به گزارش پایگاه 598 به نقل از خبرنگار تاریخ خبرگزاری فارس، 52 سال پیش در روزهایی اینچنین، رهبر کبیرانقلاب اسلامی پس از سپری کردن نزدیک به یک سال حبس وحصر، از بند طاغوت آزادگشت و به شهر قم بازآمد. خیل مشتاق اما، فرصت را برای تجدید عهد با حضرتش غنیمت شمردند و به سوی خانه مصفای او سرازیر گشتند و صحنههایی ماندگار آفریدند.اینک در سالروز این رویداد تاریخی ودر بازخوانی آن،بایار دیرین آن بزرگ یعنی حضرت آیت الله سیدهاشم رسولی محلاتی گفت وشنودی انجام داده ایم که حاصل آن را پیش روی دارید.
*جنابعالی از یاران دیرین وشناخته شده حضرت امام هستید و از سلوک فردی واجتماعی ایشان،اطلاعاتی ناب دارید. با عنایت به موضوع گفتشنود وبه عنوان آغازین سوال،بفرمائید که چگونه خبر دستگیری حضرت امام را دریافت کردید؟
بنده قبل از 15 خرداد 1342 در ماههای محرم و رمضان به محلات میرفتم و در آنجا نماز جماعت را اقامه میکردم و منبر میرفتم. در محرم سال 1342 هنگامی که میخواستم از قم به محلات بروم، خدمت حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) رفتم تا طبق معمول کسب تکلیف کنم.
ایشان فرمودند: فعلا بروید،اگر لازم شد به شما اطلاع میدهم! هر چند تبلیغ با محدودیتهایی همراه بود، ولی چون در محلات مأموران ما را میشناختند، خیلی مزاحمت فراهم نمیکردند. یادم هست حتی در یکی از منبرها رضاشاه را لعن کردم و خبرش به شهربانی هم رسید، اما دنباله قضیه را نگرفتند! به این ترتیب حرفهایم را درمنبر میزدم تا روز عاشورا. شب یازدهم محرم بود که شنیدم حضرت امام در مدرسه فیضیه سخنرانی تندی کردند و به شاه هشدار دادند که: کاری نکنی که بدهم تو را از مملکت بیرون کنند! از طرفی شنیدم مرحومان طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی در روز عاشورا در تهران دسته راه انداختند و مأموران رژیم هم به آنها تیراندازی کرده و خلاصه ماجرای 15 خرداد پیش آمد. بعد فهمیدیم شب قبل از این حادثه امام را دستگیر کرده و به تهران بردهاند. این خبر را مسافرانی که از قم آمدند آوردند. مثل این روزها نبود که اخبار به سرعت منتشر میشوند. رادیو که حرفی نزد و روزنامهها هم خیلی کوتاه فقط نوشتند: چون آقای خمینی برخلاف مصالح مملکت حرف زده، دستگیر شده است!
*بعدها حضرت امام درباره مدتی که در زندان بودند، برای شما خاطراتی را نقل کردند؟
بله،گاهی میگفتند. مثلاً اینکه یک شب برای اینکه ایشان را شکنجه روحی بدهند، فردی را در سلول مجاور شکنجه میدادند تا امام از فریاد و ناله او زیر فشار قرار بگیرند. امام قلب بسیار رئوفی داشت و میفرمود: آن شب در تمام طول شب ناراحت بودم و تا صبح خوابام نبرد! امام روزی حداقل نیم ساعت پیادهروی میکردند. ایشان میفرمود: این عادت را در سلول زندان هم ترک نکردم و آن نیم ساعت را ورزش میکردم!
*به فرآیند آزاد شدن امام از زندان هم اشارهای کنید.رژیم به چه شکل ایشان را از زندان آزاد کرد؟
در اثر فشار افکار عمومی و بهخصوص اقدام بهجا و بهموقع علما و مراجع بلاد که به تهران مهاجرت کردند و حتی برای شاه نامه نوشتند، امام را از زندان به منزلی در قلهک منتقل کردند و تحت نظر گرفتند.
*درآن روزها چگونه از این موضوع باخبر شدید و در پی آن چه کردید؟
یک روز عصر بود که در جریان این خبر قرار گرفتم و همراه مرحوم آقای اشراقی داماد امام، به تهران رفتیم و دیدیم جلوی در منزل محل اقامت امام، صفی طولانی برای ملاقات با ایشان تشکیل شده است. مدتی طولانی ایستادیم تا نوبت به ما رسید. اسم و مشخصات ما را پرسیدند، اما راهمان ندادند! آقای اشراقی گفت که داماد امام است و بالاخره به هر نحوی بود وارد شد، ولی مرا راه ندادند و بنده از آنجا به منزل مرحوم پدرم در امامزاده قاسم رفتم. پدرم به مشهد رفته بودند و در منزل نبودند.
