به گزارش پایگاه 598 ، زندهیاد سید محمدحسین قاضی طباطبایی، فرزند شهید آیتالله سید محمدعلی قاضی طباطبایی، یکی از نزدیکترین مصاحبان پدر بود و از فراز و نشیبهای زندگی آن بزرگوار، اطلاعاتی ارجمند داشت. گفتوشنودی که پیش روی دارید، چندی پیش از درگذشت و در موضوع ریشههای شهادت آیتالله قاضی طباطبایی با او انجام شده است.
*برخی از تحلیلگران در موضوع ریشههای شهادت آیتالله قاضی طباطبایی، سهمی را به رفتار و اقدامات آیتالله سید کاظم شریعتمداری میدهند. طبعاً این موضوع در خور پژوهش و بازبینی است. برای به دست آمدن چهارچوبی در این باره، لطفا بفرمایید که اختلافات شهید آیتالله قاضی با آیتالله شریعتمداری از چه دوره ای و به چه دلایلی آغاز شد؟
آقای شریعتمداری در آغاز، چای فروش و اهل بازار بود و بعد روحانی شد. ایشان در مسجد «سید حمزه» نماز میخواند. در تبریز گروهی به اسم شعاریها هستند که اصطلاحاً وهابی مسلک خوانده می شوند. اینها دور آقای شریعتمداری جمع شدند و صدای مردم درآمد که: سید با اینها چه سَروسِری دارد؟ و نهایتاً در تبریز دو دستگی درست شد. برخی منحرفین لابد از همینجا بود که فهمیدند ایشان ریاستطلب است و سعی کردند خود را به او نزدیک کنند. بعد هم که ایشان راهی قم و در آنجا به فعالیت مشغول شد.
آقای شریعتمداری در قم بود تا قضیه سال 43 پیش آمد و همه مراجع تصمیم گرفتند بالای منبر به شاه اعتراض کنند. آقای شریعتمداری این کار را نکرد ورفت و در شهر ری، در باغی نشست! آقای قاضی خیلی از این کار عصبانی شدند و یک شب چهارشنبه، روی منبر قضیه چای فروشی آقای شریعتمداری را مطرح کردند و همین حرف، اختلاف بین آنها را بیشتر کرد!
*با توجه به اینکه اکثر مردم تبریز مقلد آقای شریعتمداری بودند، شهید قاضی چگونه مردم را برای شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه تشویق میکردند؟
شهید قاضی با هوشیاری و درایت، سعی داشتند همه مردم و حتی مرتبطین با آقای شریعتمداری را در خط انقلاب و امام نگه دارند. آقا همیشه روی مرجعیت همه مراجع تأکید داشتند، اما میگفتند: رهبر، فقط امام هستند. در هنگام تصویب اصل ولایت فقیه، اختلافات شهید قاضی و آیتالله شریعتمداری روشنتر شد، چون آقای شریعتمداری با اصل ولایت فقیه موافق نبود و میگفت: روحانیت باید در حد مرجعیت بماند و خط بدهد ولی در حکومت دخالت نکند!
