرد بود که دموکراتها پسرها و حتی همسرش را به شهادت رساندند. او میگوید: «پیشمرگان از اهالی منطقه بودند که عقایدشان با دیگران متفاوت بود و با ما همکاری میکردند. بسیاری از موفقیتهای سپاه در حل غائله کردستان مدیون همکاری و حمایت مستقیم آنها بود؛ چراکه نیروهایی که از اقصی نقاط ایران به کردستان اعزام میشدند هیچ شناختی از منطقه نداشتند. برادران پیشمرگ مدخلهای ورودی، معابر مهم و جادههای فرعی را میشناختند و به جنگ شهری وارد بودند.» پیشمرگها تنها در یک فقره به سپاه کمک کردند تا 110 نفر از دموکراتها را دستگیر کند. «خالد براقی» یکی دیگر از پیشمرگهای مسلمان کرد بود که بیشتر موفقیتهای سپاه در نابودسازی عناصر تروریستی مدیون او بود. ضربات براقی به تروریستها به اندازهای سنگین بود که در سال 1360-1359 برای سرش 500 هزار تومان جایزه گذاشته بودند.
شنبه 28 آبان 1401، پیشمرگهای مسلمان کرد یا همان منگورها دوباره دست به سلاح بردند. آنها در روزگاری که جمهوری اسلامی مشغول جنگ با ارتش عراق بود، تروریستهای تجزیهطلب را درهم شکستند اکنون که بهجز این قوم رزمنده، ایران ارتشی سازمان یافته و قدرتمند دارد. تهران در مواجهه با مسائل غرب کشور، هوشمندانه عمل کرده است. اکنون در کنار هشدار قوم منگور، سپاه به عناصر تروریستی در اقلیم کردستان نیز هشدار داده است و احتمالا اگر روند آتشافروزی آنها پایان نیابد، ایران برای پاکسازی اقلیم کردستان از عناصر تروریستی، وارد این مناطق شود. البته در کنار این تهران باید یک ضربه کاری به بلندگوی تروریستی در لندن بزند و بانک تامینکننده این بلندگو را نیز سرجایش بنشاند. در این صورت بخش عظیمی از شبکه تروریسم خشکیده خواهد شد.