حسن غلام کبیری پدر شهید 18 ساله مقابله با فتنه 88 بعد از تحمل 10 سال
فراق فرزند شهیدش، امروز؛ یکشنبه سوم آذر ماه 1398 در سن 72 سالگی درگذشت.
بسیجی شهید حسین غلام کبیری لقب اولین شهید فتنه را با خود دارد. او متولد
سال 1370 و از بسیجیان فعال شهرری بود. 25 خرداد ماه 88 و در اغتشاشات
تهران در سعادتآباد توسط خودروی پراید بیپلاکی مورد سوءقصد قرار گرفت و
بهشدت مجروح شد و بعد از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.
جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟
پدر شهید غلام کبیری تا روزهای آخر هم وقتی نام حسین و وقایع فتنه 88
میآمد چشمهایش گُر میگرفت و همچون روز نخستین که از شهادت پسرش آگاهی
یافت بیتاب میشد. گذشت 10 سال از شهادت حسین غلامکبیری چیزی از غم این
پدر کم نکرد. تا روزهای آخر همچنان پنجشنبههایش را به پسرش اختصاص داده
بود و تا جایی که وضعیت جسمانیاش یاری میکرد، از صبح تا غروب برسر مزار
او مینشست و درد و دل میکرد تا شاید کمی از دلتنگیهایش کم شود. غم،
مظلومیت، صداقت و صبر از چشمان و کلماتش میبارید. اما خدا نخواست این غم
از دست دادن جوان رشیدش بیشتر از 10 سال به طول انجامد و او را راهی دیدار
با پسرش کرد.
درگذشت این پدر شهید بهانهای برای مرور سخنانی است که بارها در مصاحبهها
گفته شد اما از جانب مسئولینی که باید آن را میشنیدند و به کار میگرفتند،
جدی گرفته نشد. بخشی از سخنان پدر شهید غلام کبیری در ادامه میآید.
او به خاطرات دوران کودکی پسرش اشاره کرد و گفت: حسین من سال 70 به دنیا
آمد. 25 خرداد ماه 88 شهید شد. وقتی دنیا آمد بعد از 10 روز مریض شد. او را
بیمارستان بردیم. آنجا من کار میکردم. دکترها گفتند کبدش بیمار شده است.
بستری شد. بعد از آزمایشات به من گفتند بچه شما خیلی بماند حدود یک هفته تا
10 روز دیگر است. وقتی به خانه رفتم به همسرم موضوع را گفتم. او را با
خودم بردم خانه و همسرم گفت نذر بابالحوائج میکنیم تا شفا بگیرد. صبح
وقتی بیدار شدیم، دیدیم بهتر است. روز به روز بهتر و زیباتر و حالش خوب شد.
دبیرستان در مدرسه امیرکبیر درس میخواند. کنکور داد و میان 300 شاگرد
مدرسه در دانشگاه قبول شد. مهندسی معماری قبول شد. خواهرش به مدیرش زنگ زد و
گفت حسین ما در دانشگاه شاهد قبول شده است. حسین وقتی خبر را شنید بعد از
ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه آمد. گفت دانشگاه قبول شدهام. از 12 یا 13
سالگی عضو بسیج شده بود. هر شب به مسجد میرفت. اهل هیئت بود. امام جماعت
مسجد او را خیلی دوست داشت. شجاع و نترس بود. خیلی دوست داشت دیدار آقا
برود. وقتی در تلویزیون جبهه را نشان میداد، با دقت تماشا میکرد و اشک
میریخت.
میگفت: "مگر خون ما از خونآنها رنگینتر است که ما زندهایم و آنها به
شهادت رسیدند؟ اگر باز جنگی بشود من اولین نفر میروم و شهید میشوم." همان
هم شد. حسین اولین شهید فتنه 88 شد.
پنجشنبه آخرین امتحانش را داد و به خانه آمد و گفت مادر خیالت راحت شد.
دیگر بچه مدرسهای نداری. فردای آن روز انتخابات بود. حسین از صبح رفت مسجد
برای کمک به رأیگیری و تا غروب آنجا بود. موقع شمارش او را بیرون کردند.
پشت در مسجد نشست تا نتیجه را بشنود. فردا شبش دیدم شلوغ شده است. من سر
کار بودم.
دیدم اتوبوسها پر از جمعیت با پارچههای سبز میآیند و میروند. زنگ زدم و
به خانواده گفتم مراقب حسین باشید که در این شلوغیها بیرون نرود اما او
آنقدر علاقه داشت که کسی حریفش نشده بود.
در شلوغی سعادت آباد رفته بود برای آگاهیبخشی و کمک به ختم غائله آشوبگران
و دیگر نیامد. 4 صبح برادرش را خبر کردند که حسین را به بیمارستان
رساندهایم. ماشینی او را به شدت زیر گرفته و پرت کرده است. کلیه و کبدش
پاره شده و هر دو پایش هم شکسته است. وقتی پسرم به من خبر داد که حسین را
بیمارستان بردهاند، فهمیدم که حسین من رفتنی است. همانجا هم به شهادت
رسید.
