کد خبر: ۴۶۰۵۱۷
زمان انتشار: ۱۰:۵۲     ۰۳ شهريور ۱۳۹۸
آخرین نماز جمعه‌ای که با هم رفتیم تمام مسیرهایی که از منزل می‌توانستیم به نماز جمعه برویم، را برایمان توضیح دادند، تنها، بدون ماشین، با ماشین. من به ایشان گفتم حالا دو ماه است، می‌روی و برمی‌گردی، نهایتا این دو ماه را نمی‌رویم نماز جمعه. گفتند: لازمتان می‌شود.
به گزارش پایگاه 598، باز هم وقت نوشتن‌‌ اشاره است، مانند کودکی که تنها از دور ستاره‌ای نورانی را می‌بیند و به آن‌‌ اشاره می‌کند؛ اما از ستاره هیچ نمی‌داند و فکر می‌کند تنها نقطه‌ای نورانی در آسمان است، تنها شنیده که ستاره چنین و چنان است، شنیده که ستاره، دانشمند فضایی است، نزدیک‌تر که می‌شود می‌بیند یک عارف، محقق، نویسنده و با وجود همه اینها یک پدر و یک همسر بی‌نظیر است، صداقت در رفتار و کلامش موج می‌زند و با داشتن همه این خصایص ویژه بی‌صدا و آرام است، بی‌هیچ هیاهویی بزرگ‌ترین پروژه‌های نظامی را طراحی و رهبری می‌کند، طوری که حتی نزدیکانش از آن مطلع نمی‌شوند، در محل کار و از جانب برخی مسئول‌نمایان به شدت مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد؛ اما همه اینها کوچک‌ترین خللی در ادامه مسیرش ایجاد نمی‌کنند. او هر روز به نهایت مسیرش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و کم‌کم زمزمه‌های رفتنش به گوش می‌رسد، لبیک‌گویان وارد سرزمین وحی می‌شود؛ اما نمی‌داند دنیای پلیدی‌ها در مقدس‌ترین جای این پهنه خاکی چه خواب شومی ‌برایش دیده‌اند، حادثه اتفاق می‌افتد تا بهانه‌ای باشد برای ناپدید شدن دانشمند ایران، سه روز از حادثه سقوط جرثقیل می‌گذرد و خبری از این بزرگمرد نیست، پس از سه روز در فاصله 700 کیلومتری از محل حادثه پیکر پاک و بی‌جان «شهید والامقام» احمد حاتمی ‌پیدا می‌شود، سالم و بدون کوچک‌ترین جراحتی! مگر می‌شود؟! چه کسی باور می‌کند فردی در چنین حادثه‌ای به شهادت رسیده باشد و حتی خراش ندیده باشد؟! چرا باید باور کنیم؟ چرا نباید پیگیری کنیم؟ چرا نباید پیکرشان در ایران کالبدشکافی شود؟ داستان چیست؟ چرا باید کسی که همکار و همرزم شهید تهرانی مقدم بوده این‌طور مشکوک به شهادت برسد‌؟ اینها تنها بخشی از سؤالاتی است که در صحبت با همسر شهید به ذهن خطور می‌کند.

خانم دکتر فرشته ‌روح‌افزا، همسر شهید حاتمی ‌که خود یکی از زنان فرهیخته جامعه است از همسر شهیدش برایمان گفت و اینکه چطور مظلومانه به شهادت رسید.

انقلاب فرهنگی مقدمه آشنایی و ازدواج
دکتر فرشته ‌روح‌افزا در ابتدای صحبت خود از چگونگی آشنایی با شهید حاتمی ‌گفت: زمانی که انقلاب فرهنگی شد دانشگاه‌ها تعطیل شد، از طرفی سال‌های اول انقلاب هم بود و معلم ریاضی خانم خیلی کم داشتیم، رشته من هم ریاضی بود؛ لذا در آموزش و پرورش منطقه 16 مشغول به کار شدم، در دبیرستان هم مربی‌تربیتی بودم و هم درس می‌دادم و خواهر همسرم هم جزو دبیرهای آنجا بود، در ابتدا به من گفتند که یک خانم خوب برای برادرم پیدا کنید، من هم سه، چهار نفری را پیدا کردم؛ ولی قسمت نشد و در نهایت خودم پذیرفتم. اواخر 63 بود که خواستگاری آمدند و سال 64 زندگی خودمان را آغاز کردیم و حاصل ازدواج ما علیرضا و فاطمه است، الان فاطمه 23 ساله و علیرضا هم 19 ساله است.

