احمدم؛ انگار همين ديروز بود براي شناسايي عمليات فتح المبين راهي شدي و در
همان لحظات اول پايت روي مين رفت و مدال جانبازي را بر گردنت نهادي.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه با ويلچير در جلوی فرماندهي لشكر وليعصر
(عج) همديگر را ديديم و گفتم اين چهره، چهره زمینی نيست و تو قاه قاه
ميخنديدي.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود سر بگو مگوها عطای لشكر را به لقاي آن بخشيدي و
راهي قرارگاه كربلا شدي و تا آخر جنگ ماندگار شدي، وقتي راز رفتنت را كه
يكبار برايم گفته بودي به رشته تحرير درآوردم، سريع با روان نويس سبزت روي
آن صفحه خط كشيدي و گفتي بعضي حرفها را بايد همراهت به آخرت ببري، هر چه
التماس كردم اين حرفها سند تاريخ اند؛ تو راحت و ساده گفتي اين نيز بگذرد.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود وقتي مهدي زين الدين براي منطقه شمال خوزستان
به عنوان كار اطلاعاتي از طرف حسن باقری آمد، تو او را همراهي كردي و هرچه
از دستت برآمد در اختيارش قراردادي و اصلاً حرفي از نقش خود بر زبان
نياوردي، چقدر اين ايام زود گذشت و تو هر لحظه منطقه اي را با دار و دسته
ات مثل سعيدفر، كميلي چه سريع شناسايي ميكردي و باز فردا روز از نو ؛ روزي
از نو.
هنوز دعواي تو و حسن باقري كه ميگفت بايد سريع منطقه جديد را شناسايي كني و
تو گفتي نميرویم چون ديگر ناي راه رفتن نداريم وبچه ها خسته هستند اصلا
مگر بالاتر از سياهي هم رنگي هست و او گفت آري بالاتر از سياهي سرخي خون
شهيدان است، را از یاد نبرده ام.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه در قرارگاه قدس همراه عزيز جعفري كار جديدي
را شروع كرده بودي و وقتي در روز روشن به سنگر كمين عراقيها رفتي و دو
عراقي را اسير كردي و آوردي، عزيز جعفري كلي عصباني شد ولي تو بي خيال همه
به سنگرت رفتي و به هيچكس هم محل نگذاشتي!
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه وقتي قرار شد جهت عمليات والفجر 8 دشمن را
فريب بدهيم تو كار اطلاعاتي را در هور شروع كردي و آن قدر قوي عمل كردي كه
عراقيها باورشان نميشد عمليات در اروند باشد، آنها وقتي شب 21 بهمن 1364 به
اولين خاكريزشان در آن سوي اروند حمله كرديم فهميدند چه رو دستي خورده
اند، ولي كار از كار گذشته بود.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه در ملاقات فرماندهان با امام خميني (ره) در
جماران،وقتی مسئولين حفاظت بیت آنقدر با پاي مصنوعي ات ور رفتند كه ملاقات
تمام شد و تو ناراحت و عصباني به پاسداران نگاه ميكردي ولي آقاي انصاري
ترا خدمت امام برد و امام از آن بالا چشم از تو بر نميداشت و تو وقتي خدمت
امام رسيدي، چقدر محو امام شدي و صورت امام را بوسيدي و دست امام را از شدت
محبت فشار دادي طوري كه آقاي صانعي گفت آرام پسرم آرام!
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه مقدمات شناسايي حلفائيه را برعهده گرفتي و
تمام خواسته هاي آقا محسن را برآورده كردي و علي هاشمي در ادامه كارهاي تو و
حميد رمضاني، قرارگاه نصرت را تشكيل داد و عامل پیروزی عمليات خيبر شد.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه ميگفتي قصه درگيري سپاه دزفول اصلاً بحث
جبهه و شهر نبود، بحث طرفداري از شهيد بهشتي و آقاي خامنه اي و كسانيكه ضد
آنها بودند، بود وربطی به دو تفکر ستاد نشینها وبچه های جبهه نداشت.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه جنگ تمام شد ولي و گفتي جنگ تمام نشده،
تنها ميدان جنگ عوض شده است و من هنوز سرباز ميدان دفاع از انقلاب هستم،
وقتي به لشكر وليعصر (عج) و جانشيني امين شريفي منصوب شدي چقدر زحمت در
پنهان كشيدي تا كارها بر وفق مدار قانون قرار گيرد.