در محله ما مسجدی هست به نام مسجد «حجتیه». حسین اغلب اوقات آنجا بود.
اولین نفری بود که وارد مسجد میشد و آخرین نفری بود که از مسجد بیرون
میآمد.
علاقهاش به هیئت و کار در حوزه اهل بیت(علیهالسلام) بسیار زیاد بود. یک
وقتها خیلی دیر میکرد. زنگ میزدیم میگفتیم: «حسین کجایی؟» میگفت:
«آمدهام بسیج.» دوست داشت در نیروی انتظامی مشغول به کار شود. برگه
استخدام هم گرفته بود. گفتیم اول دانشگاهت را بخوان بعداً سراغ استخدام
برو. اما این اتفاق نیفتاد و پیش از اینکه حسین به دانشگاه برسد از پیش ما
رفت. حسین همیشه به مادرش میگفت «امیدوارم یک روز برسد که من شما را همه
جا ببرم». همین هم شد. بعد از شهادتش ما را همه جا بردند. بیت رهبری، قم،
اهواز، مشهد و... . خودش به خواستههایش نرسید اما آرزویی که داشت بعد از
شهادتش محقق شد.
حسین خیلی دوست داشت حضرت آقا را ببیند. همهاش شکایت میکرد که: "چرا
مدرسه ما دانشآموزان را به بیت رهبری نمیبرد؟ مگر ما حق دیدار با رهبری
را نداریم؟" اما خودش به این آرزو نرسید. با شهادتش ما را به این آرزو
رساند. امام خامنهای به من فرمودند: "شهید شما مقامش از شهدای جنگ تحمیلی
بالاتر است."
ایشان حقیقت را فرمودند. شهدای فتنه 88 یک قدم جلوتر از شهدای دفاع مقدس
هستند. شهدای جنگ تحمیلی با یک نبرد خارج از کشور رو به رو بودند اما فتنه
88 در داخل کشور بود هرچند که از سوی عوامل خارجی رهبری میشد اما درون
کشور اتفاق افتاده بود.
برای فهم دقیق حقایق باید بصیرت زیادی خرج میشد. تشخیص حق از باطل دشوار
بود. خیلی از افراد بازی عاملان خارجی را باور کردند و مسیر را اشتباه
رفتند. در این میان افرادی که فرمایشات مقام معظم رهبری را سرلوحه کار خود
قرار دادند، توانستند در مسیر اصلی باقی بمانند. فرزند من هم همینگونه
بود. امام خامنهای برگه قبولی حسین را که دیدند، فرمودند: "خوشحال باشید
که حسین در دانشگاه اصلیاش قبول شده است."
این اختلافات تمام شد اما جوانهای ما را زیر خاک فرستاد. شما نمیدانید چه
در قلب من میگذرد. همسرم هم همینطور است. خیلی عوض شده حالش خیلی دگرگون
است. دیگر هیچکدام از ما به حالت روزهای قبل از شهادت حسین برنمیگردیم.
در این میان کسی هم ما را یاری نمیکند. هنوز هم تکلیف سران فتنه مشخص نیست
و همین بر داغ ما اضافه میکند. باید سران فتنه از زمین برداشته شوند.
این پدر شهید خطاب به مسئولان گفته بود: خواهش من این است که به پرونده
پسرم رسیدگی شود. ما برای دیوان کشور و خیلی جاهای دیگر نامه نوشتیم تا
شاید رسیدگی شود اما کسی اهمیت نداد. قبل از اینکه پرونده بسته شود، خیلی
تلاش کردیم پرونده تا قم هم رفت. اما آخرش وضعیت نامعلوم رها شد. وقتی برای
اولینبار به دادگاه رفتیم، فردا در رسانهها منتشر کردند که ما دیه
گرفتهایم؛ من خیلی ناراحت شدم و گفتم مگر اصلاً کسی از خانواده ما حرفی از
دیه زده است که اینطور نوشتهاند؟ اصلاً مگر به ما گفتند شما دیه
میخواهید؟ بعد از انتشار این چیزها آمدند گفتند اگر دیه میخواهید بگویید.
من هم گفتم ما بچهمان را به راهی ندادیم که در مقابلش دیه بگیریم.
مسئولین هیچ کدام از ما یادی نمیکنند. فقط گاهی ارگانهایی مثل سپاه و
بسیج و مسجد مراسمی گرفته و ما را دعوت کردهاند. همه انگار فراموش
کردهاند. بنیاد شهید هم سه سال نخست یادی از ما میکرد اما بعد دیگر ما را
فراموش کرد و مشکلات را پیگیری نکرد. نه تنها بسیاری از مسئولان ما را
یاری نمیدهند، بلکه گاهی این دردها مضاعف هم میشود.