دیدار با آیت‌الله جوادی آملی
 همسر شهید حاتمی ‌با‌‌ اشاره به دیدارشان با آیت‌الله جوادی آملی خاطرنشان کرد: بعد از شهادت ایشان آقای جوادی آملی گفتند من می‌خواهم خانواده این شهید را ببینم، ما رفتیم خدمت ایشان، به من گفتند: چرا شما این‌قدر بی‌تابی می‌کنید؟ ایشان با دو دست وارد صحرای محشر می‌شود و هر دو دستشان پر است؛ یکی علمشان است که برای مردم و بشریت نافع بوده، یکی همدستی که حاوی خون شهادتش است، حالا با این شرایط تو ناراحتی؟

البته من در جمع بی‌تابی نمی‌کردم، در خلوتم این‌گونه بودم. تذکر دیگری هم دادند که برای من خیلی عجیب بود، چرا که مسئله‌ای بود که هنوز اتفاق نیفتاده بود؛ ولی ایشان به من اطمینان دادند که مشکلی به‌وجود نخواهد آمد، اکنون، بعد از این همه مدت درگیر آن شده ایم و من هیچ وقت نگران نیستم.

در مورد علیرضا گفتند آینده خوبی خواهد داشت، برای بچه‌ها دعا کردند و سفارش به اینکه شما در همین حوزه زنان و خانواده بمانید.

شاید این بار من شهید شدم
روز آخری که ایشان ایران بودند، یکشنبه بود، پسر یکی از دوستانمان فوت کرده بود و ما برای تشییع رفتیم بهشت زهرا، آنجا دو سه دور اطراف یادبود شهدای مکه دور زد، دخترم گفت اگر من شهید شدم شما من را تنها نگذار و سر خاکم بیا، آقای حاتمی ‌گفت چه می‌دانی؟ شاید این بار من شهید شدم.

من دیدم گویا بین اینها یک رقابتی ایجاد شده است، خیلی عصبانی شدم و گفتم بحث بهتر از این ندارید که با هم انجام دهید؟ بعد ایشان به دخترم گفتند: تو هم من را شب اول قبر تنها نگذار.

من دیگر عصبانی شدم و گفتم دور این محوطه دارید می‌چرخید و راه هم پیدا نمی‌کنید، وقت هم نداریم، جلسه هم دارید و باز هم دارید از این حرف‌ها می‌زنید. آن روز در شورای عالی انقلاب فرهنگی جلسه داشتند. و این اولین باری بود که من دیدم دارند در مورد شهادت حرف می‌زنند؛ البته هروقت خیلی دلش می‌گرفت کجایید‌ای شهیدان خدایی را می‌خواند.

شب قبل از رفتنش به مکه هم که همسایه‌ها آمده بودند یکی از آنها گفت تو این همه کار داری و تا حالا چند بار هم که مکه رفته‌ای، برای چه می‌خواهی بروی؟ جواب داده بود حالا اگر شهادت را رقم زدند چه؟ او هم خیلی ناراحت شده بود و گفته بود الان زنگ می‌زنم به خانمت می‌گویم، دیدم آقای حاتمی ‌با عجله آمد بالا، تلفن که زنگ زد خودش گوشی را برداشت، این برایم خیلی عجیب بود، او هیچ وقت داوطلب برداشتن گوشی نبود. گفتم چه شده؟ گفت همسایه‌مان می‌خواهد چیزی بگوید. گویا او می‌خواسته من را خبردار کند و آقای حاتمی ‌اجازه نداده بود.

چندین‌بار با هم مکه رفته بودیم
ما انگلستان درس می‌خواندیم و هر بار که می‌خواستیم برای دیدن اقوام بیاییم ایران به مکه می‌رفتیم، آن موقع عربستان سعودی ویزای ‌ترانزیت می‌داد، ما می‌رفتیم و یک روز را در مدینه می‌ماندیم و دو روز هم مکه؛ البته آقای حاتمی ‌قبل از ازدواجمان هم مکه رفته بود.

ایشان کارشناسی ارشد را در دانشگاه تهران خوانده بود، برای دکتری رفت آنجا، چون اینجا دکتری نداشت. من هم همان‌جا درسم را خواندم، در آنجا الکترونیک خواندم. او دکترایش را گرفت؛ ولی درس من مانده بود، آمدیم ایران، برای اینکه من برگردم و درسم را تمام کنم، تقاضای مرخصی بدون حقوق کرد. در مدتی که من در آنجا درس می‌خواندم، دوتا فوق دکتری گرفت؛ یکی مکاترونیک بود و دیگری علوم فضایی.

