کد خبر: ۳۲۶۸۳
زمان انتشار: ۱۹:۵۲     ۰۷ دی ۱۳۹۰
سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مي‌کنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مي‌شدم اجازه بازگشت نمي‌دادند. به هر شکلي که بود اجازه برگشت گرفتم.
ایسنا ، يكي از جانبازان قطع نخاعي دوران دفاع‌مقدس در خاطره‌اي ماجراي مجروحيت و زنده ماندنش مي‌گويد.

سردار غلامحسين صفايي مي‌گويد: در سال ۱۳۶۰ براي اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريق‌القدس» در «تپه‌هاي الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براي اينكه حركت كنم تا حدودي جلوي خونريزي پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يکي از دوستانم رفتيم و به جايي رسيديم که عراقي‌ها سنگرهاي محکمي ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاي ما تيراندازي مي‌كردند.

من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقي‌ها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاي دشمن تسليم شدند. در همان نزديکي ديدم دوستم روي زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيه‌ام را بر رويش انداختم و با او خداحافظي کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم.

سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مي‌کنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مي‌شدم اجازه بازگشت نمي‌دادند. به هر شکلي که بود اجازه برگشت گرفتم.

روز ۱۷ بهمن‌ماه سال ۶۰ بود. مي‌دانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعاي توسل طبق روال شب‌هاي قبل قرائت شد. ساعت ۱۱ روز چند گلوله پي در پي از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاي سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شده‌ام. شهيد «مرداني» گفته بود جنازه صفايي را ببريد تا بچه‌ها نبينند چون روحيه آنها خراب مي‌شود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند.

پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مي‌گذشت. زماني که مي‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندي کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردي که اين کار را انجام مي‌داده است، مي‌گويد: ديدم شکل و روي شما با بقيه شهدا فرق مي‌كند بنابراين به بقيه گفتم که تو زنده‌اي. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها