احمد عزیزم اربعین تو هم تمام شد و کم کم داریم عادت میکنیم که تو هم رفته ای.
پیچ و خم زندگی و کشمکشهای اجتماعی و سیاسی چنان ذهنها را به خود مشغول میکند که اغلب از یاد میبریم در کجای این گنبد دوار ایستادهایم و به کجا میرویم. تکرار روز و شب چنین به ما القا میکند که این چرخ همواره بر همین پایه میچرخد. بر این گمانیم که جاودان در این وضع خواهیم ماند. کمند آنها که از این خوش باوری رستهاند. از این رو مردمان این کره خاکی چند دستهاند:
برخی چنان سرگرم خودند که دنیای پیرامونشان را هم نمیبینند. حتی فرصت اندیشیدن به خودشان را هم ندارند. آمال و امیال چشم و گوششان را تسخیر کرده است. بر این گمانند که همواره چنان خواهد بود. روزی که فرصت مییابند از خود به درآیند و دمی به دنیا بنگرند، مجالشان از کف رفته است.
برخی نیز چنان از خود غافلند و سرگرم کار دنیا، که نمیفهمند چگونه به پایان کار رسیدند. بیآنکه دریابند بهر چه آمدند و از برای چه میروند.
گروهی نیز از خود و از دنیا غافلند و گویی بیجهت به این جهان پا گذاشتهاند. از اینکه نفس میکشند ناراضیاند و تنها منتظر پایان کار هستند.
اما مردمانی را هم مییابی که نه از خود غافلند نه از دنیا، میدانند هر نفسی که میکشند چه نعمتی است و در عین حال از یاد نمیبرند که گامی به سوی مرگ بر میدارند. خود را مسافری میدانند که به سوی مقصدی در حرکت است. نه راه را و توشه را از یاد میبرند و نه مقصد را. نه از زندگی گریزانند که در پی ساختن و بالندگی آنند و نه از مرگ هراسانند که همواره آمادهاند این سرنوشت محتوم بشری را بپذیرند.
احمد سوداگر یکی از آنها بود. همه کسانی که با او بودهاند او را این چنین تصویر میکنند.
عاقبت احمد سوداگر هم رفت، مثل خیلی از دوستانش که سالها قبل ما را با این دنیای سرگرم کننده گذاشتند و رفتند به لقاء حق. تردیدی نیست هر کدام از ما هم که اکنون شاهد رفتن دیگرانیم، روزی خواهیم رفت. یک روز، یک لحظه همه این غوغاها، کشمکشها و ادعاها و... را برای همیشه رها میکنیم و به دیاری میرویم که اکنون ناشناخته است. هر کس به بهانهای میرود، ترکش خمپارهای، تیر مستقیمی، انفجار مینی، سقوط هواپیمایی، زلزلهای، توفانی، ویروسی و... حتی خوابی در کمال سلامت!
با رفتن هرکس جایی برای ماندگان باز میشود. اما فاجعه آنجا است که آنها گمان کنند ماندگارند. آدمها از همینجا دسته بندی میشوند. بعضیها مثل سوداگر در میان خون و آتش میمانند، در حالی که به فکر ماندن نیستند. بعضیها در ناز و نعمت میروند، در حالی که عمری نگران ماندن بودند. احمد همه عمر به فکر رفتن بود، خود را به آب و آتش میزد، به کرخه رفت، به کردستان، به آبادان محاصره شده، به خرمشهر اشغال شده، تا دیوارهای بصره و کنار دجله، به هر جبههای سر میکشد، در میان همه خمپارهها و تیرها و تانکها میماند، شاداب و زنده و پویا، ولی باز هم در فکر ماندن نیست.
اما گاهی مهمترین مسئله ماندن میشود. از هر خطری میپرهیزیم، از هر چالشی میگریزیم، رسالت حفظ خانه و کاشانه و پست و مقام، سخت بر دوشمان سنگینی میکند و برای لحظهای بیشتر ماندن فلسفه میسازد و ضرورتهای استراتژیک و ایدئولوژیک و میمانیم. غافل از آن که سالهاست مردهایم.
به قول اریش فروم خیلی ها «بودن» شان با «داشتن»های شان معنی مییابد. هویت آنها در مناسباتشان با اشیای پیرامون شکل میگیرد و تعریف میشود. بدون داشتن ثروت، قدرت و شهرت نیستند. اما بعضیها «بودن»شان خود ارزش است. سوداگر یکی از اینها بود.
احمد سوداگر را در جنگ بیشتر به اسم میشناختم ولی احساس عجیبی به او داشتم. البته احساس من با عقل امتزاجی داشت که خود حکایت دیگری دارد. اسم او را چند بار در قرارگاه و از زبان فرماندهان میشنیدم، امّا دوست داشتم او را روزی ببینم ولی ندیدم. عاقبت روزها، ماهها و عملیاتها سپری شدند و جنگ با پذیرش جام زهر به پایان رسید ولی خبری نشد. هرچند با فرماندهان زیادی حشر و نشر داشتم ولی چشم من از احمد سوداگر بعد از جنگ برای مدت زیادی محروم بود علیرغم این که احمدهای زیادی را میشناختم.
احمد را به نام فرمانده لشکر رئیس پژوهشگاه و... اصلاً او را به عنوان فرماندهی و رئیس نمیشناختم چون فرماندهی و ریاست شأنی برای او نبود بلکه این او بود که به فرماندهی و ریاست شأن میداد.
احمد قهرمان ملی نظام جمهوری اسلامی بود که اختصاصی به مجموعه سپاه پاسداران نداشت. او به همه نیروهای مسلح تعلق دارد و همین خصلت و ویژگیاش بود که خیل جمعیت عزادار را به دنبال تابوت خود فراخواند.
اینک تمام این اوصاف دردی را دوا نمی کند. شاید به درد غیر احمد بخورد . احمد که عاری بود چه رسد به الان که هیچ نیاز ی به این قصه ها نیست. او از مرز سکوت و اضطراب جاری شب عبور کرد و عاقبت همان گونه که عاشقانه همواره در انتظار مرگ خویش (شهادت) و در انتظار پیغام دوست و چشم براه بالهای فرشتگان آسمانی اند، حادثه در گرفت بدانسان شکوهمندی که تا از زبان سرخ شقایق های وحشی نشنوی حقیقت ناب آن را باور نخواهی کرد . احمد ایستاد و صبوری کرد و مزد خود را گرفت . ... دیدن وداع فرماندهی کل با احمد مرا تا مرز جنون برد!
در طول تاریخ بشریت، ملتهایی که این گونه فرزندهایی همچون احمد سوداگر را دارند، میتوانند کاری کنند که برای همیشه سرشان را بالا نگهدارند.
باور کنیم انصاف نیست که بعد رفتنشان ما آنها را بشناسیم، هرچند خود هرگز راضی نبودند که در زمان حیاتشان شناخته شوند. امّا جامعه نسبت به این صنف از افراد حقوقی دارد و اولین حقوق معرفی و تکریمشان است.