پایگاه 598: مهدی باکری به تاریخ 30 فروردین 1333 در روستای «قوشاچای» (از توابع «میاندوآب») به دنیا آمد. از دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع فارغ التحصیل شد. در حین تحصیل خبر شهادت برادرش، «علی باکری» را در زندان رژیم پهلوی به وی دادند. وی پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» مدتی شهردار ارومیه بود. با آغاز جنگ به سپاه پاسداران پیوست و تا زمان شهادتش،جبهه های نبرد را رها نکرد. وی در زمان شهادت فرماندهی لشکر31 عاشورا را بر عهده داشت.
آن چه پیش رو دارید، سخنرانی آقای محسن رضایی در مراسم شب خاطره سال 1384 است که به مناسبت سالگرد شهادت شهید مهدی باکری در جمع همرزمان شهید ایراد کردند و برای نخستین بار در فصلنامه «نگین ایران» منتشر شد. خبرگزاری فارس به مناسبت سالگرد شهادت «شهید مهدی باکری» متن این سخنرانی را به کاربران خود تقدیم می کند:
* اسفندماه، ماه فرماندهان شهید است. در این ماه، ما چند فرمانده شهید داده ایم: مهدی باکری، حمید باکری، همت، حسین خرازی و عباس کریمی. لذا اسفندماه را می توان ماه فرماندهان شهید نامید. البته هر کدام از فرماندهانی که نام بردم، در سال ها و عملیات جداگانه ای شهید شدند: حمید در عملیات خیبر، آقا مهدی در بدر، و دوستان دیگر در سایر عملیاتها. ولی عجیب است که بسیاری از فرماندهان در اسفندماه شهید شده اند. لذا وقتی برای یکی دو تا از آنها مراسم می گیریم، خوب است یادی هم از بقیه شهدا کنیم. از همت عزیز؛ بزرگواری که سینه او سپری برای حوادث بود. از حسین خرازی، برادر جانبازی که قبل از شهادت، دستش را در راه خدا داد و ابوالفضل جبهه ها نام گرفت. و بعدهم آقامهدی و حمید.
شهید مهدی باکری در جمع بسیجیان لشکر عاشورا
*من باید چند نکته را عرض کنم به جوان ها و نسل سومی ها تا بدانند و روشن شوند، این برادرانی که شهید شدند، چه کاری انجام دادند و که بودند.
وقتی از جنگ صحبت می شود، جوان های امروز فکر می کنند که ایران، ارتش سازمان یافته ای داشت و عراق همین طور. سپس این دو کشور آمدند سر مرز و روبروی هم صف کشیدند و به همدیگر تیراندازی کردند و شهرهایی را عراق گرفت و شهرهایی هم ایران تصرف کرد و در این زد و خوردها تعدادی از ایرانیها شهید و تعدادی از عراقی ها هم کشته شدند. بعد هم می گویند: خوب، این که چیزی نیست. همه جنگ های دنیا به همین شکل بوده است. در حالی که این بزرگترین ظلم تاریخی به دفاع مقدس است. زیرا معجزه ای را به حادثه ای عادی تبدیل کردن است.
* نکته اول این است که ایران هیچ چیز در جنگ نداشت. ایران در زمان آغاز جنگ نه ارتشی داشت، نه سپاهی! حتی فرماندهان اصلی جنگ هم در آن زمان در دانشگاهها و مدارس درس می خواندند! مهدی و حمید باکری دانشجو بودند. آنها نظامی نبودند. ضمنا جنگ زمانی شروع شد که وضعیت نیروهای مسلح ایران در ارتش و سپاه وضعیت خاصی بود. به این معنا که در ارتش ایران د, حادثه مهم صورت گرفته بود: یکی اینکه، بعد از انقلاب، درجه داران ارتشی از سرهنگ به بالا - یعنی سرتیپها، سرلشکرها، سپهبدها و ارتشبدها - یا فرار کرده و به خارج رفته بودند، یا دستگیر شده بودند، یا بازنشست شده بودند. دوم اینکه، کودتایی در ارتش اتفاق افتاده بود که آن کودتا، ارتش را بیشتر تضعیف کرده بود. از آن طرف، نیروی مسلح سپاه، جوانانی بودند که تنها سلاحی که داشتند، کلاشینکف، ژ3 و سلاح های قدیمی ژاندارمری - مثل ام یک و برنو - بود. مهمتر اینکه سپاه در حفاظت از مرزها مسئولیت قانونی نداشت. به همین دلیل وقتی جنگ اتفاق افتاد، بسیاری از قسمتهای شمال غرب کشور، ظرف 4 تا 5 ساعت سقوط کرد. نقاط مرزی دیگر هم بیشتر از 5 ساعت مقاومت نکرد. لذا مقاومت ابتدا در داخل شهرهای ایران شکل گرفت و به استثنای تعدادی از مردم که فرار کردند، بقیه مقاومت به خرج دادند و عده ای حتی دست به سلاح بردند و از زندگی خود دفاع کردند.