*گذشته از موضوع آقای شریعتمداری، شما از کی و چگونه گروه فرقان را شناختید؟
در سال 53، سربازی بنده تمام شد و به تبریز آمدم و انجام برخی از کارهای شهید قاضی، از جمله رانندگی ایشان را به عهده گرفتم. بعد از مدتی شنیدیم که عدهای در بعضی از مساجد تهران جلسات تفسیر قرآن به راه انداخته و جزوههایی را هم منتشر کردهاند. در سال 55 شنیدم که یک جوان 25 یا 30 ساله به اسم گودرزی، 20 جلد تفسیر قرآن نوشته است! شهید مطهری در نامههایشان به آقا مینوشتند که تمام این تفاسیر جعلی، تفسیر به رأی و بیپایه هستند! بعد هم در مقدمه کتاب علل گرایش به مادیگری به این گروه حمله کردند. در همان ایام بود که دکتر هادی امینی، فرزند علامه امینی به تبریز آمدند و درباره این مسائل صحبت شد. عدهای هم به تحلیلهای تاریخی دکتر شریعتی اعتراض داشتند و میگفتند: اینها در واقع، همان ماتریالسیم تاریخی است! این قضیه ادامه داشت تا سال 56 که عدهای به تبریز آمدند و گفتند: میخواهیم نمایشگاه کتاب و قرآن بزنیم! شهید قاضی خیلی زود فهمیدند که اینها همان فرقانیها هستند و گفتند: به ما ربطی ندارد و با فلانجا تماس بگیرید! به همه هم سپرده بودند که بهانه بیاورند که مثلاً تعمیرات داریم که جلوی برگزاری این نمایشگاه را بگیرند. یک عده هم در مسجد شعبان رفت و آمد داشتند که معلوم بود کاری با روحانیت ندارند. بعد از انقلاب هم در مسجد آیتالله انگجی جلساتی برگزار میشدند که ما حمل بر صحت میکردیم و میگفتیم: انقلاب شده و اشکال ندارد! تا اینکه یک روز زن و بچه سروان کاظمی، رئیس کلانتری3 به منزل آقا آمدند و گفتند: دو هفته است که یک عدهای آمده و سروان را گرفته و بردهاند و تحقیق کردیم و دیدیم در زندان هم نیست! آقا بلافاصله به ما دستور دادند: «بروید ببینید این بنده خدا کجاست، نکند او را کشته باشند». بعد از جستجو فهمیدیم که گروه فرقان ــ که در مسجد آیتالله انگجی فعالیت داشتند ــ سروان را گرفته و در مسجد زندانی کردهاند! بچههای کمیته رفتند و او را از دست فرقانیها آزاد کردند و تحویل زندان دادند. بعدها فهمیدیم که مرآت، معاون گودرزی آمده و در آن مسجد سخنرانی کرده و چند نفری را با خود به تهران برده است، از جمله تقیزاده که قاتل مرحوم آقا بود. مرحوم آقا افکار این گروه را خیلی خوب میشناختند و با تفسیر و تحلیلهای قرآنی آنها کاملاً آشنا بودند.
*گروه فرقان معتقد به «اسلام منهای روحانیت» بود. آیتالله قاضی در برابر این رویکرد آنها چه موضعی داشتند؟
همین طور است. مرحوم آقا میفرمودند: «اگر روحانیت شأن و جایگاه خود را حفظ کند، این فکر جا نخواهد افتاد». به همین دلیل موقعی هم که طرفداران آقای شریعتمداری یک سری کارهای شبههانگیز را انجام میدادند، مرحوم آقا سکوت و ظاهر قضیه را حفظ میکردند و میگفتند: «باید مراقب بود که آبروی روحانیت نرود». حتی یک بار آخوندی را به زندان انداخته بودند، مرحوم آقا گفتند:« او را بیرون بیاورید و خلع لباس کنید و بگذارید برود، درست است که او فرد خطاکاری است، اما با به زندان انداختنش زن و بچه و جامعه به روحانیت بدبین میشود».
با اینکه طرفداران آقای شریعتمداری از هیچ جور آزار و اذیتی نسبت به مرحوم آقا فروگذاری نمیکردند، اما ایشان سعی داشتند جلوی تفرقه را بگیرند. قبل از انقلاب عدهای از علما و فضلا از قم و تهران به تبریز میآمدند و در مسجد شعبان منبر میرفتند. یک روز قرار بود آقای طاهری خرمآبادی منبر بروند. مرحوم آقا به ایشان گفتند: «بالای منبر نام آقای شریعتمداری را ببرید، چون ایشان در تبریز مقلد دارد». آقای طاهری گفتند: «من اسم نمیبرم!». مرحوم آقا گفتند: «پس منبر نروید، چون وضعیت شهر تبریز شکننده است و ما باید هر جور که شده وحدت را حفظ کنیم و این کار شما باعث میشود که اختلاف بیفتد». آقای طاهری این حرف مرحوم آقا را قبول نکردند و آقا هم از کس دیگری خواستند منبر برود. آقا حتی در کتاب «نمونههای اخلاقی در اسلام» هم که بعد از انقلاب منتشر کردند، از آقای شریعتمداری اسم بردند که یک وقت وحدت از بین نرود، در حالی که ایشان از چندین دهه قبل به آقای شریعتمداری خوشبین نبودند. شرایط آقای شریعتمداری طوری بود که از همان اول حب ریاست داشت و بعدها هم دیدیم که چه مسائلی پیش آمدند.