 لبیک اللهم لبیک
ماه رمضان بود، ایشان در منزل بود و بنده از بیرون آمده بودم، در را باز کردم و آمدم داخل، گفتم: سلام. گفت: سلام. گفتم: چرا این‌جوری سلام می‌گویی؟ گفت لبیک، اللهم لک لبیک، لاشریک لک لبیک. قرار بود از طریق بعثه برای همکاری با آنها برود، گفتم: محال است بگذارم تنها بروی. با اینکه قبلاًً هم تنها رفته بود. گفتم: تو مهریه من را نداده‌ای، باید من را ببری حج واجب.(مهریه‌ام فقط سفر حج بود) سفر حج زیاد رفته بودم؛ اما به‌عنوان مهریه نبود، گفتم: از سفر حج قبلی که رفته ام پشیمانم، مدام می‌گفتم خدایا دیگر من تنهایی حج نمی‌آیم، برای من سخت است، برای یک خانم سخت است که حج و طواف را تنها بجا بیاورد. یک سری تکان داد و گفت: باشد. از ماه رمضان تا ذی‌القعده هر چه گفتم من هم باید بیایم گفت: نه نمی‌شود.

می‌دانست که می‌رود و شهید می‌شود، اولا که حساب و کتاب‌های سر کارش را بسته بود، یک تقویم رومیزی از سر کارش به من داده بود، موقع رفتن کارهایش را تحویل داده بود که یکی از همکارانشان به نام آقای امینی گفته بود: کارهایی را که انجام داده‌ای از این به بعدش را هم باید خودت باشی و به ثمر برسانی، که ایشان گفته بود: حالا بگذارید ببینیم من زنده برمی‌گردم یا نه!

مدیریت پروژه پرتاب موجود زنده به فضا
همسر شهید حاتمی ‌عنوان کرد: ایشان در پروژه پرتاب موجود زنده به فضا، که آن میمون‌ها بودند، مدیر پروژه بود، ژیروسکوپی درست کرده بود که ماهواره را در جای خود قرار می‌داد، برگشتش را تنظیم می‌کرد، و این کار ابداع خودش بود.

گویا می‌دانست در مکه اتفاقاتی خواهد افتاد
همسرم موقع خداحافظی گفتند: حادثه‌ای اتفاق می‌افتد، گفتم: چه حادثه ای؟ گفتند: مثلا مانند همان حج خونین سال 66. گفتم: نه بابا، اینها با این دولت کنار می‌آیند و این اتفاق نمی‌افتد، نگران نباش.گفت: نه من اصلا نگران نیستم، فقط گفتم ممکن است اتفاقی بیفتد.

حساب‌های مالی‌اش را درست کرده بود، وصیت شفاهی هم کرده بود، پولی را از حساب خودش برداشت ریخت به‌حساب من و گفت: این برای جهیزیه فاطمه است، گفتم تو که می‌دانی من خیلی در مسائل مادی دخالت نمی‌کنم، به من ربطی ندارد، خودت همه چیز را درست کن.

هشدار یک فاجعه
آقای حاتمی ‌در فیلمی‌که از تلویزیون هم پخش شده می‌گوید الان تعداد حاجی‌ها خیلی زیاد است و تنها یک در ورودی گذاشته‌اند و یک در خروجی و ازدحام حتما حادثه ساز خواهد بود.

همچنین در رابطه با برج ساعت مکه در ایمیل همسرم یک درفتی گذاشته‌اند و توضیح داده‌اند که نماد فراماسونری است و نماد همان چشم بیگ بن لندن است و اینها را یک روز قبل از شهادتش نوشته است. بعد از آن رفته بودند در مقام ابراهیم و زیارت عاشورا را خوانده بودند.

زیارت امام رضا(ع) بعد از شهادت...
اتفاق دیگری هم که افتاد این بود که ما یک اردو برای دانشجوها در مشهد داشتیم که من دختر خودم را هم بردم، ما که رسیدیم گفت من هم می‌خواهم بروم مشهد. گفتم نه تو را به خدا ما تازه از مشهد برگشته ایم و این مدت تو را ندیده ایم، برو مکه بیا بعد با هم می‌رویم، ما هم آن‌قدر درگیر کارهای اردو بودیم که در مشهد نتوانستیم زیارت کنیم. اول اکراه داشت و بعد گفت باشد و نرفت.

خلاصه نرفت ولی از مکه که برگشت اول رفت مشهد. آقای قاضی عسگر با ما تماس گرفتند و گفتند ما بدن ایشان را تحویل گرفته ایم، در همان مکه هم ایشان را غسل و کفن کرده بودند و کارهایشان انجام شده بود، پیکر شهید در جعبه‌ای میخ زده قرار داده شده بود. از طرفی چون حج شروع شده بود دیگر هواپیماها به ایران نمی‌آمد، به من گفتند که ما شهدای حادثه مسجدالحرام را می‌فرستیم بیایند تهران، حدود 7،8 نفر هستند که شناسایی شده‌اند، جمعه حادثه اتفاق افتاده بود و تا یک‌شنبه پیکر ایشان پیدا نشده بود.