*نکته دوم این است که سال اول جنگ - که فرماندهی در اختیار بنی صدر بود - به فرزندان انقلاب اجازه نمی دادند از سرزمین ایران دفاع کنند. بنی صدر میگفت شما حق ندارید سازمانی عمل کنید و مستقلانه در جبهه حاضر شوید. باید بیایید و ما، شما را مثل سربازان بین واحدهای ارتش تقسیم کنیم. اگر هم عملیات کردید نباید به اسم سپاه و بسیج اعلامیه بدهید. آن طوری که ما می گوییم باید اعلامیه بدهید. به همین دلیل شهید باکری و شهید شفیع زاده و دوستانشان که در آبادان بودند و جنگ می کردند، مهمات خمپاره را از برادران حزب الله ارتش مخفیانه می گرفتند. البته همان موقع آنها شرط کرده بودند که اگر عملیات کردید، به اسم خودتان اعلامیه ندهید وگرنه دیگر نمی توانیم مهمات خمپاره به شما بدهیم.
بنابراین، اگر می خواستیم بجنگیم، آزادی عمل نداشتیم. با دست بسته باید از کشور دفاع می کردیم. به همین دلیل می رفتیم در مناطقی از جبهه که خالی از نیرو و بدون فرمانده و مسئول بود و هیچ کس در آنجا حضور نداشت، خط دفاعی تشکیل می دادیم و برادران سپاهی بسیجی را دور هم جمع می کردیم و از کشور دفاع می کردیم.
*نکته سوم، تفاوت بزرگ جنگ ایران و عراق با تمام جنگهای قرن بیستم است. در این جنگ هر دو ابرقدرت دست به دست هم داده بودند و با یک طرف جهان سومی جنگ می کردند. این چیزی است که تاکنون در هیچ جنگ دیگری تکرار نشده است. در جنگ کره، ویتنام، اعراب و اسرائیل، و چندین جنگ دیگر قرن بیستم، آمریکایی هایک طرف بودند و روسها هم طرف مقابل. اما جنگ ایران و عراق تنها جنگی بود که هر دو قدرت یک طرف ایستاده بودند و آن طرف هم بچه های مردم - بدون تیپ، بدون لشکر، بدون توپخانه، بدون تجهیزات سنگین و حتی اگر تیپ و لشکرهای ارتش هم بود، صدها مشکل و نارسایی وجود داشت، به ویژه با مدیریت بنی صدری. مادر چنین جنگی از حمید و مهدی باکری صحبت می کنیم؛ جنگی که تمام قدرت های بین الملل، دشمنی هایشان را با هم کنار گذاشتند و در برابر ایران سنگر گرفتند.
*نکته چهارم به خود شخصیت های جنگ برمی گردد و من با نمونه هایی سعی می کنم آن را توضیح بدهم:
آقا مهدی و حمید - به گواهی دوستانی که این دو بزرگوار را می شناسند - خیلی به هم علاقه داشتند. آقا مهدی خیلی حمید را دوست داشت و بالعکس. در عملیات بیت المقدس، برادر عزیزمان آقای علایی-که از هم دوره های آقای باکری در دانشگاه تبریز بود-نقل می کرد که: با آقامهدی از آبادان به سمت اهواز می آمدیم. آقامهدی میگفت، من نگرانم که احمد کاظمی، حمید را گذاشته در رأس یک گردان خط شکن. حمید زن و بچه دارد و من نگرانم که او در این عملیات شهید بشود.
می توان فهمید که میزان علاقه این دو برادر به یکدیگر چقدر بالا بوده است. اما چنین عشق و علاقه کم نظیری، در مقابل جنگ و دفاع از اسلام و ملت ایران، رنگ می بازد و موجب می شود که این دو برادر برای ایران و اسلام چه ایثارهایی کنند! من اینها را با مطالعه و بدون احساسات می گویم.