مرحوم آقا در آمدن شهید آیتالله مدنی به تبریز هم باز همین تلاش برای حفظ وحدت را داشتند. آقای بنابی همراه چند نفر، به قم و خدمت امام میروند که: آذربایجان مشکلات زیاد دارد و آقای شریعتمداری هم اوضاع را آشفته میکند و خوب است که یک نفر بیاید و به آقای قاضی کمک کند!
این موضوع را به آقای قاضی هم گفته بودند؟
خیر، ایشان را در جریان نگذاشته بودند و ما یک روز دیدیم شهید مدنی آمدند تبریز و به دیدن آقا آمدند. البته آقا خیلی خوشحال شدند و در نزدیکی خانه خودشان برای ایشان منزلی تهیه کردند.
*آمدن شهید مدنی در آرام کردن اوضاع تأثیری هم داشت؟
خیر، می توانم بگویم که تاثیر معکوس داشت. هنوز چند روزی نگذشته بود که طرفداران آقای شریعتمداری ایشان را دوره کردند تا از این طریق کارشان را پیش ببرند. یک روز از اداره مواد مخدر آمدند و به آقا گفتند: «ما هر چه مواد مخدر میگیریم، اطرافیان آقای مدنی میآیند و مواد را از ما میگیرند و معلوم نیست کجا میبرند!». یکی از بچهها هم دیده که داخل توالت گچ میریزند و میگویند مواد را معدوم کردهایم. از این جور چیزها زیاد پیش میآمد. اغلب خلق مسلمانیها دور ایشان را گرفته بودند. البته اینها با آقای مدنی سنخیتی نداشتند و بعدها دشمنی خود را هم به شدیدترین شکل با ایشان نشان دادند، منتها در آن دوره برای درست کردن تفرقه، چنین سیاستی در پیش گرفتند.
* تکلیف نماز جمعه چه شد؟
خود مرحوم آقا پیشنهاد کردند که نماز را شهید مدنی بخوانند. دومین نماز را که در آخرین جمعه ماه رمضان بود، خود حضرت امام دستور داده بودند که آقای قاضی بخوانند، چون ممکن است آقای مدنی دو سه ماه در تبریز بمانند و بعد برگردند، ولی آقای قاضی مال همان شهر است. روزی که مرحوم آقا داشتند نماز را اقامه میکردند، دیدم ده پانزده نفری آقای مدنی را بردهاند در گوشهای و دارند پشت سر ایشان نماز میخوانند! فردای آن روز آقا نامهای به امام و نامهای به مرحوم آقای پسندیده نوشتند و من بردم قم. بعد از ده دقیقه آمدند و گفتند که: امام آقای مدنی را به همدان فرستادهاند!
* آیا گروه فرقان قبل از ترور، آیتالله قاضی را تهدید کرده بود؟
به یادم هست شهید مطهری را که ترور کردند و اعلامیه دادند، آقا گفتند: «کاش ما هم در راه اسلام شهید شویم!». با تلفن خیلی تهدید میکردند، ولی آقا ترسی نداشتند و میگفتند: «نترسید، اگر لیاقتش را داشته باشم، شهید میشوم. من ترسی ندارم».
* از نحوه شهادت ایشان برایمان بگویید.
روز عید قربان سال 58 بود و ایشان بعد از نماز خسته شدند و گفتند: «من برای نماز مغرب و عشاء به مسجد نمیروم و کس دیگری را بگویید برود». ما هم رفتیم دنبال کارهایمان، چون روز جمعه هم بود و گفتیم: «آقا هم که قصد ندارند جایی بروند، لذا برویم و به کارهایمان برسیم»، ولی در این فاصله یک کسی تلفن میزند و چیزی میگوید که آقا ناراحت میشوند و میروند مسجد. آن روزها مثل حالا هم که نبود که با یک موبایل، سریع به آدم خبر بدهند. تقریباً سه ربع از غروب گذشته بود که به کمیته تلفن زدند و گفتند که آقای قاضی را سر کوچهشان ترور کردهاند! سر کوچه یک کیوسک تلفن بود و آنها در آنجا مخفی شده بودند و وقتی ماشین مرحوم آقا میآید که دور بزند، آن را به رگبار میبندند. از آنجا تا کمیته راه درازی نبود و ما سریع خودمان را رساندیم و دیدیم آقا را به بیمارستان شیر و خورشید سابق رساندهاند. متأسفانه یکی از گلولهها به سر ایشان خورده بود و تلاش پزشکان فایده نداشت.
*پس از شهادت آیتالله قاضی طباطبایی، همکاری شما و شهید آیتالله مدنی چگونه بود؟
بسیار خوب. ما در کمیتهای بودیم که پرونده شهدا و مجروحین و کمیته امداد تا آخر سال 59، دست ما بود و بعد هم آن کمیته را تحویل بنیاد شهید دادیم. در آن مدت برخی از مسائلی را که پیش میآمدند، با شهید مدنی مطرح میکردیم، اما متأسفانه بعضی از اعضای حزب خلق مسلمان به خانه ایشان رفت و آمد داشتند، اما چند ماه بعد، تا جایی هم که دستشان میرسید به ایشان تهمت میزدند. البته به ما هم تهمت می زدند، آدمهای بی تقوایی بودند. خاطرم هست یک روز پیرزنی فوت کرده بود و ما رفتیم و اموالش را صورتجلسه کردیم و صورت را نزد یکی از روحانیون گذاشتیم. رفته بودند و به آقای مدنی گفته بود که اینها جواهرت پیرزن را گم و گور کردهاند! آقای مدنی به من زنگ زدند و من ظرف ده دقیقه رفتم و صورتجلسه را جلوی ایشان گذاشتم و مهر و امضای پای صورتجلسه را به ایشان نشان دادم. از این مسائل فراوان پیش میآمد و همانطور که اشاره کردم، خیلیها اعم از روحانی و غیر روحانی، آقای مدنی را هم خیلی اذیت کردند.
* اشارهای هم به اشغال رادیو تلویزیون توسط خلق مسلمانیها و گروگان گرفتن شهید آیتالله مدنی داشته باشید؟
آن اوایل، کمیته مرکزی و زندان و دادگاه دست ما بود. خلق مسلمانیها رادیو تلویزیون را اشغال کرده بودند و ما یک روز تصمیم گرفتیم برویم و آنجا را از دست آنها در بیاوریم. جلوی دانشگاه من به همراهانم گفتم: «قرار است آقای مدنی هم بیایند، الان ایشان به بازدید جایی رفتهاند، بروید و مراقب باشید که یک وقت خلق مسلمانیها ایشان را گروگان نگیرند». آنها رفتند و برگشتند و گفتند: «آقای مدنی را داخل یک کیوسک انداخته و گروگان گرفتهاند!» بعد یکی از خود خلق مسلمانیها به اسم ناصرزاده آمده و آقای مدنی را آزاد کرده و به خانه برده بود! ما هم رفتیم و رادیو و تلویزیون را آزاد کردیم و اشغالکنندهها را به زندان انداختیم. شهید مدنی همیشه از رنجهایی که شهید قاضی برده بودند، یاد میکردند. شهید قاضی همواره به ایشان هشدار میدادند: مراقب رفتار اطرافیان باشند، چون خلق مسلمانیها دائم شایع میکردند که این دو بزرگوار با هم اختلاف دارند، در حالی که ابداً این طور نبود و هر دو نهایت احترام را برای یکدیگر قائل بودند.
منبع: موسسه مطالعات و تاریخ معاصر ایران