هواپیمایی ماهان از جده بلند شد، قرار بود ساعت 11:30 در فرودگاه بین‌المللی بنشیند، هواپیما رفت مشهد فرودگاه‌هاشمی‌نژاد و ما نفهمیدیم چرا. آنها هم چیزی نگفتند. فردا صبحش از مشهد آوردند.

مفقود شدن شهید پس از حادثه جرثقیل
همان روز‌هایی که قرار بود برود من خیلی مضطرب بودم و فکر می‌کردم قرار است یک اتفاق بدی بیفتد، صبح آن روز هم که این اتفاق افتاد خیلی مضطرب بودم، خواب هم دیده بودم، آن‌قدر بد رانندگی کرده بودم که کلاچ و فرمان خرد شده بود.

ساعت پنج عصر مهمان داشتیم، وقتی که مهمان‌ها رفتند فاطمه گفت حادثه‌ای در مکه اتفاق افتاده، گفتم: حتما پدرت می‌رود برای کمک و امکان ندارد که الان به تلفن جواب بدهد، لذا صبرکردیم، ساعت هشت شب بود که شروع کردم به زنگ زدن به او که الان حتما کاری ندارند؛ اما هر چه زنگ می‌زدم گوشی برداشته نمی‌شد، تا ساعت 10:30 که دیگر اصلا زنگ هم نمی‌خورد.

به بچه‌ها هم گفتم نگران نباشید پدرتان این جور مواقع برای کمک می‌رود و جواب نمی‌دهد؛ اما خودم خیلی نگران بودم، شب تا صبح هم مدام به این و آن زنگ می‌زدم، به دوستانمان در آنجا زنگ می‌زدم، می‌گفتم: از همسر من خبر ندارید؟ می‌گفتند: نه الان خیلی شلوغ است و کسی جواب تلفن نمی‌دهد، نگران نباشید و از ایرانی‌ها کسی طوری نشده، تنها یک ایرانی در این حادثه بوده که آن هم اهل همدان بوده. خلاصه این بی‌خبری به دو روز کشید و فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده. یک خانمی‌از همکاران بعثه به من زنگ زد و گفت من از همسرم خبر ندارم، گفتم من هم خبر ندارم، نگران نباشید و اتفاقی نیفتاده، در واقع همسر او هم در مکه بود و می‌خواست من را آگاه کند، که من او را دلداری می‌دادم.

بنده زنگ زدم بعثه که گفتند ما نمی‌دانیم چه شده است، برادرانم هم شروع کردند به جست‌وجو از دوستانشان، گفتند که ایشان حین کمک در حادثه گم شده است. یکی از خانم‌هایی که در آنجا بود گفت ایشان را روز قبل هم دستگیر کرده بودند، می‌گفت شاید ایشان در دست پلیس باشد،گفتم خب چرا اینها را نمی‌گویید؟! گویا در صحن خانه خدا با یکی از پلیس‌ها درگیر و دستگیر شده بود؛ ولی بعد از آن همه این موضوع را انکار کردند. بعد من به آن خانم زنگ زدم که از همسرت خبردار شدی؟ گفت بله من او را پیدا کردم.

دیدار یار...
ما دو بار با حضرت آقا دیدار داشتیم. بار اول که خیلی شوک زده بودیم چون تنها سه روز از شهادت ایشان گذشته و هنوز هم پیکرشان برنگشته بود، ما هم هنوز خیلی مهمان داشتیم، آنجا که رفتیم به آقا گفتم ایشان خیلی حامی‌‌بودند، صدایم هم درنمی‌آمد و هر چه که خواستم بگویم آقا گفتند خودم می‌دانم. آن روز بچه‌ها هم خیلی حرف نزدند.
آقا گفتند: اینها که مسیر خود را طی کردند و رفتند و به مراتب بالا رسیدند؛ اما یک ثلمه‌ای برای کشور ما است. آقا که این حرف را زدند، خیلی حالم بد شد، گویا ما خودمان هم ایشان را نشناخته بودیم. من گفتم: از شما می‌خواهم کاری کنید که کارهای ایشان زمین نماند، کارهای تحقیقاتی ایشان خیلی زیاد است. همان دیدار برای ما خیلی آرامش بخش بود.

برای دیدار دوم هم من گفتم بچه‌های من دفعه قبل خیلی حالشان خراب بود نشد آقا را ببینند و چفیه بگیرند. روز قبل از ماه مبارک رمضان آقا ما را خواستند، خانواده شهید احمدی روشن و تهرانی مقدم و کسانی هم که به پروژه‌ها نزدیک بودند حضور داشتند.آقا گفتند: می‌خواستم شما را از نزدیک ببینم. گفتم: اینها می‌خواستند از شما چفیه بگیرند. گفتند چفیه هم می‌دهیم، بعد علیرضا را در آغوش گرفتند. من آنجا زبانم بنده آمده بود و دلم نیامد که از اذیت و آزارها حرفی بزنم، گفتم آقا خودشان این همه دغدغه دارند.

