چامسكي در بيانيهاي مشترك با برخي انديشمندان آمريكايي، انگليسي و كانادايي درباره نقش رسانهها در نبرد اسرائيل و غزه ۲۰۱۲ از رسانههاي غربي به دليل پوشش يكجانبه جنگ انتقاد كرد و اين مساله را غيرقابل قبول و ظالمانه خواند و از خبرنگاران خواست در اعتراض به استفاده ابزاري خبرگزاريهاي غربي از آنها، اعتصاب و از همكاري با اين خبرگزاري خودداري كنند. وي همچنين در اين بيانيه از مردم غزه درخواست كرد با استفاده از امكانات موجود با همه مراكز خبري تماس بگيرند و واقعيتها را بهطور منصفانه منعكس كنند.
مجله «عصر انديشه» در جديدترين شماره خود پيرامون كوشش براي بازستاندن «هويت» از دولتها و حكامِ آمريكا و اروپا با «نوام چامسكي» گفتوگو كرده كه مهمترين محورهاي آن بدين شرح است:
ـ مردم تمايلي براي رصدِ اقدامات جوامع سري ندارند
ـ مردمي كه در دوره نئوليبراليسم در انگلستان كنار گذاشته شدند، به خروج رأي دادند
ـ ماهيت جهانيشدن به كلي دگرگون شده است
ـ در گذشتۀ داعشيهاي انتحاري در اروپا، ردپاي اندكي از اسلام ديده ميشود
ـ مسلمانان در اروپا به حاشيه رانده شدهاند و به فرهنگشان توهين ميشود
ـ جنگ فرهنگي غرب مبتني بر سيستم بازاريابي است
ـ سيستم بازاريابي غرب ميكوشد جامعهاي مطابق ايدههاي طبقه حاكم بسازد
ـ قدرت متمركز بخش خصوصي در ساماندهي نظم جهاني نقش دارد
ـ قدرتهاي متمركز خصوصي، آمريكا را دچار خلاءهاي اقتصادي و اجتماعي نميكنند
ـ خشونتهاي فرقهاي ناشي از حمله آمريكا به عراق، خاورميانه را چندپاره ميكند
ـ پژوهشهاي آمريكايي حكايت از برنامهريزي ديرينه «جوامع سري» براي جهان دارند
* اجازه دهيد بحث را با يكي از موضوعات جديد حوزه سياسي كه در كانون توجه و تمركز تحليلگران نيز قرار گرفته است، يعني مساله هويت، هژموني و نفوذ آغاز كنيم. شايد اگر يك مثال روز براي مناسبات ميان اين سه مفهوم بتوانيم بزنيم، خروج انگليس از اتحاديه اروپا از نمونههاي آن باشد. يكي از مهمترين مسائلي كه در جريان تبليغات براي رأي به خروج از اتحاديه اروپا مطرح شد و تاثير زيادي نيز بر رأيدهندگان انگليسي داشت، مساله پذيرش مهاجران بود. آيا ميتوان گفت كه رأي مردم انگليس به خروج اين كشور از اتحاديه اروپا نشان ميدهد كه آنها «هويت» خود را در خطر ميبينند و خروج از اتحاديه اروپا را راهي براي «بازيابي هويتشان» و تاكيد بر آن ميدانند؟ آيا رأي انگليسيها به خروج از اتحاديه اروپا، تلاشي براي معكوس كردن روند جهانيسازياي بود كه به هويتزدايي ميرسد؟
ابتدا اين مساله را توضيح دهم كه بيشتر مهاجرتها به انگليس، از كشورهاي اروپايي بوده است و انگليسيها پناهندگان كمتري را از كشورهايي مثل سوريه و عراق پذيرفتهاند. اتفاقاً نمونه عراق، مثال خوبي از سياستهاي انگليسي و تاثيرات آن بر اين كشور است. انگليس مسئول بخش اعظمي از ويرانيهاي عراق است؛ ويرانيهايي كه به آوارگي نزديك به چهار ميليون نفر از مردم اين كشور منجر شد. هنوز كه هنوز است سيل پناهندگان از عراق بهسمت نقاط مختلف جهان سرازير است. اگرچه آمار و ارقام مشخصي در اين زمينه وجود ندارد، اما شك دارم كه عراقيهاي زيادي به انگليس پناهنده شده باشند. انگليس هم مانند آمريكا، از عوامل اصلي به وجود آمدن بحران پناهندگي است، ولي از قبول كردن آنها سر باز ميزند. برخلاف كشوري مثل لبنان كه نقشي در بهوجود آمدن پناهندگان ندارد، ولي آنها را ميپذيرد. بههرحال، هماكنون نگرانيهاي بريتانيا و طبقه كارگر درباره بحران پناهندگي بيشتر در خصوص مهاجراني است كه از اروپاي شرقي ميآيند و فرصتهاي شغلي را اشغال ميكنند، اما به نظر من يك سوء تعبير در اينجا وجود دارد.