راستي ياد داري وقتي ليست افراد را براي اعطاي درجه خدمت حضرت آقا فرستادند
چه اتفاقي افتاد؟ تو خم به ابرو نياوردي و گفتي مزد مرا خدا ميدهد، وقتي
آقا با درجه سرتيپ تمامي موافقت كرد به تو بدهند خوشحال گفتي فلاني ديدي
خدا حواسش جمع است.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه مدتي بعد وقتي فرمانده لشكر 25 كربلا شدي و
بقچه زندگي ات را زير بغلت كردي و راهي ساري شدي و آنقدر كار كردي كه وقتي
براي مراسم توديعت عزيز جعفري آمد باورش نميشد مردم مازندران تو را اين
قدر دوست داشته باشند، از مازندران راهي تهران شدي ولي با آسماني شدن ناصرت
در سفر زيارتي ثامن الحجج، ماندن تو در لشكر به سر رسيد و راهي بلوك
سيماني اطلاعات نزسا شدي. آن روز وقتي خيلي ناراحت و نگران بودي گفتم احمد
ديشب خواب ناصر را ديدم كه ميگفت بابايي بهترين كار مداراست و تو با خنده
تلخي گفتي خوابت تعبير شد.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه در پاويون دولت در مهرآباد به استقبال تو
همراه سردار كوثري، رشيد، فضيلت و ... آمديم و تو وقتي از بالاي پلكان
هواپيما ما را ديدي اشكهايت روي گونه هايت سرازير شد و يكي از ميان جمع گفت
احمد آقا خدا به حق علي اكبر حسين به تو صبر بدهد. آن روز درحاليكه دستم
را گرفته بودي چقدر گريه كردي و مدام ميگفتي دكتر، ناصرم رفت به نظرت چه
كنم؟
مدتي بعد در حاليكه وارد اتاق رئيس ستاد نيروي زميني شدم شنيدم تو در اتاق
بغل به خواب رفتي و بيدار نميشوي، كنارت نشستم و قدري با تو شوخي كردن وقتي
ديدم انگار در اين دنيا نيستي، سريع از طريق سردار حيات مقدم، سردار
فروتن را صدا زدم و تو را به سرعت به بيمارستان قلب جماران بردم، دكتر وقتي
تو را معاينه كرد بمن گفت مريض شما رفتني است، چقدر گريه كردم و هر چه دعا
بلد بودم خواندم و خدا هم رحمش آمد و باز تو ماندني شدي.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه طي ماموريتي راهي مسكو شدي و وقتي آمدي
گفتي كار من نيست، من براي كار ديگري زاييده شده ام! آن روزها چرخه روزگار
با تو سر ياري نداشت و عده اي روزه سكوت گرفته بودند، جانشين ستاد كل
نيروهاي مسلح در نامه اي در تعريف تو نوشت اين فرمانده لشكرها مثل احمد يك
رستم هستند ولي كسي نشنيد.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه با اقا محسن در مورد تو صحبت كردم و او
ميگفت احمد در جنگ خدمات زيادي كرده است، مدتي بين خانه و بيمارستان
بقيةالله رفت و آمد ميكردي، يكبار يك هفته كنار تختت ماندگار شدم و هر كس
ميآمد باورش نميشد تو زمينگير تخت شده اي. آقا محسن وقتي تو را ديد گفت
اقاي سوداگر با خودت چكار كردي؟ تو خنديدي و گفتي فكر ميكنم بايد آماده
رفتن بشوم، آن حرف تو را نشنيده گرفتم و بعد از رفتن آقا محسن كلي با تو
دعوا كردم كه ديگر از اين حرفها نزن و گرنه به حاج خانم خواهم گفت! بعد از
ناصر ديگر حال و روز خوشي نداشتي و مدام بهانه او را ميگرفتي، راستي احمد
ياد داري يك شب ساعت 12 كنار مزار ناصر و برادر شهيدت محمود در بهشت علي
دزفول چقدر از شهيدان ميگفتي و آرام آرام گريه ميكردی؟ آن شب هيچوقت يادم
نميرود كه تو در ميان قبور شهداء چقدر از دلتنگيهايت گفتي و مدام ميگفتي
اينها را تا زنده ام به احدي نگو؛ من الان هم به كسي نميگويم.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود هر وقت دلت از عالم و آدم ميگرفت بي سر و صدا
به قم ميآمدي و تا ديري از شب حرف ميزدي و خسته نميشدي و هر از چند كلمه اي