وقتی حضرت آقا او را «شهید» خطاب کرد خیالم راحت شد
آن زمان به اینها شهید نمی‌گفتند و می‌گفتند اینها شهید نیستند، ولی در پلاکاردها می‌نوشتند شهید.

از طرفی خودش هم خیلی صداقت داشت، من هم نمی‌دانستم در آنجا چه اتفاقی افتاده است.

به من گفتند ایشان شهید نیستند، گفتم اگر شهید نباشند من همه این پلاکاردها را جمع می‌کنم، خیلی اصرار ندارم که در خلاف جهت کسی قدم بردارم که در کوچک‌ترین مسائل رعایت حلال و حرام را می‌کرد و حتی پاراگرافی را از قلم نمی‌انداخت؛ لذا به امام زمان (عج) متوسل شدم و گفتم خودت می‌دانی در آنجا چه اتفاقی افتاده و هیچ‌کس هم نیست که در این شرایط جواب من را بدهد، روی در و دیوار هم همین طور نوشته می‌شود شهید، اگر شهید نیست من را باخبر کن، من خودم آن‌قدر توانایی دارم که اینها را جمع کنم، همین طور از دلم این حرف‌ها را زدم، گفتم فقط من را باخبر کنید. فردای آن روز آقا گفتند بیایید برای دیدار، در آن دیدار آقا گفتند شهید والامقام... که همان جا خیالم راحت شد که امام زمان (عج) جوابم را از زبان حضرت آقا دادند.
پیکر شهید هیچ آسیبی ندیده بود!  

همسر شهید حاتمی ‌خاطرنشان کرد: پیکر ایشان کیلومترها دورتر از نقطه حادثه افتاده بود، کسی که پیکرشان را تحویل گرفته بود می‌گفت ما با محدودیت زمانی و پنهانی هم عکس گرفته بودیم، اصلا موهایشان به‌هم نریخته بود، حتی لباسش هم خونی نشده بود و معلوم بود که ایشان را برده بودند برای گرفتن اقرار، او شناسایی شده بود، ایشان اصلا در جریان جرثقیل آسیب ندیده بود، یکی از نزدیکان مسئولین ارشد بعثه به من گفت آیا می‌دانستید که پارچه‌ای بر سر ایشان انداخته‌اند و کشیده‌اند داخل آمبولانس؟

همه شهدای جرثقیل یک جراحتی برداشته بودند، یا دست نداشتند، یا سر نداشتند و مشخص بود که اتفاقی برایشان افتاده است، ولی پیکر ایشان کاملاًً سالم بود. ما چندین بار رفتیم شکایت کردیم؛ اما کاری پیش نرفت.

کمیته حقیقت‌یاب هیچ کاری در این چند سال انجام نداد
چرا رئیس‌جمهور در سازمان ملل حرفی از حوادث مکه نزد؟
در بی‌کفایتی آل‌سعود که شکی نیست. در سال 66 هم مشابه این حادثه را داشتیم، اینکه این قضیه عمدی بوده یا نه باید یک کمیته حقیقت‌یاب تشکیل می‌شد و حضرت آقا هم این را گفتند، 4 سال گذشته و اعضای این کمیته هم مشخص بودند و در آن زمان معاون حقوقی رئیس‌جمهور خانم امین زاده هم عضو همین کمیته بود؛ ولی هیچ قدمی‌در این رابطه برداشته نشد.

در جریان حج آن سال ما نزدیک به 500 شهید دادیم، رئیس‌جمهور کشورمان آن زمان در سازمان ملل بودند، اما هیچ صحبتی نکردند و در سکوت برگشتند، روسای جمهور دیگر کشورها اگر یک سیل در کشورشان بیاید و آنها در سازمان ملل باشند، رها می‌کنند و می‌آیند، چنین حادثه‌ای اتفاق افتاد و رئیس‌جمهور ما با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکرد، بعد هم آقای ظریف را دیدیم که... اینها یک‌بار هم به ما تسلیت نگفتند، نه تنها من بلکه در مورد سایر شهدا هم همین بود.