*من آقامهدی را در عملیات فتح المبین کاملا شناختم. در آن عملیات، ایشان معاون شهید احمد کاظمی بود. این هم از بزرگی آقا مهدی بود که از سر تواضع و فروتنی بعضی وقت ها معاون فرمانده دیگری میشد و کنار او کار می کرد. روحیه خاصی بود در آقا مهدی. به همین دلیل ایشان را نشان کردم و در عملیات های بعد حکم فرماندهی برای او زدم. در عملیات فتح المبین که می خواستم چنین تصمیمی بگیرم، عده ای به من گفتند در ارومیه جو علیه آقامهدی است. بهتر است پیش از هر چیز قدری مطالعه کنید. چون ممکن است مسائلی پیش بیاید. گرچه آقا مهدی را به خوبی می شناختم، 24 ساعت تأمل کردم. بعد از 24 ساعت حکم ایشان را زدم. بعضی از دوستان نزد من آمدند و گفتند ایشان با گروه های مختلف جلسه می گذاشته است. من فقط دو جمله به آنها گفتم: آقا مهدی از بس بزرگ و پرظرفیت است به اینگونه ارتباط ها نیاز ندارد. آن ارتباط ها از روح بزرگ انسانی آقا مهدی خبر می دهد که در اولیای خاص الهی و پیامبر خدا هم بود.
ایشان مسئولیت را پذیرفت و لشکر عاشورا را تأسیس کرد. به او گفتیم که باید از صفر شروع کنی. 15 عدد تویوتا و مقداری خمپاره و تعدادی از نیروهای آذربایجان را در اختیارش گذاشتیم. او هم ابتدا تیپ عاشورا، بعد لشکر عاشورا را درست کرد و مؤسس لشکر عاشورا شد. وی قبل از عملیات خیبر، دو یا سه عملیات انجام داده بود.
* در عملیات خیبر که حمید شهید شد، آقای کاظمی به مصطفی مولوی گفت، بروید جنازه حمید را بیاورید. آقامهدی آنجا بود و یک دفعه جلوی احمد را گرفت. پرسید: کجا؟ احمد گفت: جنازه حمید بغل گوش دشمن است، برود بیاورد. مهدی پرسید: چند نفر جنازه آنجاست؟ احمد گفت: هفده هجده پیکر شهید آن جاست. مهدی گفت: وقتی بقیه جنازه ها را آوردید، جنازه برادر من را هم بیاورید.
این ها به زبان، ساده می آید. در نظر بگیرید علاقه ای که مهدی به حمید داشت خیلی زیاد بود، ولی چه ایثار و سلوک اخلاقی است که موجب میشود بگوید: آن جا هفده جنازه است و آقای مولوی برود فقط جنازه حمید را بیاورد؟! و اجازه ندهد چنین کاری انجام شود.
2-4-4*در عملیات بدر - که عملیات کم کم سخت میشد - آقای انصاری از بیت امام (ره) با من تماس گرفت و گفت، امام یک پیام داده و فرموده اند: "به فرماندهان سپاه بگویید ما ایستاده ایم، شما هم بایستید."
چون خط آقا مهدی نقطه حساسی قرار داشت، بی سیم را گرفتم و به آقا مهدی گفتم که امام فرموده اند ما ایستاده ایم، شما هم بایستید. آن زمان آتش عراق خیلی شدت گرفته بود. از زمین و آسمان می کوبید. می خواستم ببینم وضع آقا مهدی چگونه است. پرسیدم چطور هستی؟ گفت: این کارها را انجام داده ایم و آتش هم اینطوری است. ولی برادر محسن! ما با تمام قدرت ایستاده ایم. مگر امام نگفت شما بایستید؟ همین جا ثابت میشد ما با تمام قدرت ایستاده ایم. آقا مهدی فوق العاده به امام علاقه مند بود.
* چند روز قبل از عملیات بدر، من و شهید صیاد تصمیم گرفتیم که فرماندهان را ببریم به پابوس حضرت رضا(صلوات الله علیه) و بعد عملیات را انجام دهیم. برای رعایت امنیت و حفاظت، سه فروند هواپیما تدارک دیدیم و شخصا فرماندهان را به سه گروه تقسیم کردم. آقامهدی و حسین خرازی و مرتضی قربانی و چند نفر دیگر را در لیست مسافران هواپیمایی که خودم در آن سوار بودم، قرار دادم. سپس با بقیه فرماندهان رفتیم مشهد. قبل از پرواز خیلی نگران امنیت فرماندهان بودم. با برادرم صیاد صحبت کردم و هر کدام یک گوسفند نذر کردیم که فرماندهان به سلامتی، به زیارت حضرت رضا (صلوات الله علیه) بروند و به جبهه برگردند. آقای طبسی هم لطف کردند و دستور دادند حرم را حدود نیمه شب برای زیارت فرماندهان خلوت کنند. دوستان، مشرف شدند به حرم و به زیارت و تضرع و راز و نیاز و دعا پرداختند. آن شب دو نفر حالشان خیلی منقلب بود: یکی آقا مهدی بود و دیگری، آقای جعفرزاده که هر دو هم در عملیات بدر شهید شدند.