من فكر ميكنم مشكلات طبقه كارگر در خود انگليس بهوجود آمده است و اين مشكلات از جانب اتحاديه اروپا نيست. اين اتحاديه اروپا نبود كه سياستهاي نئوليبرالي تاچر، بلر و كامرون را وضع كرد. در حقيقت انگليس در اتحاديه اروپا از سرسختترين طرفداران سياستهايي است كه طرفداران خروج از اتحاديه اروپا از آن گلايه ميكنند. اگرچه درخواستهاي معقول، ولي در عينحال سختگيرانه اتحاديه اروپا مثل «سياست رياضت اقتصادي» و مسائلي مشابه آن در اين زمره نيست؛ ولي بريتانيا از اين سياستها زياني نديدهاست. درگيريهاي خطرناك در مرزهاي روسيه را هم بايد در نظر گرفت، چراكه بريتانيا هميشه از عناصر جنگطلب اروپا بوده است. اكنون كه آنها نوميدانه از اتحاديه اروپا خارج شدهاند، به نظر فرصتي براي اروپا پيش آمده تا به رهبري آلمان جايگاهي با انعطاف بيشتر و سياستهاي تهاجمي كمتر در جهان پيدا كند. البته تا حدودي با پديدهاي شبيه به ترامپ مواجه هستيم و ميتوان احساسات مردم را در اينباره درك كرد. اينها همان مردمي هستند كه در طول دوره نئوليبراليسم كنار گذاشته شدهاند. مثل آنها كه در شمال صنعتي انگليس، يعني در ولز، زندگي ميكنند و در دوره نئوليبراليسم كنار گذاشته شدهاند و اكنون به جاي سرزنش اشخاصي كه باعث و باني اصلي مشكلاتشان هستند، اشخاصي به مراتب ضعيفتر از خودشان را سرزنش ميكنند.
* سعي دارم از طرح مساله خروج انگليس از اتحاديه اروپا، براي ورود به بحث بعدي استفاده كنم. اخيراً با پرفسور مانوئل كاستلز گفتوگويي داشتيم و ايشان جنگها و ناآراميهاي اخير در خاورميانه را واكنش كشورهاي منطقه به جهانيسازي ميدانست. آيا ميتوانيم رأي انگليسيها به خروج از اتحاديه اروپا را هم نوعي واكنش آنها به تشديد فرآيند جهانيسازي و تلاشي براي حفاظت از هويتشان تفسير كنيم؟
هرچند بر اساس برخي معيارها «پديده جهانيشدن» نسبت به يكصد سال گذشته تفاوت چنداني نداشته، اما ماهيت اين پديده بهطور كل دگرگون شده است. بايد گفت امروزه ديگر نه با جهانيشدن، بلكه با «جهانيسازي نئوليبرال» مواجه هستيم. پديده جهانيسازي نئوليبرال تاثيرات زيانباري بر انسانها در اقصي نقاط جهان داشته است. از جمله اين دگرگونيها ميتوان به «سياستهاي رياضت اقتصادي» در اتحاديه اروپا و بهطور خاص به «پديده صنعتيسازي» در انگليس اشاره كرد، اما اينها اشكال شاخصي از جهاني شدن هستند. جنگهاي خاورميانه چطور؟ ريشه اين جنگها كجاست؟ حالا ديگر به خوبي پاسخ اين سوالات را ميدانيم. انگليس و ايالات متحده، البته به رهبري ايالات متحده، بدترين جنايت قرن حاضر را مرتكب شده و به عراق، آنهم بدون هيچ بهانه قابل قبولي، حمله كردند. اين جنگ، عراق را نابود كرد، صدها هزار نفر كشته و ميليونها نفر آواره شدند و اين كشور چندپاره شد. جنگهاي فرقهاي كنوني كه پيش از اين در اين ناحيه وجود نداشت را همين جنگ خانمانبرانداز بهوجود آورد. اين كشور جامعهاي يكپارچه دارد، ولي خشونت فرقهاي طي چند سال آينده نه تنها عراق، بلكه سراسر خاورميانه را چندپاره ميكند. تولد هيولايي به اسم داعش هم از ديگر نتايج اين جنگ است. لبنان هم درگير «بحران مهاجرت» است.