برداشت اشتباهی از صحبت‌های آقای رکن‌آبادی شده است
همسر شهید حاتمی ‌عنوان کرد: حالا شهدای منا را می‌گوییم ما نمی‌دانیم چه بوده و عربستان سعودی نپذیرفت، شهدای مسجدالحرام را که سعودی پذیرفت مقصر است، ایران در این رابطه چکار کرد؟ اینکه آقای رکن آبادی گفتند من سند دارم که چنین معامله‌ای کرده‌اند، فکر می‌کنم در مورد ساعتی بود که ایرانی‌ها رفتند، قرار بوده ساعت 8 بروند و ساعت 10 می‌روند، آنها هم می‌گویند ما گروه گروه اعلام کرده بودیم، شما با دیگر گروه‌ها آمدید و شلوغ شد و آن ازدحام باعث شد این گروه شهید شوند. ایران پذیرفت که سر ساعت نرفته، اما اینکه مقصر حادثه بوده را نپذیرفته و هر که این حرف را می‌زند خیلی حرف بیجایی می‌زند، مگر ایرانی‌ها کسانی هستند که بروند آنجا حاجی بکشند؟ این خیلی اشتباه است، و الان روزنامه‌ها و سایت‌های خارجی و شبکه‌های معاند دارند از این آب گل‌آلود ماهی می‌گیرند.

‌روح‌افزا گفت: ببینید چقدر این شهدا مظلوم هستند که وقتی قرار بر صحبت در موردشان می‌شود چنین مسائلی درست می‌شود. من مطمئنم که اگر ایران در کوچک‌ترین مسئله‌ای کوتاه آمده بود باید همه ما از حج محروم می‌شدیم و دیگر نمی‌گذاشتند ایران در حج شرکت کند، این اشتباه است ولی مسئولان ایران هم بی‌جا می‌گویندکه عربستان سعودی درست عمل کرد، چکار کرد؟

چرا شهید حاتمی ‌در ایران کالبدشکافی نشد
چرا نباید همسر من در ایران کالبدشکافی شود؟! من این حرف را باید در کجا فریاد بزنم؟ می‌خواهیم حرف بزنیم می‌گویند چرا؟ می‌گویند که ما مدارک را در اختیار خانواده‌ها می‌گذاریم، چنین خبری نیست. الان در گواهی فوتی که برای همسر من داده‌اند نوشته شده در منا و زیر دست و پا خفه شده است! ایشان را در مسجدالحرام دزدیده‌اند و برده‌اند و جسدش را کیلومترها آن طرف‌تر تحویل داده‌اند، بدون هیچ شکستگی و نقصی. حالا چرا تذکر می‌دهند، مگر ما چه کردیم.

در ژنو تنها اپوزیسیون و بهایی‌ها در مقابل ما موضع گرفتند
در این مدت فشار روی ما خیلی زیاد بوده و ما هم نتوانستیم قدمی‌در جهت احقاق حق اینها برداریم. من ژنو هم رفتم و صحبت کردم؛ اما نه با تدارکات دولتی، کسی از ما حمایت نکرد. البته بسیج حقوق‌دانان هم به ما کمک مالی کرد و هم اینکه برای تهیه ویزیت به ما کمک کردند.

حقوق بشر بین‌الملل در ژنو هر ساله برنامه برگزار می‌کند، با خواهر شهید رکن آبادی رفتیم که بگوییم اینها را زدند و کشتند و کسی چیزی نگفت که دیدیم مسئول حقوق بشر جهان عربستان سعودی شده...

در هر صورت ما در آنجا صحبت کردیم، خیلی‌ها پذیرای صحبت‌های ما بودند، حتی خبرگزاری رویترز از ما خبر تهیه کرد، چون که با چادر مشکی هم بودم فکر می‌کردند ما چیزی نمی‌دانیم، من گفتم یک سؤال از شما دارم، بشر کیست؟ حقوق چیست؟

انسان چیست؟ شما حتی 99 درصد وال استریت را انسان حساب نمی‌کنید، سیاه پوست آمریکایی هم انسان نیست، نزدیک به هفت هزار نفر را در عربستان کشته‌اند و هیچ‌کس صدایش درنمی‌آید چه اتفاقی افتاده، یک مراسم کاملاًً مذهبی بوده و مردم داشتند خدا را ستایش می‌کردند، حقوق بشر شما کجاست، بچه‌های ما که بی‌پدر شدند حقوقشان کجا باید تعریف شود، آنجا خیلی‌ها استقبال کردند، تنها کسانی که راجع به ما موضع گرفتند اپوزیسیون‌های ایرانی بودند و بهایی‌ها که برای ما خیلی هم مهم نبودند؛ ولی در هر صورت حرف ما به جایی نرسید.

حاضر نبود اختراعاتش را به خارج از کشور بدهد
همسرم اختراعات زیادی داشت که با خودش دفن شد، مقاله آی‌اس‌آی نمی‌نوشت می‌گفت من مقاله خارج از کشور نمی‌دهم، اختراعاتی داشت در مورد هواپیما که خیلی مهم بود، ناسا خیلی دنبال این اختراع بود، ثبت شده بود؛ اما اطلاعات را نداده بود، آنها هم نمی‌دانستند اختراع چیست. حتی سوپروایزر آن در آمریکا خیلی ایشان را اذیت کرده بود، گفته بود باید این را به نام من ثبت کنی، خلاصه اینکه این کار را ارائه نکرد و با خودش دفن شد.