بعد از زیارت و سفر مشهد در بین راه به تهران آمدیم و با جمع فرماندهان به دیدار حضرت امام (ره) رفتیم؛ دیداری صمیمی و فراموش ناشدنی. عجیب بود، مهدی در آن دیدار هم حال خوشی داشت.
وقتی شب به جبهه برگشتیم- ظاهر یکی دو شب به عملیات بیشتر نمانده بود - با برادرم صیاد صحبت کردم و هر دو تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه ایام فاطمیه بود، قبل از عملیات، یاد فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را با روح بچه ها عجین کنیم. لذا مناسب دیدیم بعد از نیمه شب، مراسمی به یاد تشییع شبانه زهرای مرضیه (سلام الله علیها) تدارک ببینیم و فرماندهان را در آن مراسم حاضر کنیم. خوب به خاطر دارم این مراسم را در نماز خانه قرارگاه تدارک دیدیم و در دل شب با مرثیه خوانی دسته جمعی و با گریه و زاری، مراسم سمبلیک تشییع حضرت زهرا(سلام الله علیها) را برگزار کردیم و رمز عملیات بدر را نیز به نام مبارک آن حضرت مزین کردیم. در این مراسم، یکی از کسانی که حال خیلی خوشی داشت مهدی بود.
وقتی آقا مهدی شهید شد، حالت خاصی به فرماندهان دست داده بود. ما دور هم جمع شده بودیم. دوستان میدانستند من چه علاقه ای به آقا مهدی دارم. همیشه خبر شهادت فرماندهان را که به من میدادند، خودم را کنترل می کردم تا بعد که جای خلوتی پیدا می کردم، می گریستم. ولی خبر شهادت آقا مهدی را که دادند، در سنگر قرارگاه جزیره بودم. دیگر نتوانستم روی پا بایستم و نشستم و بغضم ترکید. فرماندهان دور من جمع شدند. یکی از دوستان وقتی که دید حال من خوب نیست، گفت روضه ای بخوانیم تا قدری تسکین پیدا کنیم. یک مرتبه تلفن قرارگاه زنگ زد. آقای انصاری بود از دفتر امام. وقتی خبر شهادت مهدی و تأثر فرماندهان را به ایشان گفتند، اندکی بعد مجدد تماس گرفت و حاج احمدآقا صحبت کرد. ایشان گفت من اخبار جبهه، شهادت آقا مهدی و وضع روحی و تأثر فرماندهان را از شهادت باکری به امام منتقل کردم و امام پیامی داده اند. متن پیام امام را به این شرح خواندند:
«چون گزارش دادند بعضی ها ناراحت هستند می خواستم بگویم هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای شهدا و شمادعا می کنم و همه ما باید بدانیم ما تابع اراده خداوند هستیم. ما از ائمه که بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر بعضی وقت ها موفق نبودند، هم پیغمبر(ص)، امام علی (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع). ما که نسبت به آنها چیزی نیستیم. عمده مشیت خداوند است که هر چه او خواهد همان خوب است و آنچه او می خواهد باید با آغوش باز پذیرای او باشیم و از هیچ چیز نگران نباشیم. محکم باشیم و از هم اکنون برای عملیات بعد بدانید که پیروز هستید. امروز هم پیروز هستید. اگر کار برای خدا باشد، شکست ندارد.»
این پیام روح تازه ای در جان فرماندهان دمید و تا مدت ها در یگان ها قرائت می شد. همین پیام، مقدمه ای شد برای طراحی عملیات بزرگ والفجر 8 و تصرف فاو.
* مهدی انسانی شجاع، صبور، خلاق، عمیق و فهیم بود و علی رغم اینکه برای هر موضوعی، حرف برای گفتن داشت، ولی فردی بسیار آرام و کم حرف بود. عجیب است، شاید سه چهار شب بیشتر به عملیات بدر نمانده بود که برای چک کردن مانور لشکر به قرارگاه تاکتیکی لشکر رفتم. وقتی از ماشین پیاده شدم، مهدی و فرماندهان گردان هایش را دیدم که با لباس بسیجی منتظرم بودند. بچه های اطلاعات لشکر تازه از شناسایی آمده بودند. آقا مهدی جلسه فرماندهان گردان ها را تشکیل داد. جلسه خیلی جالب و عجیبی بود. گاهی هم آقا مهدی با زبان شیرین آذری به آنها تذکراتی میداد. شام هم در جمع صمیمی آنها بودم. حال خوش آن جمع و به خصوص آقا مهدی همواره در ذهنم می ماند. اصلا فکر نمی کردم این آخرین عملیاتی باشد که آقامهدی را در جمع خود داریم و....
