شبی که در گوشه خیابان، شاهد رقص جماعتی سراب زده بودم و با چشمان
اشکبار با خودم می گفتم: چطور ممکن است کار آدمی به این درجه از جهالت و
نادانی برسد که برای چیزی ندیده و نشناخته،برقصد و مستی کند!!؟
آن شب تیره ،حاصل کار جماعتی است که هر چه بیشتر کوشیدم تا در دلم
محملی برای کارهایشان بسازم، جز بر نفرت و بغضم نیفزود و هرچه بیشتر در ثمر
کارشان کنکاش کردم، بر یقینم به باطل بودن مشی و مرام و عقیده اشان افزوده
شد.
جماعتی که با دروغ، سراب را آب جلوه دادند و خلقی را تشنه تر از قبل ، در برهوت آرزوها رها کردند.
آن جماعت و آنها که آن روز و امروز جاده صاف کن آنها بودند و به دهان ما بعنوان منتقد کوبیدند و می کوبند،بانیان این شب شومند.
شب سیاهی که آرزوهای یک ملت را بر باد داد و با استیلای ابلیس گونه تلبیس و
نفاق و دورویی،زخم هایی عمیق و جبران ناشدنی به پیکر انقلاب و گرده مردم
محروم و امیدوار گذاشت.
آه که آن مماشات های خواص و آن نادانی های عوام، چراغ امید را در دل ها می میراند و اندوه را از سینه ها به چشم ها می کشد.
اکنون میوه سراسر نکبت و تباهی آن روزها را با رگ پی می چشیم و همچون قومی نفرین شده،چاره ای نداریم و محکوم به تحملیم.
اما ...
بماند تا روز واقعه.