من از مسئولان سؤال دارم
در رابطه با این بحث‌های اخیر که می‌گویند عربستان سعودی بی‌تقصیر بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده، باید بگویم این حقیقت قضیه نیست، یادتان است وقتی ندا آقا سلطان کشته شد چه اتفاقی افتاد، ما آن زمان مسئولیت داشتیم و این طرف و آن طرف می‌رفتیم، جلسات بین‌المللی شرکت می‌کردیم، پوست ما را کندند که چرا این خانم در ایران کشته شده است، حالا نزدیک به هفت هزار نفر به گفته سایت بهداشت عربستان سعودی که حالا می‌گویند دو هزار نفر، که لااقل 500 نفر آنها ایرانی بودند کشته شده‌اند. عربستان در جهت احقاق حق اینها چه کرد، آقای قاضی عسگر گفتند ما وکیل گرفتیم، خب چه شد؟ من این سؤالات را از مسئولان دارم.

به این باور رسیدیم که شهید زنده است
فاطمه حاتمی ‌فرزند بزرگ‌تر شهید نیز اظهار داشت: شهادت پدر برای ما خیلی سخت بود، چون اصلا قابل پیش‌بینی نبود، شهدا، خانواده‌هایشان را آماده می‌کنند، خداحافظی می‌کنند و می‌دانند که شخص برای جنگ می‌رود؛ اما شرایط در مورد پدرم کاملاًً متفاوت بود.

در این چند سالی که گذشت به این باور رسیدیم که شهدا زنده‌اند، یعنی در همه برهه‌های سختی که داشتیم ما را تنها نمی‌گذاشتند و کمکمان می‌کردند، در مشکلات مختلف به خوابمان می‌آمدند یا نشانه‌ای می‌فرستادند.

وقتی شهید شدم بیا و بالای سرم قرآن بخوان
وی تصریح کرد: روز قبل از اینکه بروند رفته بودیم بهشت زهرا، در خانه ما خیلی حرف شهادت بود، من با شوخی و خنده می‌گفتم اگر شهید شدم، این‌طور رفتار کنید و این کارها را بکنید.

در آن روز یادم است که یکی دوستانمان که جوان هم بود تصادف کرده بود، بعد از اینکه او را به خاک سپردند همه گذاشتند و رفتند و هیچ‌کس نماند که بالای سرش قرآن و دعا بخواند، من یادم است که شب که برگشتیم خانه، من به شوخی گفتم: اگر من شهید شدم من را تنها نگذارید، من می‌ترسم، بالاسر من بایستید و قرآن بخوانید. پدرم گفتند قبول، من می‌آیم و بالای سرت قرآن می‌خوانم، به شرطی که وقتی که من هم شهید شدم، تو بیایی بالای سرم و تا صبح قرآن بخوانی. یک جوری روزهای آخر داشتند در ما آمادگی ایجاد می‌کردند؛ اما ما نمی‌فهمیدیم، پدر هیچ وقت نمی‌گفتند که من بروم و شهید شوم؛ اما آن روز گفتند اگر من رفتم و شهید شدم این کار را بکنید.

زمانی که کنار یادمان شهدای حج بودیم گفتند خدا را چه دیدی، شاید امسال هم یک چنین حج خونینی اتفاق افتاد که مادرم گفتند نه در حج که کسی شهید نمی‌شود.

داشت ما را برای شهادتش آماده می‌کرد
دختر شهید حاتمی ‌گفت: آخرین نماز جمعه‌ای که با هم رفتیم تمام مسیرهایی که از منزل می‌توانستیم به نماز جمعه برویم، را برایمان توضیح دادند، تنها، بدون ماشین، با ماشین. من به ایشان گفتم حالا دو ماه است، می‌روی و برمی‌گردی، نهایتا این دو ماه را نمی‌رویم نماز جمعه. گفتند: لازمتان می‌شود.

ما آخرین بار از طریق تلگرام با هم صحبت کردیم، فکر می‌کنم چهارشنبه یا پنج‌شنبه بود، عکس فرستادند، گفتند که اینجا خیلی شلوغ است، از آنجا تعریف کردند، گفتند که به نیت امام زمان (عج) زیارت رفتم، شماها را یاد کردم، دعایتان کردم.