*بالاخره موفق به دیدار با امام شدید؟
خیر، فردا صبح باز برای دیدار با امام عازم شدیم، اما نتوانستم موفق شوم و نهایتاً تصمیم گرفتم به قم برگردم.
*چه شد که محل اقامت امام را به منزلی دیگر تغییر دادند؟
به خاطر هجوم جمعیت. مرحوم شهید عراقی به تکاپو افتاد که جای مناسبی را پیدا کند. امامزاده قاسم و چند جایی را در لویزان و دزاشیب معرفی کردند، ولی ساواک قبول نکرد. بالاخره فردی به نام آقای روغنی که هم به امام علاقه داشت و هم با رژیم در ارتباط بود، اعلام آمادگی کرد که منزلاش در خیابان دیباجی را برای اقامت امام در اختیار بگذارد و ساواک قبول کرد.امام تحت شدیدترین مراقبتهای امنیتی در این خانه اقامت کردند. بعدها آقای اشراقی میگفت: امام به خاطر مسائل امنیتی حتی در شوخی با افراد خانواده هم احتیاط میکردند، چون به احتمال قوی در آنجا دستگاه شنود کار گذاشته بودند. به افراد بسیار معدودی هم اجازه ملاقات میدادند.
*بالاخره توانستید به ملاقات امام بروید؟
فقط برای چند دقیقه کوتاه و با وساطت دامادهای ایشان که آن هم به سلام و احوالپرسی ساده گذشت و وقتی از ایشان کسب تکلیف کردم، فرمودند: عرضی نیست! بعد از این ملاقات به عتبات عالیات رفتم، چون گذرنامه اقامتی برای نجف داشتم و مجبور بودم هر سه ماه یک بار به عراق بروم که باطل نشود. موقع بازگشت در مرز خسروی آقای کوثری و پدر ایشان را دیدم که داشتند به صورت دستهجمعی به عتبات میرفتند. ایشان از منبریهای خوب قم و با بیت امام در ارتباط بود. از ایشان شنیدم امام چند روزی است از حصر آزاد شده و به قم رفته است و با استقبال و جشن و سرور مردم روبرو شدهاند. همین که به قم رسیدم، به بیت امام رفتم و چون رفت و آمد به بیت زیاد شده بود، ماندم تا در رتق و فتق امور کمک کنم. بعد از آزادی امام ارتباطم با بیت ایشان گستردهتر شد و بخش اعظم وقتام را در آنجا سپری میکردم.
*وظایف شما در بیت چه بود؟
باید اشاره کنم که قبل از این دوره، امام همه کارهای بیت را خودشان انجام میدادند، از جمله پاسخ به استفتائات، اعلامیهها و نامهها. امام خیلی کار میکردند و هیچوقت تمایل نداشتند کارهایشان را به دوش کسی بیندازند و یا اسباب زحمت کسی شوند. حتی کارها را به حاج آقا مصطفی هم که بسیار کار بلد بود، ارجاع نمیدادند، اما پس از آنکه از زندان آزاد شدند و به قم برگشتند، شرایط تغییر کرد و کارهای بیت متعدد و گسترده شدند و دیگر امام نمیتوانستند به تنهایی از عهده اداره آنها برآیند. هر روز علما و مردم شهرهای دیگر به دیدار ایشان میآمدند و رفت و آمدها خیلی زیاد شده بود. به همین دلیل امام تصمیم گرفتند از دیگران کمک بگیرند. یادم هست فردی که قرار بود بهجای امام پاسخ نامهها را بدهد،درآغاز برخی جوابیه ها نوشته بود: «قربانت گردم. نامه شما واصل شد. ملالی نیست جز دوری شما»! و امثال این تعابیر. امام با دیدن این پاسخها فوقالعاده ناراحت شدند. آن شب در منزل امام جلسهای تشکیل شد تا تصمیم بگیرند این نوع کارها را به دست چه کسی بسپارند که این خبط و خطاها پیش نیایند. یکی از افرادی که در آن جلسه حضور داشت، فردای آن شب به سراغام آمد و گفت:« مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که امام در این زمینه به فردی نیاز دارند. هر کسی را هم که پیشنهاد کردیم، ایشان قبول نکردند تا وقتی که نوبت به شما رسید،شما را پذیرفتند». فردای آن روز امام مرا به حضور طلبید و من شرفیاب شدم .فرمودند:« بیایید و کمک کنید».
*چه کسانی در اداره امور بیت شرکت داشتند؟
کارهای بیت سه دسته بودند. بنده چون انشا و خط خوبی داشتم، پاسخ به استفتائات، صدور قبضها و پاسخ به نامهها به عهده بنده گذاشته شد. قسمت حسابداری، دخل و خرج و تدارکات را آقای سید محمد ورامینی به عهده گرفتند. بخش تنظیم دید و بازدیدها، ملاقاتها، تعیین وقت و پذیرایی هم به عهده آقای شیخ حسن صانعی گذاشته شد. اتاقی هم در گوشه خانه امام به ما دادند و کارمان را شروع کردیم.
کارم خیلی سنگین و زیاد بود و ناچار بودم از صبح تا پاسی از شب در بیت بمانم و به کارها برسم. منزلام هم از منزل امام بسیار دور بود و برای رفت و آمد فقط درشکه وجود داشت و گاهی ناچار میشدم آن مسافت طولانی را پیاده بروم، منتهی جوان بودم و از پس سنگینی کار برمیآمدم.برای انجام کارها چند نفری را به عنوان خدمه به کار گرفته بودیم. دو نفرشان مشهدی علی و مشهدی حسن اهل یزد بودند. مشهدی علی آدم بسیار صاف، ساده و با صفایی بود که موقع شستن استکانها، همیشه یکی از آنها را میشکست و ما سر به سرش میگذاشتیم! شبی که مأموران ریخته بودند که امام را ببرند، او در بیرونی خوابیده بود و هر چه کتکاش زدند، گفته بود: امام اینجا نیست!
*از دورانی که دربیت امام مشغول به کارشدید تازمان تبعید ایشان چه خاطراتی دارید؟
مطالب زیادی را میتوان بیان کرد.خاطرم هست یک روز مردی که هیکل ورزشکاری و تنومندی داشت، نزدمن آمد و نامهای را به دستم داد که با رنگهای مختلفی نوشته شده و خیلی عجیب و غریب بود! مطلب از این قرار بود که نوشته بود:« من امام زمان هستم و بهزودی ظهور خواهم کرد! عجالتاً 10 هزار تومان به من قرض بدهید. ظهور که کردم پس خواهم داد». ابتدا تصور کردم شوخی میکند و یا دیوانه است، ولی بعد دیدم خیلی هم جدی حرف میزند، بهناچار گفتم: بنشیند تا نامه را ببرم و به خدمت امام بدهم. امام با دیدن نامه کمی خندیدند و برگشتم. صاحب نامه تا غروب منتظر پاسخ آن نشست. هنگام غروب من و آقایان صانعی و ورامینی طبق معمول خدمت امام رفتیم که گزارش کار بدهیم. تابستان بود و هوا گرم و امام عصرها روی تخت کنار حوض مینشستند. مشغول صحبت بودیم که دیدیم آن مرد با حالتی عصبانی وارد شد. حوصلهاش سر رفته بود و آقا موسی را که جلوی در حیاط میایستاد، کتک زده و وارد اندرونی شده بود! امام از جا برخاستند و گفتند: «امام زمان که میگفتند همین است؟» سپس چنان نهیبی به او زدند که درجا خشکاش زد! ما هم بلند شدیم و با کمک چند نفر دیگر او را از خانه بیرون انداختیم. مردم هم جمع شدند و او را هو کردند!
خاطره دیگر به روزی برمیگردد که آقای صانعی و آقای ورامینی را صدا زدم و گفتم:ما مدتی است که داریم اینجا کار میکنیم و امام هیچ انتقادی از کارهای ما نکردهاند. نکند از روی کرامت و بزرگواری به روی خودشان نمیآورند. خوب است برویم و از ایشان بپرسیم. آقای صانعی زرنگی کرد و گفت: «پیشنهاد خوبی است، به شرط اینکه خود شما حرف بزنی!» منتظر ماندیم تا امام از درسِ قبل از ظهر خود در مسجد اعظم برگشتند و منتظر ملاقاتکنندهها شدند، ولی ما سه نفر رفتیم. امام تعجب کردند که چطور کارهایمان را رها کرده و خدمت ایشان رفتهایم. عرض کردم: «آقایان به بنده وکالت دادهاند که مطلبی را خدمتتان عنوان کنم» در مقابل امام نمیشد زیاد پرحرفی کرد. چنان ابهت و صلابتی هم داشتند که انسان فراموش میکرد چه میخواست بگوید! با اضطراب عرض کردم: «اول که به بیت شما آمدیم از سر احساس وظیفه بود و میخواستم هر کاری را که از دستمان برمیآید انجام بدهیم، ولی شما بزرگواری کردید و کارهای مهمی را به دست ما دادید. در این مدت هم هیچ انتقادی نداشتهاید. ما فکر کردیم ممکن است از روی بزرگواری هیچ حرفی به ما نمیزنید. آمدهایم عرض کنیم اگر از کار ما راضی نیستید، هر وظیفهای را که به عهدهمان بگذارید حتی اگر جفت کردن کفشها باشد، با کمال میل انجام میدهیم.» امام سرشان را بلند کردند و با همان لحن قاطع و صریح همیشگی فرمودند: «آقای رسولی! نیازی به این حرفها نیست. من هر وقت تشخیص بدهم حضور کسی در این خانه به ضرر اسلام است، لحظهای در بیرون کردن او تردید نخواهم کرد. شما هم بروید و به کارهایتان برسید»خلاصه ما سه نفر، دست از دو پا درازتر بیرون آمدیم و از آن روز ارادت ما به ایشان صد برابر شد، چون فرمودند: اگر ببینیم به ضرر اسلام است و کوچکترین اشارهای به خودشان یا به بیتشان نکردند. ایشان حتی به مشهدی حسین آبدارچی هم فرموده بودند:«تصور نکنی همیشه اینجا هستی و به تو نیاز دارم. اگر بدانم کاری کردهای که خلاف اسلام است، بیرونات میکنم و خودم کارهایات را انجام میدهم».
*ظاهراً امام در مورد دادن پول به افراد بسیار احتیاط میکردند.دراین باره چه مواردی را به خاطر دارید؟
بله، ایشان میفرمودند: «دادن پول خارج از مقرری، تعیینشده نوعی گداپروری است» و خیلی راحت راضی نمیشدند به متکدیان چنین کمکهایی بکنند. قبل ازمرجعیت امام، معمولاً گداها جلوی بیت آیتالله بروجردی صف میکشیدند و آقایی به نام صادقی میآمد و نفری پنج تومان به آنها میداد! آنها میرفتند و پس از ساعاتی دو باره میآمدند و در صف میایستادند! امام بهکلی با این نوع کارها مخالف بودند. با اینکه این را میدانستم، ولی یک بار گول حاج آقا مصطفی را خوردم. ایشان یک بار به مکبّر نماز جماعت گفت: اعلام کند از فردا هر کسی که نیاز مالی داشت، به آقای رسولی مراجعه کند! گفتم: «این چه کاری است؟ چرا مرا گرفتار میکنید؟» ایشان به شوخی گفت: «قرار شده است روزی 50 تومان بین فقرا تقسیم شود! ضمناً حق کمیسیون من فراموش نشود!» هر چند تردید داشتم امام چنین دستوری داده باشند، ولی چون حاج آقا مصطفی گفت بالاخره قانع شدم. فردای آن روز فقیری آمد و از جیب خودم پنج تومان به او دادم، به این حساب که بعداً از امام میگیرم. بعد برای کاری خدمت امام رفتم و ضمن کار، قضیه را برای ایشان تعریف کردم. امام خوب گوش دادند و گفتند: «آقا مصطفی درویش است! خیلی گوش به حرفهایاش ندهید» گفتم: «روی حساب حرف ایشان پنج تومان به فقیر دادم» امام دست در جیب کردند و پنج تومان را به من دادند و گفتند: «این بار را بگیرید، ولی حواستان باشد هیچوقت پول به گدا نمیدهم.»
یک بار هم امام سر از درس برمیگشتند که سیدی که همیشه سبدی در دست داشت که در آن تخممرغ و گاهی مرغ میگذاشت، عبای ایشان را گرفته و گفته بود: «امروز کاسبی نکردهام. باید حق مرا بدهی، والا فردای قیامت دامن جدت را میگیرم.» امام با لحنی قاطع فرموده بودند: «فعلاً عبای مرا رها کن تا فردای قیامت!»با این همه اگر امام میدانستند فرد آبروداری نیاز مالی دارد، اما به خاطر عزت نفس به روی خود نمیآورد، به هر نحو ممکن کمک میکردند، اما بهشدت از گداپروری بدشان میآمد. امام در ظاهر و باطن به پول بیاعتنا بودند و هیچوقت از دست کسی پول نمیگرفتند و میگفتند: به متصدی امر بدهید. همچنین وقتی قرار بود پولی پرداخت شود، فردا را به مسئول امور مالی ارجاع میدادند.
خاطره دلپذیر دیگری که از آن ایام به یادم هست سفری بود که همراه آقای صانعی، مرحوم آقای اسلامی و چند تن از دوستان به دعوت حاج ماشاءالله سوهانی به یکی از روستاهای اطراف قم کردیم. میزبان وسایل پذیرایی مفصلی را تدارک دیده بود و دو نفر از بازاریهای قم، مرحوم حاج علی قناد و مرحوم حاج سید ابراهیم را که در بذلهگویی نظیر نداشتند، دعوت کرده بود. یادم هست آنها چنان امام را میخنداندند که اشک از چشم امام جاری میشد! روزهای بسیار خوشی بود و مخصوصاً در شرایط فشار رژیم و اخبار ناگواری که میرسید، بسیار مغتنم بود. یادش به خیر!