وبلاگ اسکالپل نوشته است: بعد از سالها زندگی شرافتمندانه ، امروز مجبور شدم بروم به راهپیمایی حکومتی . چیزی در مایه های آن پدری که می خواست پسرش را بزند و پسرش رفته بود توی مسجد قایم شده بود . پدر آمد دم در مسجد و گفت : پسر ! با زبان خوش بیا بیرون ، بعد از عمری پای من را به مسجد باز نکن. رها کنم. باز فردا یکی از این ژولیده پولیده های کلّه شق ِریشو پیدا می شود و می گوید که چرا به ما توهین کردی. حوصله ی این متحجرین را ندارم. ولشان کنی با هوندا 125 می خواهند بروند تور دور کهکشان. پیف پیف ...
رفتم ایستگاه مترو ، دیدم مجانی است . بیچاره ها ! اینقدر آدم کم آورده اند که به این روش های مشمئز کننده متوسل شده اند . دیگر همه می دانند که در این رژیم همه دارند همدیگر را می خورند و از یک قران دو زار هم صرف نظر نمی کنند ، چه برسد به چند صد تومن پول بلیط مترو. سه هزار میلیارد هاپولی شد و گور بابای ملت به جهنم. ( آه که آن چند میلیون رای رویایی هم همینطوری گم و گور شد. رها کنم ، وگرنه دوباره اسپاسم عضلانی ام عود می کند و تا چند روز نمی توانم بنویسم) خب این هم دلیل دیگری است که نشان می دهد طرفداران رژیم دارند روز به روز کمتر می شوند، رژیم محاسبه کرده دیده با این جمعیت کم ، ضرری از جانب متروی رایگان به بیت المالش نمی خورد.
از مترو که بیرون آمدم ، با منظره عجیب و خنده داری مواجه شدم . یک عالمه درخت داشتند وسط خیابان وول می خوردند. بعضی هایشان هم مثل قحطی زدگان توی صف ساندیس صدقه ای حکومت بودند. حیف که حافظه ی موبایلم را هیچ وقت پاک نمی کنم تا جا برای گرفتن عکس های جدید باز شود، وگرنه پاکتهای خالی ساندیس همه خیابان را پر کرده بود و جان می داد برای عکس گرفتن.اگر می پرسید که چرا حافظه ی موبایلم را پاک نمی کنم یا رم جدید نمی خرم ، حق دارید. این عکس ها ، این موبایل برای من قرص مسکن هستند. خاطراتی که یادآور نهضت و جنبش پاک و مسالمت آمیز ما بود.به یاد آن روزی که نماینده کاندیدا پای صندوق بودم ، شماره یک و دو روی صفحه کلید گوشی را پاک کرده ام. نخواهم گذاشت این خاطرات از من گرفته شود. رها کنم تا دهانم بیشتر از این تلخ نشده.
اما خنده دار بودن منظره به خاطر ابتکار مسخره رژیم بود. هزاران هزار آدم مقوایی ، با استفاده از بنر و پلات رنگی تهیه کرده بودند و داده بودند دست جیره خورهایشان. مثلاً یک نوجوان بسیجی همزمان چند تا ماکت مقوایی انسان در ابعاد واقعی در دست داشت که نشان دهنده افراد خانواده اش بودند. و جوری که کسی متوجه نشود این آدمهای مقوایی را با همان نخ ها و ریسمان هایی که در دست داشت می خنداند یا با آنها شعار می داد و یا حتی با آنها ساندیس می خورد ! و دیگر اینکه ظاهراً رژیم دوباره متوسل به نظامیان سوریه و فلسطین شده ، چون یکی شان هم داشت قبل از آن رییس جمهورشان سخنرانی می کرد، لا اقل قبلاً توی رژیم سخنران زیاد پیدا می شد . ببینید چقدر وضعشان خراب است که دیگر کسی حاضر نیست از اینها دفاع کند و رفته اند آدم از خارج ( آنهم کجا ؟ غزه! ) آورده اند.از قرار معلوم اینها برای چند روز مجبور شده اند تا به بشار اسد بقبولانند که در سوریه آتش بس اعلام کند تا آدمهای سوریه بیایند نخ و ریسمان آدمک های مقوایی شان را نگه دارند.رها کنم تا از فرط خنده ، اشکم در نیامده.
اما صحنه ی مشمئز کننده ای را هم دیدم : جوانک بی ادبی به همراه چند تا از هم پیاله هایش از کنارم رد شد، شنیدم که سرخوش و خندان و با ریتم خاصی می خواند : مهدی هاشمی برگرد به تیمت...رفتم توی فکر که تا چند وقت پیش این بچه دست چپش و راستش را بلد نبوده ، و لابد از وقتی رفته به دانشگاه این مزخرفات را با تهدید نمره ندادن و کمیته انضباطی و تعلیق و اخراج و زندان و پرونده سازی چپانده اند توی مغزش و مجبورش کرده اند که بیاید و این شعرهای دون شأن انسان را بخواند.رها کنم تا حالم بهم نخورده.
و اما دردآور ترین چیزی که دیدم این بود : گوسفند زبان بسته ای را جلوی یک سوپر پروتئینی دیدم که دست و پایش را به هم بسته بودند. مسئله این نیست که من گیاهخوارم ، ولی جلادانی که حاضرند برای خوشی و شادمانی خود یک حیوان نگون بخت را - که می توانست در مرتع و صحرا به همراه بره ی خود بدود و بازی کند و چرا کند - سر ببرند ، چطور انتظار دارند که حتی الیت ها هم صدایشان در نیاید؟ لابد همه ی ما را به شکل همان زبان بسته می بینند !... واقعاً دنائت و پستی و انحصار طلبی و قدرت خواهی چه بر سر انسان می آورد.رها کنم تا ...ولی نه، این یکی را نمی توانم رها کنم . چشم های آن زبان بسته هنوز با من حرف میزند.
هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم به تعداد درختها و مقواها اضافه می شد.کلاهم را تا جایی که می شد پایین کشیده بودم که یک وقت کسی مرا نبیند و مجبور باشم در آن پادگان نظامی که بسیج و سپاه و گارد درست کرده بودند با او دهن به دهن بشوم. وسط خیابان روی جدول بین دو باند نشستم تا کمی خستگی بگیرم . صدای سخنران نمی گذاشت تا افکارم را متمرکز کنم و بتوانم به رویاهایم فکر کنم. سرم را گذاشتم روی زانوانم و در دلم برای هر درخت و مقوا و بسیجی که از مقابلم رد می شد دعا کردم. دعا کردم تا بلاخره او هم بتواند روزی راه درست را بیابد و به رهایی برسد.