فاطمه حاتمی ‌عنوان کرد: وقتی آن اتفاق در مسجد الحرام افتاد، همه آمده بودند خانه ما و هیچ‌کس چیزی به ما نمی‌گفت، همه می‌گفتند ما خبر نداریم. گوشی پدر هم خاموش بود. از جمعه ظهر مدام زنگ می‌زدیم و مفقود بودند تا اینکه یک‌شنبه پیکرشان پیدا شد. ما اخبار مختلف را چک می‌کردیم، در اخبار 20:30 نام پدرم را خواندند و حالمان خیلی بد شد، البته اطرافیان و دایی‌ها از این قضیه مطلع شده بودند؛ ولی چیزی به ما نمی‌گفتند.

ارادت عجیبی به حضرت علی اصغر داشت
وی تصریح کرد: ما با هم خیلی هیئت می‌رفتیم، آخرین ماه رمضان با هم می‌رفتیم مسجد ارگ مراسم حاج منصور، ماه محرم هم می‌رفتیم دانشگاه امام صادق(ع)، در مسیر با هم تنها بودیم و ایشان خیلی راجع به امام حسین(ع) و اصحابشان صحبت می‌کردند و ارادت عجیبی به حضرت علی اصغر(ع) داشتند، یادم است روز تشییع خیلی تأکید داشتم که روضه حضرت عباس(ع) را بخوانند، چرا که می‌گویند امام زمان (عج) حاضر می‌شوند و دیگر اینکه می‌گفتم روضه حضرت علی اصغر(ع) را بخوانند. هر کس که می‌آمد می‌گفتم برای پدرم‌گریه نکنید برای امام حسین(ع) و حضرت رقیه (س)‌گریه کنید.

سفرهای اربعین به همراه پدر
دختر شهید حاتمی ‌عنوان کرد: پدر بعد از اولین باری که رفت کربلا خیلی بیشتر از قبل امام حسینی شده بودند، نسبت به مراسم‌ها حساسیت بیشتری پیدا کرده بودند، با وجود اینکه سرشان خیلی شلوغ بود اما؛ حتما می‌رفتند و ما را هم با خودشان می‌بردند و اگر روضه‌ای می‌شنیدند ‌اشک در چشمانشان جمع می‌شد. هر سال اربعین پیاده‌روی می‌رفتند، اولین سالی که رفتند هنوز این‌قدر جمعیت زیادی نمی‌رفت، یک سال رفتند و سال بعد من را هم همراه خودشان بردند، آخرین سالی هم که اربعین به همراه پدر رفتم، سه روز پدر را گم کردم، هوا هم خیلی سرد بود و همه وسایلم از جمله کوله و لباس‌ها و پاسپورتم هم همراه ایشان بود، پدرم می‌گفتند من خیلی به حضرت رقیه (س) توسل کردم که همدیگر را پیدا کنیم.

آقا آمد و غسلم داد...
وی خاطرنشان کرد: من یک‌بار خواب دیدم در حرم امام رضا(ع) هستیم و من به ایشان گفتم مرگ خیلی سخت نبود؟ مرگ برای مومنین هم خیلی سخت است، شنیدم غسل دادنشان هم برایشان سخت است، شما درد نداشتید؟ گفتند نه من خیلی اهل مراعات بودم، حواسم به اعمالم بود، دوشنبه صبح خود آقا (که فکر می‌کنم منظورشان امام زمان (عج) بود،) آمد غسلم داد و برایم نماز خواند و غسلم خیلی آسان و خوب بود.

علیرضا حاتمی ‌فرزند دوم شهید که اکنون دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی شریف است در رابطه با پدرش اظهار داشت: پدر همیشه پیگیر مسائل و کارهای ما بود، ما با هم می‌رفتیم پاساژها را می‌گشتیم و گوشی‌های جدید را می‌دیدیم، با هم پارک می‌رفتیم. این اواخر چون بیشتر مشغول درس شده بودم کمتر با هم فوتبال بازی می‌کردیم. روزهای تولدم با هم می‌رفتیم پارک نزدیک محل. در مورد ماشین توضیح می‌داد که چطور آن را چک کنم، چطور بنزین بزنم، در مورد مادربزرگ هم سفارش می‌کرد.

در دبیرستان وقتی که از مسجد برمی‌گشتیم سعی می‌کرد با پیش کشیدن برخی صحبت‌ها علاقه من را به درس بسنجد یا اگر در درسی نمراتم کم بود می‌خواست ببیند مشکل کجاست.

یک‌بار که لپ تاپ روی پایش بود، گفتم چرا این‌قدر کار می‌کنی، خسته نمی‌شوی؟

گفتند که کار مهم‌تر است، حتی اگر یک پروژه هم جلو بیفتد یک پروژه است.

بیشتر فکر می‌کنم شهادت پدر مسئله اجتناب‌ناپذیری بوده و از لحاظ آخرتی برای پدر بهتر بوده و با این فکر خودم را آرام می‌کنم.

منبع: کیهان
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها