4سال گذشت از آن روز که نامزد انتخابات، بر سینه کوبید و گفت: «من سرهنگ نیستم؛ حقوقدانم!» ملاحظه را بگذاریم کنار، جمله مدنظر، میخواهد بگوید؛ «من در رفتار و گفتار، برخورد چکشی نخواهم داشت، تندی نخواهم کرد، زور نخواهم گفت! دست من، دفتر و کتاب است، نه تفنگ و گلوله! لباس من جامه رزم نیست، پوشش تفاهم است؛ گفتوگو!» آری! طعنهای بود که زد و رفت! رفت تا 4 سال تمام، چو دیروزی یعنی در روز ارتش، در مدح همان ارتشی سخن بگوید که پر از «سرهنگ» است! همان که او نبود! همان که او تأکید داشت بگوید من اهلش نیستم! من سرهنگ نیستم! حال جا دارد ببینیم مترادف چیست سرهنگ بودن که او محکم بر سینه کوبید تا اعلام کند سرهنگ نیست؟! برخورد چکشی؟! تندی؟! زور؟! تفنگ و گلوله؟! جامه رزم؟! ای زنده باد آن سرهنگ و آن سرباز و آن سردار و آن امیر که این همه را خرج مصاف با دشمن ملت میکند تا خاک مقدس وطن، امنیت داشته باشد، تا حتی همین فرد هم هنگام کنایه «من سرهنگ نیستم» امنیت داشته باشد! و اما امروز، روزی بعد از روز ارتش و 4 سال بعد از آن جمله قصار، در حالی که در اقدامی بیسابقه و صاحب رکورد، با وجود ثبتنام رئیسجمهور، معاون اولش هم به میدان میآید و ثبتنام میکند تا «مکمل روحانی» باشد، دوست دارم حمد و سپاس خدا را به جای بیاورم و نزد حضرت احدیت، جبین بر خاک بگذارم که او 4 سال پیش، محکم بر سینه کوبید و مؤکدا تأکید کرد سرهنگ نیست! اگر سرهنگ یعنی همان درجه، همان مقام، همان ستاره که روزگاری سمت «صیاد شهید» بود و اگر سرهنگ یعنی، قید زن و بچه را زدن و دل به معرکه جنگ زدن تا زن و بچه مردم، امن و امان داشته باشد، چه خوب نامزد مورد نظر، خودش تصریح کرد که سرهنگ نیست! القصه! با وجود این همه خلف وعده، این همه کارگر و کارمند بیکار شده، این همه رکود، این همه رکوردزنی در فساد، این همه حقوق نجومی، این همه پرهیز از مبارزه با فساد، این همه اشرافیگری، این همه عدم پاسخگویی، این همه بیاعتنایی به درد مردم؛ اعم از مشکلات اقتصادی و مشکلات ناشی از بلایایی مثل همین سیل اخیر و این همه دوستی با دشمن و دشمنی با دوست، چه افتخاری برای جماعت سرهنگ و خانواده عزیز ایشان، بالاتر از اینکه ناقل جمله مورد بحث، تنها و تنها تأکید کرد بر سرهنگ نبودن؟! والله از این منظر، غبطه میخورم به سرهنگها و خانواده صبورشان! با وجود این بساط و این وضع، نیز با توجه به کاری که به آن اشتغال دارم، کاش اظهار میداشتند که «من روزنامهنگار نیستم؛ حقوقدانم!» همالان خندهام گرفت! دیروز در صف بربری، «شاطرعباس» بلندبلند میگفت: «من نانوا هستم؛ رئیسجمهور نیستم!» گله داشت از ملت که چرا اینهمه در صف نانوایی، زبان به گلایه از مشکلات باز میکنند! چی شد؟! چی نوشتم؟! بگذار خودم، دوباره جمله قبل را ویرایش کنم؛ گله داشت از دولت که این چه طرز تعامل با ملت است که بندگان مجبور باشند حتی نزد نانوای محل هم، زبان به درددل باز کنند! این متن را، این قصهواره را تقدیم میکنم به همه سرهنگها که جان بر دست میگیرند و فرسنگها دور میشوند از دختربچه شیرینزبان خود، تا هیچ عروسکی، هیچ شبی، محروم از نغمه خوش لالایی نباشد! این متن را تقدیم میکنم به همه، به هر که با هر شغلی، الا یک نفر! حقوقدان؛ حسن روحانی!