اين مساله در اروپا بيشتر جنبه اخلاقي دارد، اما در لبنان چهل درصدِ جمعيت را غيرلبنانيهايي تشكيل ميدهند كه بسياري از آنها فلسطيني يا عراقي هستند و حالا هم سيل مهاجران از سوريه به لبنان سرازير شده است. همه اين اتفاقات در راستاي تحقق نظم نوين جهاني شكل گرفته و «جهانيشدن» تنها يك فاكتور است. براي مثال، ميتوان «گرم شدن كره زمين» را هم بهعنوان يك فاكتور ديگر در نظر گرفت كه همه اينها ميتواند بحران آفرين باشد، اما اينكه جهانيشدن را باعث و باني تمامي مشكلات بدانيم هم بسيار انتزاعي و غيرواقعي است. تجاوز به عراق و يا ليبي عامل بزرگتر و واضحتري براي مشكلات است. پيش از اين كشتارها، امكان برقراري صلح وجود داشت. حتي در خصوص ليبي، اتحاديه آفريقا طرحهاي معقولي ارائه داده بود كه قدرتهاي امپرياليستي با آن مخالفت كردند. ليبي توسط شبه نظاميان تحت حمايت غرب و بمبهاي كشورهاي غربي تبديل به ويرانهاي گشت و بعد از آن حجم عظيمي از سلاح و نيروهاي راديكال جهادي كه بيشتر از غرب آفريقا ميآيند، به اين كشور سرازير شد. اگر اكنون شاهد وقايع تروريستي در غرب و پاريس هستيم، بايد عامل اصلي آن را همان بمباران غرب و سرازير شدن جهاديهاي افراطي و سلاح به عراق و ليبي دانست كه اين كشور را به پايگاهي براي داعش تبديل كرد. بسياري از آفريقاييها كه در شرايط فلاكتبار و در نااميدي كامل زندگي ميكنند هم به شدت در تلاشاند تا خود را نجات دهند و اين همان مسالهاي است كه اروپا آن را بحران پناهندگان مينامد. حال بياييد به مسالهاي كه ايالات متحده از آن بهعنوان «بحران مهاجرت» ياد ميكند، بپردازيم. گويا «دونالد ترامپ» قصد دارد ديواري در مرزهاي آمريكا بنا كند تا مانع مهاجرت به آمريكا شود، اما بحران مهاجرت ريشه در تاريخ آمريكا و سياستهاي مداخلهجويانه و جنگطلبانه آن دارد.
* اگر بخواهيم به مساله هويت و نقش آن در تنشها و درگيريهاي جهاني نگاه كنيم، آيا ميتوان گفت امروزه غرب از استعمار فرهنگي براي غلبه بر دشمنانش بهره ميگيرد و سعي دارد تا ارزشها، عقايد و نظامهاي مورد نظر خود را بر آنها تحميل كند؟ آيا اين تلاشهاي غرب توانسته تاثيري روي هويت اسلامي كشورهاي مسلمان داشته باشد؟
مطمئناً غرب در تلاش است تا ارزشهاي خود را به ساير فرهنگها و ملل تحميل كند و نزديك ۱۰۰ سال است كه چنين دستور كاري را دنبال ميكند. البته من معتقدم كه اين پديده در دنياي امروز كاملاً متفاوت شده است. مشكلات مربوط به گروههاي اسلامگراي افراطي كه در جامعه اروپا حضور دارند، به سوريه ميروند تا به اصطلاح به خليفه خود بپيوندند و سپس بار ديگر به غرب برميگردند تا حملات تروريستي را مثلاً در پاريس اجرايي كنند. در اين شرايط نميتوانيد بگوييد كه علت اصلي اين پديده، تحميل ارزشهاي غربي به جوامع اسلامي است. بلكه صورت مساله كاملاً متفاوت است و اين وقايع ناشي از به حاشيه راندن و ظلم و ستمي است كه به مهاجران مسلمان در خود اروپا روا شده است. مثلاً همان شخص تونسي- فرانسوي كه عامل حمله انتحاري در نيس فرانسه بود. وي هيچ ارتباطي به اسلام نداشت، گوشت خوك ميخورد و كسانيكه او را ميشناختند ميگويند، اصلاً مسلمان معتقدي نبوده و سابقه جنايي هم داشته است. او يكي از چندين هزار مهاجري بود كه به شدت هم مورد ظلم و ستم قرار ميگيرند. حتي برخي محققان در خصوص باورهاي اين افراد تحقيق كردهاند و افرادي مثل اكبر احمد، محقق پاكستاني دانشگاه واشنگتن ثابت كردهاند كه در گذشته چنين افرادي ردپاي اندكي از اسلام ديده ميشود. بنابراين، به حاشيه راندن، ظلم و ستم و رواج نوميدي در ميان مسلمانان حاضر در اروپا و توهين به فرهنگشان، بسيار تاثيرگذارتر از مساله تحميل ارزشهاي غربي بر جامعه مسلمانان است. در واقع جامعه غربي به مسلمانان ساكن غرب اجازه ورود و استفاده از مزاياي آن را نميدهد.
* شما با مفهوم «جنگ فرهنگي» موافقيد؟ چند هفته قبل با خانم فرانسيس ساندرز، نويسنده كتاب «جنگ سرد فرهنگي: سيا و جهان هنر و ادبيات» گفتوگو كرديم. ايشان درباره جنگ سرد فرهنگي در كتاب خود بحث كردهاند و اگرچه بسياري به اثر او برچسب تئوري توطئه زدند، اما ساندرز ثابت كرده كه نظام سرمايهداري با تحميل فرهنگ خود بر جوامع ديگر، سعي دارد بر آنها مسلط شود. شما در اين خصوص چه تحليلي داريد؟
قدرت فرهنگي غرب و تاثير آن، يعني چيزي مثل سينما، همان پديدهاي است كه تحتعنوان «قدرت نرم» شناخته ميشود. بخشي از فرآيند استعمارگري بهدنبال تحميل آن دسته از نگرشهاي فرهنگي است كه با نيازهاي قدرت حاكمه مطابقت دارند و بايد هميشه در جريان باشند. ترويج رفتارهايي مانند نوشيدن كوكاكولا و تماشاي فيلمهاي وسترن و... در واقع عناصري هستند كه مثل يك سيستم بازاريابي عمل ميكنند. سيستم بازاريابي ميكوشد جامعهاي بسازد كه بهطور كامل با ايدهآلهاي طبقه حاكم در انطباق است؛ حتي در داخل جوامع غربي. براي نمونه به فرهنگ ديوانهوار استفاده از سلاح دقت كنيد! بسياري از اين مسائل و مشكلات نتايج همان بازاريابي است. اگر به قرن نوزدهم برگرديم، ميبينيم كه رفتاري مانند وارد شدن به يك فروشگاه محلي با سلاح بههيچوجه پسنديده نبوده است، اما توليدكنندگان سلاح با راهاندازي كمپينهاي بازاريابي، آگاهانه و از روي دقت تلاش كردند تا نگرشهاي فرهنگي مناسب با ميل خودشان بهوجود آورند.
در غرب وحشي بايد وحشيتر بود! اكنون تاثير تلاشها را در ايجاد فرهنگ حمل اسلحه ميتوان ديد. درخصوص جوامع استعماري يا نيمه استعماري و يا كشورهايي كه بخش خصوصي آنها ميخواهد خود را در سيستم بازاريابي نفوذ و سلطه ادغام كند هم شرايط مشابهي حاكم است. اينها همان پديدههاي اصلي هستند. صنعت عظيمي در ايالات متحده به نام «صنعت روابط عمومي» وجود دارد و صدها سال است تلاش ميشود تا مصرفكنندگاني فردگرا خلق كند كه هدفشان در زندگي جمعآوري كالاهاي مختلف و دوري مردم از يكديگر است. از دل همين مصرفگرايي پديدهاي به نام «مصرف مد روز» نيز خلق شد. راههايي هست كه علاوه بر فروش كالا، مردم را از لحاظ روانشناسانه و جامعهشناسانه به دام مياندازد. بنيانگذاران صنعت، اين امر را به خوبي درك كردهاند. اگر به ريشههاي عصر صنعت روابط عمومي در انگليس و ايالات متحده بنگريد، ميبينيد كه اين پديده در بيشتر جوامع آزاد زماني توسعه يافت كه ديگر استفاده از زور براي كنترل مردم رنگ باخته بود. بنابراين، براي كنترل نگرشها و عقايد مردم، غرب فرهنگي سرشار از انفعال و مصرف مد روز را خلق كرد كه همبستگي و همگرايي موجود در ميان مصرفكنندگان را تضعيف ميكند. اتفاقي كه بهطور گسترده در جوامع بسياري رخ داده است.
* شما در كتاب اخير خود با عنوان «چه كسي بر دنياي كنوني حكومت ميكند؟» به فعاليت و نقشآفريني قدرتهاي امپرياليستي مدرن پرداختيد. در اين چارچوب، ميتوانيد توضيح بدهيد كه چه نيروهاي پنهانياي پشت كنترل جوامع و حاكميت جهاني هستند؟ چه كساني هويتها و سياستهاي جهاني را شكل ميدهند؟
اتفاقاً به نظر من چنين قدرتهايي نه تنها ديگر پنهان نيستند، بلكه كاملاً آشكارا عمل ميكنند. اول از همه بايد گفت كشورهاي جهان، سطوح مختلفي از قدرت را در اختيار دارند؛ ايالات متحده در بسياري از ابعاد، مانند نظامي و حتي اقتصادي قدرت بلا منازعي دارد. اگرچه ديگر آمريكا اقتدار 50 يا 60 سال گذشته را ندارد، اما هنوز هم قدرتي منكوب كننده است. ساير نظامهاي حكومتي مثل اتحاديه اروپا ميكوشند تا نقش خود را ايفا كرده و نظام جهاني را در جنبههاي مختلف سازماندهي كنند.
اين مساله رابطه بسيار نزديكي با «قدرت متمركز بخش خصوصي» دارد. به لطف اين قدرتهاي متمركز خصوصي، حكومتهاي رسمي دچار خلاءهاي اقتصادي و اجتماعي نميشوند. چه در ايالات متحده و چه در ساير نقاط جهان، قدرت متمركز خصوصي و قدرت حكومتي بسيار به يكديگر نزديك هستند و گويي در يكديگر ادغام شدهاند. به هر روي، اگر چه نظام سرمايهداري خصوصي كاملاً يكپارچه نيست و در آنهم رقابت بر سر منافع وجود دارد، اما در برخي مسائل و اهداف بلند مدت مثل ايجاد يك نظام جهاني قابل نفوذ بهويژه در حوزه اقتصادي، توافق و هماهنگي وجود دارد؛ مسالهاي كه هماكنون با كمك شركتهاي چند مليتي مستقر در آمريكا و زير مجموعههايي از صاحبان قدرت سياسي اين كشور پيگيري ميشود. اين نمونه ميتواند مثالي از يك سيستم پيچيده قدرت در جهان امروز باشد كه با سيستمهاي اطلاعاتي و فرهنگي در ارتباط است.
شما به قدرتهاي پنهان اشاره كرديد. تشكيلاتي مانند سازمان سيا، نميتوانند چندان آشكار عمل كنند و البته هميشه بهعنوان ابزاري در دست قدرت اجرايي هستند. مثلاً افشاگريهاي اخير «هنري گل» نشان داد كه نيروهاي آمريكايي سعي دارند تا چندين هزار نيروي نظامي و امنيتي تحت فرمان خود را در سراسر جهان تربيت كنند. شناسايي اين نيروهاي مخفي كار آساني نيست. باورهايي كه در مورد قدرتهاي پنهان ساختار قدرت جهاني وجود دارد، غلط نيست، ولي به نظر من قدرتهاي عمده حاضر در روابط بينالملل كاملاً آشكار، مشهود و قابل شناسايي هستند.
* ما در اين پرونده، بهطور خاص روي مفهوم و كاركرد جوامع سري در سياست و قدرت تمركز كردهايم. براي مثال، از ديدگاه تاريخي، فراماسونري همواره بهعنوان يك منبع قدرتمند و تاثيرگذار در ساختارهاي سياسي و اقتصادي ديده ميشود. آيا چنين جوامعي امروزه تاثيرگذار هستند؟ يا حتي ميتوان از يك نمونه امروزيتر مثل بيلدربرگ نام برد. اينها چه نقشي در سياستهاي جهاني ايفا ميكنند؟
ببينيد، صاحبان قدرت و ثروت قطعاً جمع ميشوند و با يكديگر هماهنگي دارند و اين مساله بههيچوجه يك راز نيست. بيلدربرگ تنها يكي از مكانهايي است كه ايشان گرد هم ميآيند و اقداماتشان نيز كاملاً جنبه عمومي و رسانهاي پيدا ميكند، اما واقعاً ما شواهدي نداريم كه نشان بدهد بروز اتفاقات خاصي در اين اجتماعات باشد كه ما از آنها خبر نداريم. در حقيقت ما بسياري از آنچه را كه رخ ميدهد، ميدانيم ولي مردم تمايلي ندارند كه اين شواهد آشكار را ببينيد. براي مثال مطالعات قابل توجهي توسط گروهي از دانشجويان آمريكايي ديپلماسي در شوراي روابط خارجي صورت گرفته است. اسناد آن به سالهاي دهه 1930 باز ميگردد. اگر حالا نگاهي به اين اطلاعات بياندازيد، جزئيات بسيار جالبي از برنامهريزيهاي پيچيده اين قبيل جوامع براي سازماندهي نظام جهاني را خواهيد ديد. گردهمايي صاحبان ثروت و قدرت و طرحريزيهايشان بههيچوجه غافلگيرانه نيست! اما كشف اينكه آنها دقيقاً چه نقشههايي در سر ميپرورانند دشوار است. نخست اينكه ما فقط پروپاگاندا و تبليغات رسانهاي آنها را ميبينيم و بايد كمي به خود زحمت بدهيم تا اطلاعات فراواني كه در مورد آنها وجود دارد پيدا كنيم.
