کد خبر: ۴۵۸۳۴۷
زمان انتشار: ۱۴:۰۹     ۰۹ تير ۱۳۹۸
در دل و بر جان‌شان زخم دارند اما اراده‌شان قوی‌تر از عوارض بمب شیمیایی است. زنانی که هم‌چنان در صحنه‌های علمی و بین‌المللی می‌درخشند و امید و اراده‌شان صدها برابر قوی‌تر از زخم کهنه‌شان است. زنانی که دل در گرو عشق به خانه و شهری به‌ نام سردشت دارند.
به گزارش پایگاه 598، بمباران شهر مرزی سردشت فجیع‌ترین بمباران بعد از حمله به شهرهای ناکازاکی و هیروشیمای ژاپن و اولین بمباران شیمیایی یک شهر در جهان است؛ اما جوامع بین‌المللی چقدر از این حمله بی‌رحمانه به یک شهر غیرنظامی خبردارند؟ به‌راستی‌که هیچ!

حتی خیلی از هم‌وطنان خودمان نیز تا به امروز اسم شهر سردشت را نشنیده‌اند تا چه رسد به اینکه بدانند ۳۲ سال پیش، روز هفتم تیر ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه بعدازظهر، اهالی سردشت در خانه‌های خود نشسته بودند که گاز سفید خردل توسط هواپیمای بمب‌افکن، سقف خانه‌هایشان را شکافت. گاز خردل چنان راهش را در سینه کودکان، زنان و مردان پیدا کرد که باگذشت این‌همه سال هنوز سرفه‌هایشان بند نیامده و نفس‌هایشان تنگ است.

وقتی بمب‌های شیمیایی منفجر شد، تا چند دقیقه اول، همه سالم بودند. حتی تعدادی از بچه‌ها به بازی کودکانه‌شان در کوچه‌ها ادامه دادند. راستش این انفجارها و بمب‌ها خنده را بر لب روستایی‌های سردشت آورده بود که «این بمب‌ها که مشقی بود! هیچ‌کسی را نکشت!».

اما هنوز دقایقی نگذشته بود که کودکان جلوی چشمان پدر و مادرها ایستاده افتادند و مردند. مادرها و پدرها جلوی چشم فرزندانشان جان دادند، آمار شهدا در چند دقیقه اول به ۱۱۹ نفر رسید و هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد؛ تازه آن موقع بود که سردشتی‌ها فهمیدند بمب شیمیایی یعنی این، یعنی مرگی که جان می‌گیرد و تحمل.


زنان جانباز ۷۰ درصد و دیگر هیچ
وقتی واژه تحمل و صبر به گوش سردشتی‌ها می‌رسد زنان این دیار قد می‌کشند. زنانی که باوجود جانبازی، دوچندان از جانشان مایه گذاشتند و دم نزدند. حتی شماری از آن‌ها باوجود همه سختی‌ها روی عوارض بمب شیمیایی را کم کرده‌اند و درصحنه‌های علمی و بین‌المللی درخشیدند.

وقتی می‌شنوید که زنان جانباز ۷۰ درصد هستند توقع دارید باگذشت ۳۲ سال حالا اوضاعشان وخیم‌تر شده باشد و تحملشان کمتر و حرفی جزء گله و دغدغه‌های زندگی نداشته باشند؛ اما وقتی صدایشان را می‌شنوید باوجوداینکه خس‌خس سینه و تک‌سرفه‌ها موسیقی متن گفتگویشان می‌شود؛ بازهم امید و آرزوهایشان از همه دردها و گلایه‌هایشان جلو می‌زند.

زنان کٌردی که دل درگرو عشق به خانه و کاشانه دارند و اسم سردشت که می‌آید اشک عشق و دل‌تنگی روی صورتشان راه می‌گیرد و تو می‌مانی و جمع اضداد. نمی‌دانی که باید غمگین باشی بر مصیبت و خاطرات تلخی که برایت تعریف می‌کنند یا شگفت‌زده و مبهوت از همه امید و توانی که به ادامه زندگی دارند؟!

با ۴ زن سخت‌کوش و جانباز سردشت همراه شدیم تا واژه‌های عشق، دل‌تنگی، شهادت، ظلم، امید، نفس، درد و شهر سردشت برایتان معنای عمیق‌تری پیدا کند.


وقتی عشق مرا نجات داد
«شبنم شیخی» وقتی در سردشت شیمیایی شد فقط ۶ سال داشت. از تلخی‌های روزگار که یاد می‌کند بازهم لبخند از روی لبش گم نمی‌شود. می‌گوید: «عشق من را نجات داد، عشقی که منجر به ازدواج شد. اوایل خانواده همسرم فکر می‌کردند شیمیایی بودن من واگیر دارد بعدها، هم خودم و هم دیگران فهمیدیم که فقط عشق است که در زندگی من واگیر دارد.