ميگفتي اين سهم من نبود، اگر مي شنيدي کسی از فرزندان جنگ در دورترين نقطه
كشور دچار مشكلي شده زود شال و كلاه ميكردي و ميرفتي و تا مشكل را حل
نميكردي بر نميگشتي، قصه فرامرزي كه يادت نرفته؟
احمدم؛ انگار همين ديروز بود بساط پژوهشگاه را پهن كردي و كاري كردي كه
هزار بنياد و نهاد از انجام آن عاجز بودند، جنگ را به دل دانشگاه بردي، بچه
هاي جنگ نديده را با جنگ آشنا كردي، هيچكس اندازه اين خدمت خالصانه تو را
به خوبي درك نكرد، و تازه عدهاي هم سنگ اندازي ميكردند. هر بار كه به تهران
مي آمدم ميگفتي امروز جلسه دارم و قرار است دروس تخصصي جنگ را هم وارد
دروس دانشگاه كنم. مدتي بعد گروههاي پژوهشي را راه انداختي و شوراي راهبردي
را كه متشكل از فرماندهان ارشد سپاه و ارتش بود را گرد هم آوردي، من هر
جلسه كه كنارت مي نشستم ميديدم چگونه با اشتياق خاصي جلسه را شروع ميكردي و
با مديريت هميشگي تلاش ميكردي حقايق جنگ تبديل به فرهنگ شوند، تحليلهاي
سردار غلامپور، علايي، رودكي در مورد موضوعات جنگ چقدر تو را خوشحال ميكرد.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه وقتي براي آخرين بار به جلسه شوراي راهبردي
آمدم در اتاق تو همراه سردار اسدي درباره موضوعي چقدر بحث كرديم و تو با
يك تواضع به خصوصي گفتي قبول كنيد در قطار انقلاب من واگن آخري هستم و
ميتوانم هر چه را نميخواهند در اين واگن نگه دارم تا به بيرون قطار پرتاب
نشوند، هيچكدام از ما جوابی به اين حرف تو نداديم.
احمدم؛ انگار همين ديروز بود كه زنگ زدي و گفتي خوابي ديده ام برايم تفسيرش كن و من با خنده گفتم ....
آن روز ساعت 2 خبر داشتم سردار احمد سياف آسماني شده است فوراً برايت
پيامك زدم و ارتحال احمد سياف را تسليت عرض نمودم و تو بلافاصله جواب دادي،
دكتر ننويس ارتحال در اثر سكته قلبي بنويس احمد از غم زمانه دق كرد و رفت،
چقدر پشت تلفن گريه كردي و گفتي اين حرفها و خاطراتي را كه ميگويم برايم
تبديل به مقاله اي كن و من همه حرفهاي تو را كه همراه گريه گفتي جمع كردم و
با عنوان «زمزمه هاي باراني» روانه سايتها كردم.
احمد عزيزم باور نميشد اين قدر زود به احمد سياف ملحق شوي، من حالا مانده
بودم كه با تو چه كارهايي را انجام بدهم، احمد يادت هست دو روز قبل زنگ زدي
و گفتي جان تو و جان سيد احمد و هر كاري ميتواني براي رفع مظلوميت او
انجام بده و من طبق معمول گفتم احمد از تو به يك اشاره از من به سر دويدن،
هم ناراحت بودي و هم مصمم و ميگفتي يادم باشه از لندن حرفهايي را بزنم تا
فراموشي، ما را دربدر نكند.
راضي نميشدي به كسي كم لطفي شود مخصوصاً به بچه های جنگ.
اين اولين دفاع تو نبود ولي آخرين دفاع تو بود چون راهي ديار يار شدي.
امروز تازه به اصفهان رسيده بودم كه سعيد كشكولي زنگ زد و گفت احمد هم
آسماني شد. تا اين حرف را شنيدم در ميان عده اي كه به حرفهاي من و سعيد گوش
مي دادند شروع به گريه كردم و مثل مادر فرزند مرده برايت اشك ريختم.
بلافاصله از اصفهان تا تهران را همراه حسين يكسره آمدم و در راه دعا كردم
خبر شوخي باشد و تو درب منزل مثل هميشه به استقبالم بيايي.
افسوس درب منزل آقاي كياني، كلولي، غلامپور، الهام به استقبالم آمدند و خبر
رفتن تو را دادند و من در حاليكه عصايم را محكم گرفته بودم تا به زمين
نيفتم خيره خيره به ياد شبهايي افتادم كه درب اين منزل همين جا با هم مي
ايستاديم و چقدر حرف ميزديم.
هروقت چند روزي كه همديگر را نميديديم تو زود با تلفن و يا حضوري جبران ميكردي.
ديروز تو رفتي و ديروز من ديروز ديگري بود.
راستي احمد تو كي برميگردي؟