* اجازه بدهيد از فرصت استفاده كنيم و سوالاتي درباره مسائل روز نيز مطرح كنيم. انگليس بعد از رأي مردم براي خروج از اتحاديه اروپا، شرايط جديد را تجربه ميكند. به نظر شما، در اين شرايط بايد شاهد بروز چه تغييراتي در روابط انگليس و آمريكا و جاهطلبيهاي هژمونيك آنها باشيم؟
آنچه ما از نخستوزير جديد انگليس، «ترزا مي» ميدانيم، نشان ميدهد كه نبايد با ابتكار عمل چشمگير و قابل توجهي از جانب وي مواجه شويم. حدس ميزنم كه دوره او هم بسيار شبيه به «ديويد كامرون» خواهد بود. با اين حال، لازم است به ياد آوريم كه انگليس در اتحاديه اروپا مانند تريبوني براي ايالات متحده عمل ميكرد، تا جايي كه عدهاي به كنايه انگليس را اسب تراواي ايالات متحده ميدانستند. از سوي ديگر انگليس هميشه سياستهاي جنگطلبانهاي داشته است. براي مثال، كامرون خيلي زود براي بمباران ليبي به اوباما پيوست. شرايط كنوني نيز بسيار ساده به نظر ميرسد، گويا مقدمات جنگ فراهم است و همانطور كه اشاره كردم انگليس هميشه عنصري جنگطلب در اروپا بوده است. در حقيقت يكي از تاثيرات خروج انگليس از اتحاديه اروپا، اين است كه حداقل اين اتحاديه ميتواند بدون جنجالهاي جنگطلبانه انگليس و آمريكا به راه خود ادامه دهد. همچنين ممكن است اتحاديه اروپا رهبري برخي سياستمداران كنوني آلمان را بپذيرد كه در اينصورت ميتوان جايگاه سازشكارانهتري در قبال تنشهاي ميان اروپا و روسيه براي اين اتحاديه متصور بود. در همين حال انگليس بعد از خروج از اتحاديه اروپا دچار چندپارگي ميشود، چرا كه اسكاتلند ممكن است به اتحاديه اروپا بپيوندد. آنچه از انگليس باقي بماند، بيش از آنچه كه امروز شاهد آن هستيم در سياستهاي خارجي خود پيرو ايالات متحده خواهد بود. پس تصور ميكنم ايالات متحده شايد صداي خود در اتحاديه اروپا را از دست بدهد، ولي در عوض انگليس را خواهد داشت كه حتي بيش از امروز تحت تابعيت و نفوذ آمريكاست.
* در مورد انتخابات آمريكا و تاثير انتخاب ترامپ يا كلينتون بر سياست خارجي اين كشور چه تحليلي داريد؟ كداميك خاورميانه را ناامنتر ميكنند؟
اينكه كداميك از اين دو برنده شوند مهم نيست. من به هيچ كدامشان رغبتي ندارم! با اين حال آنها تفاوتهاي قابل توجهي دارند كه اتفاقاً يكي از مهمترين آنها، سياستشان در قبال مساله مهم تغييرات آبوهوايي است كه ميتواند آينده دنيا را تغيير دهد. جداي از جنبه جنگ طلبانه كلينتون، وي تا حدود زيادي شبيه به اوباماست. او بيشتر از نظاميگري استفاده خواهد كرد و سريعتر و بيشتر از انتظار ما بهسمت دولتي نظامي و جنگطلب ميرود، اما از ترامپ چه انتظاري بايد داشته باشيم؟ واقعا نميدانم! يك روز ميگويد بايد داعش را بمباران كرده و همه را بكشيم و روز ديگر ميگويد بايد در مرز مكزيك ديوار بكشيم! بسياري از اين عقايد ديوانهوار هستند و نميدانم كه آيا آنها (اعضاي حزب جمهوريخواه) واقعاً ميدانند كه دارند در مورد چه شخصي صحبت ميكنند؟! به تازگي وي اظهار نظر كرده كه ما بايد از ناتو خارج شويم تا شخص ديگري هزينههاي اين سازمان را تامين كند. اين ايدهها شبيه به تير انداختن در تاريكي است. البته اظهارات وي در مورد خروج از توافق با ايران و وضع 40درصد تعرفه روي كالاهاي چيني را هم نبايد فراموش كرد. چنين اظهارنظرهايي بهواقع بيرحمانه و در عينحال مضحك است! اينكه آنها چه منظوري دارند براي ما مشخص نيست، اما اينكه افرادي مثل ترامپ به قدرت حاكميت دست يافته و توانايي دسترسي به تسليحات را داشته باشند، واقعاً وحشتناك است.