با مرارت و سختی هرچه‌تمام‌تر مراحل زندگی را می‌گذراندم. واژه عشق وقتی برایم کامل‌تر شد که مادری را تجربه کردم. راستش معتقدم وقتی برای داشته‌هایت به قیمت شمردن نفس‌هایت بجنگی آن‌وقت است که از زندگی عادی هم لذت می‌بری. حتی قدر نفس‌های بدون سرفه‌ات را خوب می‌دانی.

برای من رسیدن به خواسته‌هایم بسیار سخت بود حتی مادر شدنم با همه فرق داشت. دو ماه آخر بارداری نخوابیدم تا خفه نشوم. زنده‌بودنم معجزه بود. راستش من با معجزه مادر شدم این را دکترها می‌گویند دومین فرزندم را که باردار شدم دکتر برگه سقط‌جنین را دستم داد؛ اما آن‌قدر حالم خراب بود که حتی نتوانستم سقط کنم. در ناباوری پزشکان، فرزندم به دنیا آمد.


دکتری شیمی گرفتم وقتی شیمیایی بودم
«شبنم شیخی» از تلخ‌ترین خاطره زندگی‌اش می‌گوید وقتی‌که به خانه خاله‌اش رفته بودندوهمانجا طعم تلخ خردل در کامش ماند که ماند: «سرگرم بازی با بچه‌های خاله و خواهر سه‌ساله‌ام بودم. بمباران هوایی شد. حس کردم چشم‌هایم می‌سوزد پدرم وارد خانه شد و فریاد زد شیمیایی زدند دست و صورتتان را بشویید.

آب‌خانه خاله قطع‌شده بود. هنوز گیج‌وویج بودم و نیمه‌هوش که ما را سوار بالگرد کردند و به بیمارستان ارومیه بردند. بچه‌ها را از پدر و مادرها جدا کردند. چشمانم نمی‌دید کور شده بودم. آن‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم هرلحظه قرار است بمیرم.

آرزو داشتم یک‌بار دیگر صدای پدر و مادرم را بشنوم. ترس و درد داشت من را می‌کشت.

یکی دو روزی گذشته بود. چشمانم جایی را نمی‌دید صدای پدرم را می‌شنیدم که با بغض و آه در راهرو بیمارستان فریاد می‌زد «شبنم شبنم» و من حتی توان یک کلمه حرف زدن نداشتم تا پدرم من را پیدا کند.

لحظه‌های بسیار سخت و تلخی بود پدرم چند بار از کنارم رد شد؛ اما به دلیل سوختگی زیاد و متورم شدن صورتم من را نشناخت. دست‌آخر در بین آن‌همه کودک پیدایم کرد. آن‌قدر آن لحظه‌ها سخت بود که حساب ندارد. من که از آن روزها را گذراندم بیشتر قدر لحظه‌های زندگی را می‌دانم، حتی قدر دیدن را.

قدر نفس کشیدن‌های بدون سرفه را. در تمام این سال‌ها آرام و آهسته درس خواندم و توانستم در رشته شیمی مدرک دکتری بگیرم و لذت دانستن را تجربه کنم و در کنار فرزندان و همسرم حس و حال خوبی داشته باشم.


خانه پدری و خنده‌هایش که دیگر نیست!
پروین تازه‌عروس بود. آن روز به خانه پدری آمده بود تا از رضایتش در خانه همسر برای مادر بگوید و خیالش را راحت کند. خانه شلوغ بود برادرها و زن‌برادرها هم بودند. بچه‌ها دورش را گرفته بودند هنوز شیرینی عروسی پروین در کامشان مانده بود و پروین تازه‌عروس برای بچه‌ها از همیشه شیرین‌تر به نظر می‌رسید.

دخترک‌ها یواشکی نگاهش می‌کردند. ابروهای پروین باریک شده بود و گونه‌هایش سرخ. خواهرش شهین ۸ ساله باریکه‌ای از پارچه را به دست پروین داد تا موهایش را گل کند، همان شکلی که وقتی پروین عروس شده بود برایش گل کرده بودند. پروین برادرزاده‌ها و خواهر و برادرهای کوچکش را که می‌دید قند توی دلش آب می‌شد.
در همین چند روز که به خانه شوهر رفته بود دلش برای اهالی خانه پدری غنج می‌زد، نمی‌دانست قرار است زمان همین‌جا برایش بایستد و همه عمرش او تنها باشد و همه عزیزانش نباشند. دلش می‌خواست کارهای مانده مادر را برایش انجام دهد همه لباس‌های نشسته را توی تشت ریخت و نشست به چنگ زدن.