*احمد کاظمی نقل می کرد که: من چند بار با آقا مهدی درباره پایان جنگ صحبت کردم و پرسیدم آقا مهدی! به نظرت جنگ چطور تمام می شود؟ کی تمام می شود؟ و...
از راست: شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری
آقا مهدی همیشه می گفت: احمد! این لحظه ها را از دست نده. معلوم نیست که این فرصت ها بار دیگر پیدا شود. داریم می بینیم که جلوی ما دشمن است و ما هم در صف لشکر اسلام داریم می جنگیم. ممکن است روزی بیاید و افسوس بخوریم که چرا دیروز را از دست دادیم و چرا آن فرصت را غنیمت نشمردیم.
*مهدی در تاکتیک فوق العاده بود. همیشه بعد از اتمام جلساتی که با فرماندهان در خصوص طراحی و مانور عملیات تشکیل میدادم، دو نفر را نگه می داشتم و در خصوص تاکتیک آن عملیات با آنها صحبت می کردم: یکی، مهدی باکری بود و دیگری، حسین خرازی. اگر آنها در بعد تاکتیک، عملیات را تأیید می کردند، تصمیم نهایی را اتخاذ می کردم. بعد از جنگ، سردار غلامعلی رشید به شهید کاظمی این موضوع را از قول من گفته بود و احمد در پاسخ و با تأیید این موضوع گفته بود: حسین خرازی خدای تاکتیک بود.
آقا مهدی هم یکی از نادرترین طراحان تاکتیکی جنگ بود. در تاکتیک - که مجموعه ای از اصول و قواعد رزم است - نوآوری و ابتکار عمل، چه در شکستن خط، چه در پاکسازی خطوط دفاعی، چه در هماهنگ سازی پیشروی ها، چه در خنثی کردن پاتک های دشمن، از سخت ترین بخش های جنگ است. در واقع، فرماندهان لشکر باید هم از شجاعت بی نظیری برخوردار باشند، هم از نفوذ و تأثیرگذاری بر رزمندگان، هم از تدبیر تاکتیکی که شامل نوآوری و ابتکار، پختگی و تجربه در حل و فصل مسائل و ابهامات و مشکلات و رفع موانع رزم و درگیری است.
مثلا گاه نقطه ای از درگیری مانع تحقق اهداف یک لشکر میشود. گاه عدم موفقیت در خطشکنی و بازنشدن معابر پیشروی و به وجود نیامدن رخنه در خط دفاعی، لشکری را از پیشروی باز می دارد یا آهنگ پیشروی او را با سایر یگان ها به هم می زند و همین موجب شکست کل عملیات می شود. مشابه عملیات رمضان که لشکرهای شمال جبهه به دلیل تأخیر طولانی در شکستن خط، موجب ناهماهنگی در پیشروی یگان ها در عملیات رمضان شدند.
آقامهدی باکری، استاد عبور از این موانع و مشکلات رزمی بود. یک نمونه آن، در شکستن خط دشمن در سیل بند خاکی میانی جزیره [مجنون] جنوبی اتفاق افتاد. ایشان 12 نفر رزمنده را انتخاب کرده و به آن ها آموزش داده و گفته بود به محض آنکه به شما دستور دادم، از سنگرها بیرون می آیید، با سرعت تمام، فاصله صدمتری خود را با دشمن طی می کنید، خود را به داخل سنگرهای آنها می اندازید و آنها را خلع سلاح و دستگیر می کنید. ایشان آن چنان در انتخاب افراد درست عمل کرده و زمان مناسبی را برای حمله برگزیده بود که رزمندگان تحت امر او مثل صاعقه بر سر دشمن ریختند و آنها را بدون آنکه فرصت عکس العملی پیدا کنند، از پای در آوردند و خط را شکستند و پیش رفتند.
مهدی همیشه در برآورد تعداد رزمنده و گروهان ها و گردان ها در مقابله با دشمن و چگونگی انجام مأموریت خود، نظر دقیق و پخته ای می داد. به همین دلیل هرگاه در درستی پیشنهادها و راه حل های دیگر فرماندهان به شک می افتادم، با آقا مهدی و حسین خرازی مشورت می کردم و تأیید نهایی را از آنها می گرفتم.