برادرهایش صلاح‌الدین، حمید و رحیم با کف لباس‌هایی که می‌شست بازی می‌کردند. شهین می‌خواست در آب کشیدن لباس‌ها به پروین کمک کند. ادریس ۹ ماهه همان‌جا زیرآب ولرم تابستان از خنده ریسه رفته بود و با خنده او از گل از گل همه شکفته شده بود.

صدای قهقهه بچه‌ها و بزرگ‌ترها خانه را پرکرده بود. هواپیما در آسمان سردشت نمایان شد. همه دستشان را سایه‌بان کردند که هواپیما را ببینند به‌یک‌باره با صدای غرش بمب، سقف خانه شکافت. انگار گرد مرگ پاشیدند وسط این‌همه خنده و شادی.


من مانده‌ام تا روایت کنم
از آن روز دو ماه گذشت. پروین را از بیمارستان مرخص کرده بودند مصطفی یکی از برادرهایش بالای سر پروین می‌نشیند می‌گوید: «پروین دستت را بده ناخن‌هایت را بگیرم. پروین انگشت‌هایش را کف دست مصطفی می‌گذارد. مصطفی ناخن‌گیر را زیر ناخن پروین می‌گذارد، صدایش می‌لرزد می‌گوید: «پروین حمید مرده». نفسش به شماره می‌افتد ناخن‌گیر را زیر ناخن انگشت بعدی می‌گذارد قبل از اینکه فشار دهد می‌گوید: «صلاح‌الدین هم مرد». دیگر توانش نیست بغض راه گلویش را بسته است پروین انگشت اشاره‌ات را بده، پروین جان مادر مرد. حالا مصطفی روی زانوهایش جابه‌جا می‌شود اشک‌هایش را با سرآستین پاک می‌کند و می‌گوید: «پروین جان تو نفس بکش تو زنده بمان، شهین مرد. پروین جان ادریس هم مرد». آن‌قدر می‌گوید و می‌گوید تا تمام انگشت‌های پروین تمام می‌شود؛ اما شمار کشته‌های این خانواده تمام نمی‌شود.

من روی مرگ را کم کرده‌ام
«دکترها به من گفته‌اند تو باید ۲۰ سال پیش می‌مردی و هنوز زنده‌ای؟! من روی مرگ را کم کرده‌ام!» این را «پروین کریمی واحد» می‌گوید. خاطرات و روایت گری زیبایش از دوران سختی یکی از داشته‌هایش است: «من بازمانده خانواده‌ای هستم که ۱۱ نفر از آن‌ها شهید شدند.

هرچند چشمم به در است که روزی همه افراد خانواده‌ام به خانه پدر بیایند چون من جسد هیچ‌کدام از عزیزانم را ندیدم که مرگشان را باور کنم. همچنان زندگی می‌کنم با دو فرزندم. من مادر شدم و این بزرگ‌ترین موهبت زندگی من است. حالا تا نفس دارم مظلومیت اهالی سردشت را فریاد می‌زنم و در جوامع بین‌المللی بارها مصاحبه کرده‌ام.
حتی وقتی برای درمان به کشورهای آلمان یا اسپانیا اعزام می‌شوم باوجوداینکه برایم بسیار تلخ است؛ اما از همه توانم استفاده می‌کنم تا به جامعه پزشکی جهان بگویم که من نماینده زنانی هستم که قربانی فاجعه ضد بشری شدند.



ردی که ۳۲ سال است آوار شده
«مهری ملکاری» ۱۷ ساله بود. تازه مادر شده بود. طفلی ۹ ماهه داشت که وقتی می‌خندید به گمانش همه دنیا می‌خندد. او را در آغوش فشرده بود که بمب شیمیایی آوار شده روی سرشان و طعم تلخ خردل به‌جای شیر مادر بر زبان طفلش نشست و برای همیشه، دنیا صدای خنده‌های او را نشنید. مهری ملکاری آن‌قدر بدحال شده بود که متوجه مرگ طفلش نشود.

چشم که باز کرد در بیمارستانی در کشور اسپانیا بود. از حال همسرش پرسید مرد جوان ۲۶ ساله‌ای که تا چند روز پیش در سی‌سی‌یو بیمارستان بستری بود و حالا نبود. این را همه می‌دانستند به‌غیراز مهری. صبر و قرارش نبود چند بار از پرستارها پرسید از همشهری‌هایش پرسید همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند.

عشق بین این زوج جوان زبانزد خاص و عام شده بود. هیچ‌کسی جرئت خبر شهادت همسرش را به مهری نداشت آن‌هم در کشور غریب. به‌سختی از تختش پایین آمد خودش را به راهرو بیمارستان رساند همان‌طور که دیوار راهرو را گرفته بود با همه توانش اسم همسرش را فریاد زد التماس می‌کرد که فقط جوابش را بدهد.

مهری تاب‌وتوان از کف داده بود. جلوی چشم همه پرستارها عشق به همسرش را فریاد می‌زد خودش را به پنجره رساند همه را تهدید کرد که خودم را از پنجره پرت می‌کنم فقط خبری از همسرم به من بدهید. یکی از دکترها جلو آمد آرامش کرد و گفت همسرش را برای درمان به‌جای دیگر منتقل‌شده‌اند. مهری باور کرد یا نکرد اما از آن ساکت شد. وقتی پایش به خانه رسید فهمید هم فرزندش و هم عشقش را باهم ازدست‌داده است.



نماینده اجلاس جهانی در لاهه
«مهری ملکاری» بانوی جانباز ۷۰ درصد سال گذشته در حاشیه اجلاس سازمان جهانی منع گسترش سلاح‌های شیمیایی شرکت کرد و نمایشگاهی از عکس‌های ۱۱ نفر از خانواده شهیدش را در معرض دید سفرا و نمایندگان اجلاس قرارداد. هرچند برای او، رسیدن به شهر لاهه بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود؛ اما او به این شهر رفت تا در حاشیه اجلاس به جهانیان بگوید: «درست ۳۱ سال پیش در سکوت جوامع بین‌المللی یکی از بمب‌های شیمیایی عراق روی سقف خانه آن‌ها فرود آمد و ۱۱ نفر از خانواده‌اش را به شهادت رساند و آن‌هایی هم که از این خانواده باقی ماندند همه جانباز هستند. او با روایت‌هایش به زبان کردی و نفس‌هایی که کم می‌آورد در اجلاس جهانی همه نگاه‌ها را به خود خیره کرد او تمام‌قد در اجلاس جهانی منع گسترش سلاح‌های شیمیایی در لاهه ایستاد تا تاریخ شفاهی سردشت را برای جهان زنده کند.



نمایی از بردباری یک مادر
۱۳ ساله بود که برای اولین بار واژه بمب شیمیایی را شنید. همان موقع که اهالی روستایشان آلوده گاز خردل شده بودند. همان موقع به دلیل قرار گرفتن در معرض انفجار یک‌پایش را از دست داد. دختر نوجوانی که فکر می‌کرد تنها غصه‌اش داشتن پای مصنوعی است و باید فقط این درد را تا آخر عمر به دل بکشد؛ اما نمی‌دانست مسمومیت گاز خردل دست از دامن او برنمی‌دارد. او وارث گاز خردل شده بود و نسل بعد از او هم درگیر جهش ژنی و بیماری مخوفی شده بودند.

حدود ۲۰ ساله بود که ازدواج کرد سه فرزندش که به دنیا آمدند یکی از یکی زیباتر بودند تا دوسالگی شرایطشان عادی بود؛ اما به‌محض اینکه به دوران خردسالی نزدیک شدند پوستشان تغییر شکل داد و فرم صورتشان کاملاً تغییر کرد کودکانی که زخم‌های بازداشتند و رنگ پوستشان هرروز سیاه‌تر و برجسته‌تر می‌شد. مادری که پرستار شبانه‌روزی فرزندانش شد. هر چه بچه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند پرستاری از بچه‌ها سخت‌تر می‌شد. زبانش قاصر از پاسخ دادن به سؤالات پی‌درپی فرزندانش.

او همچنان همه این سختی‌ها را تاب می‌آورد و می‌گوید: «صبر می‌کنم، تحمل می‌کنم چون مادرم.»

زنان جانباز سردشت را دریابید
شاید باورش سخت باشد که بعد از گذشت ۳۲ سال از حمله شیمیایی به شهر «سردشت» بشنویم که ۵۰ درصد از قربانیان و جانبازان این فاجعه بزرگ فقط زن‌ها و بچه‌ها بودند. باز بشنویم که باوجود تعداد زیادی از جانبازان زن شیمیایی، ۴ هزار نفر دیگر از زنان سردشت شیمیایی هستند درحالی‌که هیچ نام و نشانی از آن‌ها جایی ثبت‌نشده و پرونده جانبازی ندارند! زنانی که چنان به‌سختی، زندگی عادی خود را می‌گذرانند که در باورتان نمی‌گنجد. حالا کهولت سن نیز بر آن‌ها عارض شده و دیگر تنگی نفس و خس‌خس سینه امانشان را بریده؛ اما همچنان برای حفظ خانه و کاشانه دم نمی‌زنند. سکوت و سازش همه دارایی آن‌ها است زنانی که از خود می‌گذرند تا خانه و خانواده‌شان را حفظ کنند.
 
منبع: فارس

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها