به گزارش پایگاه 598 به نقل از ایسنا، «اینجا هر چیزی و هرجور آدمی پیدا میشه. جنس نو، کهنه، فلان، بیسار، تشکیلات». این را میگوید و بعد انگار که کشف تازهای کرده باشد، چند بار با هیجان تکرار میکند: «تیترش رو بنویسید سفر به عجایبشهر!»
اینها را جوان 25 سالهای میگوید که به گفته خودش «قدیمیترین جوان» در «بازار سیداسماعیل» است: «25 سالمه. از پنج سالگی توی این بازار دارم کار میکنم. همهچیز رو هم خوب یادمه، حتی اولین دستمزدی که گرفتم. اینجا اولش اینجوری نبود. الان خیلی چیزاش فرق کرده. من قدیمیترین جوون اینجام».
چشمانش برق رضایت میزند وقتی اینطور خودش را توصیف میکند. انگار اولینبار است که فرصت کرده خودش را از موضعی بالاتر از آنچه که به او بها میدهند، توصیف کند. از بداههگویی خودش به وجد آمده است.
«از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را اینجا میخرند و میفروشند». این تعبیر خوبی است اما کامل نیست. شاید اینجا روی دیگر سکه اقتصاد ایران باشد. اینجا «بازار سیداسماعیل» است. از میدان بهارستان که به سمت جنوب تهران حرکت کنید، پایینتر از چهارراه سیروس، کمی بالاتر از مولوی، محلهای قدیمی قرار دارد. محلیهای آنجا، مثل خیلیهای دیگر، زحمت را برای خود کم میکنند و آن را «سِد اِسمال» میخوانند. شما بخوانید «سید اسماعیل»!
مرکزیت معنوی و جغرافیایی این محله، امامزادهای است به همین نام: «امامزاده سید اسماعیل از نوادگان امام حسن مجتبی (ع)». معلوم نیست که در قدیم، وجود امامزاده به این محله و بازار رونق داده یا رونق بازار، امامزاده را مشهور کرده است؛ به هر حال امروز این بازار سید اسماعیل است که شهرتی فراگیر یافته.
این شهرت البته چندان هم «مثبت» نیست. قول معروف است که اجناس دزدی را میتوان در بازار سید اسماعیل پیدا کرد. یکی از نسبتا قدیمیهای بازار که در کار خرید و فروش لوازم مسی و برنجی است و در کار عتیقهجات هم دستی بر آتش دارد، میگوید: «توی بالاشهر هم که دزدی بشه، میگن برو سیداسماعیل لوازم دزدیدهشده رو پیدا میکنی. هر وقت بچهای از خونهای فرار میکنه و دو سه هفته پیداش نمیشه، میگن برو سیداسماعیل، اونجا پیداش میکنی.»
قدیمیهای سیداسماعیل از چنین شهرتی راضی نیستند. پیرمردی که به گفته برخی کسبه، قدیمیترین کاسب زنده بازار است، وجود پدیده «جنس دزدی فروشی» در این بازار را رد نمیکند، اما تاکید میکند: «آدمهای این محله، همه متدین و مذهبی هستن ولی متاسفانه اینجا فقط معروف شده به اینکه جنس دزدی میخرن و میفروشن».
چسبیده به صحن امامزاده و حوالی آن، مسجد فیلسوفالدوله و حوزه علمیه آیتالله حقشناس واقع شده است. دیوار به دیوار ضلع شرقی امامزاده، کوچهای قدیمی است که از راسته مسگرها شروع میشود و سفیدکارها، قلمکارها و عتیقهفروشها را در بر میگیرد تا برسد به انتهای کوچه و محوطهای باز که به آن میدان سیداسماعیل میگویند. مرد میانسالی که در کار خرید و فروش لوازم مسی و برنجی است و در خرید و فروش عتیقهجات هم دستی بر آتش دارد، میگوید که این راسته، رونق سابق را ندارد و خیلی از مسگرها، سفیدکارها و قلمکارها کار و کاسبیشان را جمع کردهاند؛ یا رفتهاند، یا محل کسبشان را به عنوان انبار اجاره دادهاند به حجرههای ضلع شمالی امامزاده که در کار پلیمر و پلاستیک هستند.
جدا از مغازههایی که در دو طرف کوچه به چشم میخورد، دستفروشها، چه در این راسته و چه در دیگر گذرهای بازار، بساط پهن کردهاند. اینها همانهایی هستند که بازار سیداسماعیل را به «دزدیفروشی» و «همهچیز فروشی» معروف کردهاند. به گفته کاسب میانسال، اینها هر چیزی که گیر بیاورند، میفروشند. به جز اجناس مسروقه، بعضیها را از این و آن میخرند و بعضی دیگر را از سطلهای زباله جمع میکنند و اینجا میفروشند. مشتریانشان، اغلب افرادی هستند که «دستشان تنگ است». البته گاهی، هم در یافتههایشان و هم در بین مشتریانشان استثنائات دندانگیری پیدا میشود.
«بعضیهاشون میرن میگردن توی شهر کنار سطل آشغالا ببینن چی پیدا میکنن. بعضی وقتا هم چیزای خوبی گیرشون میآد. چند وقت پیش، دم عید، یکی از همینا، میشناسمش، یه اتوی نفتی آورد که بفروشه. میگفت یه نفر دم یکی از ساختمونای الهیه شب عید گذاشته بودش کنار سطل آشغال. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. خیلی خاص و قدیمی بود.» با سر به مغازه روبهرو اشاره میکند: «این پسر داییمه. 45 ساله کارش سفیدکاریه. توی زندگیش همهجور جنس عتیقه دیده ولی اونم میگفت تا حالا اتوی نفتی ندیدم. دو تومن (دو میلیون تومان) میخریدمش، نداد. گفت پنج تومن میفروشمش. بالاخره هم به یکی فروختش.»
بعید است بتوان ثابت کرد برخی از این اموالِ بساطشده، مسروقه است، اما مرد عتیقهفروش وجود چنین لوازمی در بازار را رد نمیکند: «قبل عید یه بابایی اومد یه سماور قدیمی بهم فروخت. من تو این چیزا خیلی دقت میکنم که یه وقت جنس دزدی نباشه. قیافهش معمولی بود. یه خانومی هم همراش بود. سوال و جواب کردم ازش و بعدشم شماره تلفن ازش گرفتم و سماور رو خریدم. چند وقت بعد معلوم شد مال یکی از آشناهای همین دور و براست که خونهشو دزد زده بوده. اون شماره تلفن هم هر چی زنگ زدم خاموش بود. پسش دادم به صاحبش. اگه طرف آشنا نبود باید هفتاد هشتاد میلیون تاوان میدادم. یه بار هم توی یه لحظه کیفمو از دم مغازه دزدیدن. شیش میلیون پول نقد و سی چهل تا انگشتر گرونقیمت توش بود. از این چیزا زیاده اینجا.»
در ابتدای همان کوچه، مردی خسته، سبزهرو، سیگار به لب، بساط کوچکی پهن کرده است؛ یک دستگیره در، در کتری، سرمهدان، یک بسته رژ لب مصرفشده، اسپنددود و منقل کوچک، نعل اسب و چند جنس دیگر که معلوم نیست دقیقاً چه کاربردی دارند!
این یکی خیلی اعصاب صحبت کردن ندارد. کمی خمار است. با لهجه، طوری جواب میدهد که یعنی نمیخواهد جواب بدهد. اما مرد عتیقهفروش او را میشناسد: «خیلی وقته که همینوراست. از این کارتنخوابا بود. یه مدت توی یه سلمونی پادویی میکرد، جارو میزد، خردهکاری میکرد، ولی بعد اومد بیرون. بساط میکنه و خرت و پرت میفروشه. یه اتاق بالای یکی از همین حجرهها اجاره کرده.»
درباره درآمدشان هم توضیح مختصری میدهد و البته در همین توضیح مختصر، یک عدد جالب را میگوید: «اینکه چیزی درنمیاره. خیلیهاشون همینجورین. درآمدشون معلوم نمیکنه. روز با روز فرق داره ولی بعضی از این دستفروشها تا ماهی پنج تومن هم درمیارن!»
- میلیون؟!
- بله، پنچ میلیون تومن.
- خودتون چقدر درآمد دارید؟
- خیلی بالا و پایین داره. یه روز کاسبی خرابه، آخر ماه یه تومن درمیاد، یه روز هم اوضاع بهتره تا هشت تومن هم درآمد دارم. جنسهای نو، مسی، برنجی، خیلی سود نداره. سود اصلی توی فروش دست دوم و عتیقهس. موردی به تورم بخوره میخرم و میفروشم. قیمت عتیقهجات متفاوته. مثلا همین سماور، از 110 هزار تومن هست تا 30 میلیون تومن.
- مشتری ثابت هم دارید؟ مثلا یه کسی که عشق جمع کردن این چیزا رو داره؟
- آره
بعد به زن میانسالی که چند دقیقه قبل با او خوش و بش کرده بود، اشاره میکند: «همین خانومو دیدید؟ پرستاره ولی از عتیقه هم سر در میاره. حرفهای هم هست. میخره و مشتریشو پیدا میکنه میفروشه.» یک دیگ کوچک مسی و سینیاش را نشان میدهد: «با اون چشای لوچش توی یه نگاه فهمید که یهجاش یه سوراخ کوچولو داره. تا دید، گفت اینم که سوراخه بابا!»
از نشستن روی چهارپایهای که زیر سایه گذاشته بود، خسته میشود. کنار اجناس مغازهاش میایستد و ادامه میدهد: «الان اینجا یه کم سوت و کوره. غروب بیاید ببینید چه خبره. الان یه وقتایی زن هم از اینجا رد میشه. قدیما اگه زن و دختر از اینجا رد میشد، از سر کوچه تا ته کوچه نگاش میکردن. جرأت نمیکردن بیان.»
کمی پایینتر از کوچه، میدان سیداسماعیل است. یک طرف آن «بازار حضرتی» است و طرف دیگرش گذر اول و دوم سید اسماعیل. اسمش میدان است، اما محوطهای باز است که میانهاش پر است از دستفروش و انبوه موتورسیکلتهای کنار هم پارک شده. چند قدم آنطرفتر بنری نصب است که روی آن نوشته شده: «توقف موتورسیکلت در این مکان ممنوع میباشد»!
کمی آنسوتر، سرویس «بهداشتی» عمومی است. چندان هم بهداشتی به نظر نمیرسد. شبیه دخمه است. چند پله میخورد و پایین میرود. بعید است غیر از «خودیها» کسی جرأت کند وارد آنجا شود. کنار ورودی، بنر بزرگی است که رویش نوشته شده: «به دستور ریاست محترم کلانتری 113 و شهرداری منطقه 12 ورود افراد موعتاد به سرویس بهداشتی ممنوع میباشد». غلط تایپی نیست؛ واقعا نوشته بود «موعتاد»!
یک کانکس در ضلع غربی میدان سیداسماعیل دارد. سربازی داخل آن نشسته، کلاهش را برداشته و سری میخاراند. گاهی هم از پنجره بیرون را دید میزند. مرد عتیقهفروش میگوید: «اینا هم کاری ندارن. چند وقت پیش دزدی شد، شب بود، یکی از بچهها دید. بهش گفتن به ما ربطی نداره، زنگ بزنید 110. با معتادا هم کسی کاری نداره. نمیشه کاریش کرد. هر چندوقت یه بار طرح جمعآوری میذارن میان جمعشون میکنن ولی بازم همین وضعیته. شبا یارو راه میره و علنی داد میزنه شیشه، پایپ. هم مصرف میکنن، هم میفروشن».
دور تا دور موتورسیکلتها را دستفروش گرفته. چندتایی هم مغازه هست که دست کمی از دستفروشها ندارند. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را اینجا میخرند و میفروشند؛ یک لنگه کفش کهنه، رادیوی قدیمی خراب، کنترل تلویزیون، کنترل کولر، دستگاه بازی «سِگا»، هدفونی که یک گوشیاش خراب است، یک پره از پرههای پنکه سقفی، چوب سیگار، رسیور دست دوم و خاک گرفته، نوار کاست و ... .
مردی آشکارا معتاد، در یک دستش سیگار است و دست دیگرش یک شیر آب و یک صندلی فلزی کهنه و پاره، یک عروسک پلنگ هم زیر بغلش دارد. راه میرود و داد میزند: «صندلی، پلنگ مهربون». به یکی از مغازهدارها سلام میکند. سعی دارد صندلی را به او بفروشد: «صندلی نمیخوای؟ خیلی راحت و جمع و جوره. 15 تومن».
یک سر میدان، آغاز بازار حضرتی است. به نسبت گذرهای دیگر بازار سیداسماعیل، مدرنتر است. چندتایی از مغازهها در حال تغییر دکوراسیون هستند و بر و رویی برای دکانشان به هم زدهاند. سر دیگر گذر اصلی، به خیابان مولوی منتهی میشود. از چپ و راست، چند «سَرا» منشعب شده است؛ مثل سرای مستوفی، سرای خوانساریها، سرای گلشن و کوچه مالفروشها.
در هر سرا چند حجره وجود دارد. امنیت هر کدام از این سراها را خود حجرهدارها تامین میکنند؛ با استخدام فردی که به او «شبگرد» میگویند. شبگرد، معمولا یکی از گاریدارهایی است که در طول روز به تعداد زیاد در بازار دیده میشوند و بار جابهجا میکنند. خیلی از آنها افغان هستند. یکیشان میگوید 12 سال است که به تهران آمده و در بازار مشغول به کار شده است. حدود یک میلیون تومان درآمد دارد. هرکدام از گاریدارها جلیقهای به تن دارند که آرم شهرداری تهران و یک عدد به عنوان پلاک روی آن چاپ شده است. هر گاری هم پلاک مخصوص خودش را دارد. مرد افغان میگوید اینها برای اطمینان از صحت عملکرد گاریداران و قابل پیگرد بودن تخلف احتمالی آنهاست.
به گفته او شهرداری ماهیانه 20 هزار تومان از هر کدام از آنها دریافت میکند. مرد افغان میگوید نمیداند این پول برای چیست؛ فقط میداند که باید پرداختش کند. او میگوید صدهزار تومان برای جلیقه، 50 هزار تومان برای پلاک و 450 هزار تومان برای خرید گاری پرداخته است. جلیقهها حتی در زمستان هم باید روی همه لباسها تنشان باشد. همین زمستان گذشته، کاپشنش را روی جلیقهاش پوشیده و شهرداری 15 هزار تومان جریمهاش کرده است.
در کنار یکی از این سراها روی کاغذی که به دیوار چسبانده شده، نوشته شده است: «هفتم هر ماه حقوق شبگرد پرداخت میگردد. اگر شارژ ندهید شبگرد هم میرود و هر مغازه باید نوبتی در سرای نگهبانی بدهد. صندوق.»
مرد افغان میگوید که «نبود امنیت» دلیل بازنگشتنش به افغانستان است: «بحث کار نیست. آنجا کار هست ولی امنیت نیست. فساد هست. زورآور پولها را میبرد، به کمزور چیزی نمیرسد».
در گوشه و کنار گذر حضرتی، دستفروشها حضور دارند. اغلب با یک ژست تکراری؛ یا خمارند یا نشئه. یکی دولا دولا راه میرود و با سیگاری گوشه لبش کلماتی ادا میکند که یعنی کفش میفروشد. یک جفت کفش که میگوید چرم است و دستدوز: «کفش چرم دستدوز. دستدوز تهران بدم. جنس خوبه ها. کار دسته». تقریبا پاره است، به قیمت 10 هزار تومان.
دیگری هنوز کمرش خم نشده. در حالی که دارد عبور میکند، یک جفت کفش کتانی آبیرنگ (لااقل قبل از آنکه به آن حال و روز بیفتد، آبی بوده) را تعارف میزند. کفش بندی است اما بند ندارد: «7 تومن. هر کی جای من بود کمتر از 15 تومن نمیداد».
یکی از دستفروشها حال و روز بهتری دارد. بساطی پهن کرده و دستبند، آویز گردن، نشان فروهر، دوربین عکاسی دکوری، ساعت مچی، انگشتر، تپانچه، چپق، چوب سیگار، پلاکهای برنجی و برنزی با طرح تاج شاهنشاهی و عکس رضاشاه میفروشد. یک دوربین شکاری هم دارد، به بزرگی زیراندازش؛ شبیه دوربینهایی که در فیلم «دزدان دریایی کارائیب» میشود دید. 500 هزار تومان قیمت گذاشته برای فروش.
یکی دیگر بساط عریض و طویلی دارد. پوستر و عکس میفروشد؛ از تختی، فردین، بهروز وثوقی و فائقه آتشین گرفته تا امیر تتلو، مرتضی پاشایی، کریستیانو رونالدو و عکسهایی از زنان ایرانی و هندی.
مرد عروسک به دست از کنارش عبور میکند. صندلی را فروخته. در دستانش، سیگارش باقی مانده است و عروسک پلنگ و شیر آب. داد میزند: «شیر آب. پلنگ تنها اما وحشی».
یکی از سراها، بازار پوشاک است. اغلبشان تولیدی دارند و اجناسشان را آنجا میفروشند. تقریبا همگی عمدهفروشند. بعضیها فقط عمده و بعضی دیگر، هم عمده، هم تکی. شلوار لی و پارچهای و کتان با قیمتهایی اندک؛ 20، 23، 35، 37 و 48 هزار تومان. بنری از سقف آویزان است که رویش نوشته شده «شلوار لی و کتان مخصوص ارزانسراها». خیلیها دارند دکور مغازه را عوض میکنند. یکیشان شلواری را نشان میدهد: «عمده 35 تومن، تکی 37 تومن.»
میگوید اغلب مشتریهایش مغازهدارهای سطح شهر هستند. آنها که امامزاده حسن و قرچک و ورامین مغازه دارند، جنس ارزانتر میبرند؛ شلوارهای 20 تا 23 هزارتومانی. آنها هم که صادقیه و پونک و سعادتآباد و امثال اینها مغازه دارند، جنس گرانتر؛ 35 هزارتومانی و 40 هزار تومانی. از شهرستانها هم مشتری زیاد دارد. گواه حرفش، کارتنهای دربستهای است که روی هر کدام نام یک شهرستان را نوشته است.
مغازه روبهرویی، خالی است. کنار کلمه «برای فروش یا اجاره»، شماره موبایلی روی شیشه مغازه نوشته شده است. دو سه بار بوق میخورد و مرد میانسالی سلام میکند. مغازهاش 10 مترمربع است. 400 میلیون تومان برای فروش و برای اجاره، 10 میلیون تومان پیش و ماهیانه یک میلیون و سیصد هزار تومان.
بالاتر از بازار حضرتی، ضلع شمال غرب میدان سید اسماعیل، گذر «سیداسماعیل»، گذر «چهلتن» و بازار «ابتدا نجارها» قرار دارد. شاکلهاش شبیه بازار حضرتی است اما کمی کلاس پایینتر. از خوردنی و پوشیدنی گرفته تا ظروف آشپزخانه و لوازم خانگی در آن به چشم میخورد. اسباببازی هم هست؛ از خرت و پرتهای شانسی تا ماشینهای کنترلی بزرگی که بیشتر به درد آدمبزرگها میخورد.
«فلافلی عمو قادر» هم هست؛ با سرو انواع فلافل با آپشنهای مختلف و سرویس رایگان. زیر منویش هم نوشته «نوش جانتان... برو حالشو ببر». کنار راسته چهلتن، امامزادهای قرار گرفته که رونق همسایهاش امامزاده سیداسماعیل را ندارد. روی تابلویی نوشته شده «امامزاده چهلتنان از علویان و نوادگان حضرت امام موسی ابن جعفر(ع)». کاغذی هم به دیوار ورودی امامزاده نصب شده: «امامزاده دستشویی ندارد».
جوانی افغان از مقابل امامزاده به سمت انتهای گذر چهلتن راه میرود و مدام داد میزند: «دکتر عبدالله عبدالله وارد آمریکا شد. دکتر عبدالله عبدالله...». به سمت یک سهراهی میرود که یک سرش به کوچهای باریک میرسد. مرد عتیقهفروش میگفت نامش «باغچه» است. کوچه باریک، اول به نظر بنبست میآید اما به کوچه پسکوچههایی سرازیر میشود که شبیه هزارتوست. عبور از این کوچهها مثل حل کردن پازل است. در میانه راه، نه ابتدایش پیداست، نه انتهایش.
به جز تنگی و تو در تو بودن کوچهها، دو چیز خودنمایی میکند؛ اول، درهای فلزی نقرهای رنگی که همهشان بستهاند و نمیتوان حدس زد پشت آنها چیست و چه میکنند و دوم، اندامهای خمشده به سمت کف کوچه با آلات نشئگی در دست. بعد از چند دوراهی و سهراهی، یک ایستگاه آتشنشانی بزرگ پیدا میشود. به نظر نمیرسد ماشینهای بزرگ آتشنشانی راهی برای عبور از این کوچهها داشته باشند اما به هر حال آنجا هستند. روبهروی آتشنشانی، بازار سرپوشیده نونوارشدهای خودنمایی میکند. تا انتهای این بازار، همه در کار آجیل و خشکبارند، با قیمتهایی نازلتر از آنچه در شهر میفروشند.
پیرمرد معتادی از زور خماری، سر پا آنقدر خم شده که دستانش آویزان، نزدیک زمین است. جوانی که گویا تازه از پای بساط بلند شده و سر حالتر از بقیه است، چوبی برداشته و به درِ فلزی پُست برقِ کنار کوچه میکوبد و با صدای بلند نفسکش میطلبد. پیرمرد، بیتوجه به اتفاقات دور و برش، چند دقیقهای هست که سعی دارد چند اسکناس هزار تومانی چرک و چروک را توی دستش مرتب کند.
دو سه نفری جوان و میانسال در چند جای کوچهها باتوم بستهاند و با لباسی شبیه لباسهای پارکبانها یا نگهبانان محلی، در سایه، خستگی در میکنند.
این کوچهها ته ندارند. در مسیر برگشت، دهلیزی که به سرایی مسقف میرسد، توجه را جلب میکند. ابتدای سرا، مردی حدودا چهل، چهل و پنج ساله نشسته و از برخی از کسانی که میخواهند وارد سرا شوند، هزار یا دو هزار تومان پول میگیرد. میگوید اینها حکم شارژ سرا را دارد. از کسبه و کسانی که به قصد کسب وارد آنجا میشوند پول میگیرد، نه از مشتریها.
سالهاست کارش همین است. آنجا سرای دست دوم فروشیهاست. بعدا جوانی که خود را «قدیمیترین جوان بازار سیداسماعیل» معرفی کرد، توضیح داد که نامش را «باغچه حاج عباس» گذاشتهاند.
فضا و کسب و کار آنجا آنقدرها هم برای خودشان عجیب نیست. مرد شارژبگیر میگوید: «مگه اینجا چه جوریه؟ همهجا از اینا هست».
- یعنی همه جای ایران چیزی مثل همینجا هست؟
- همهجای دنیا. خارجیها بهش میگن second hand، ما میگیم دست دوم.
- میدونید گردش مالی اینجا چقدره؟
- چی؟!
- هیچی. این فروشندهها چقدر درآمد دارن؟
- بستگی داره. روزی 20 تومن، 30 تومن، 50 تومن. خیلی درآمدی ندارن. پول اصلی تو جیب دلالا میره.
- کدوم دلالا؟
- همونایی که این لباسا رو میآرن. دلالای خارجی. این لباسا حکم کمک دنیا واسه کشورای جهانسوم رو داره. یه سری دلال هستن که اینا رو بُر میزنن و میارن اینجا.
- اینجا هم شبگرد داره؟
- بله، داره.
- چی شد که اومدید توی این کار؟ دلتون نمیخواست برید دنبال یه کار بهتر؟
- دیگه از اولش اومدم توی همین کار.
با لبخند و لحن کنایهآمیزی ادامه میدهد: «بسه دیگه! به اندازه پولی که دادید همینقدر اطلاعات کافیه».
بیرون از سرا، جوان 25 سالهای انگار منتظر ایستاده است تا اطلاعات بیشتری بدهد. این پا و آن پا میکند. بعدا خودش را «امید» معرفی کرد. وقتی توضیح میدهد، لبخند رضایت میزند. از ایفای نقش «بلد»، راضی است. میگوید بچه محله شاهعبدالعظیم است و از پنج سالگی توی بازار سیداسماعیل کار میکند. ناگهان بداهه میگوید: «من قدیمیترین جوون اینجام.»
توضیح میدهد که در سرای «باغچه حاجعباس» روزانه لباسهای دست دوم میآید و میرود و خیلیها اینجا را میشناسند و از آن خرید میکنند. بعد از عبور از چند دالان و گذر، از دری بزرگ رد میشود و از کنار غذاخوریای که قبلا قهوهخانه بوده عبور میکند. به حیاط مرکزی که دور تا دورش را حجرههایی گرفته، وارد میشود. اینجا تا خود آسمان لباس روی هم ریختهاند. میگوید: «اون جای قبلی اسمش باغچه حاجعباس بود. اینجا اسمش قهوهخونه علیگلولهست. خیلی سال پیش مال یه کسی بوده که بهش میگفتن علی گلوله؛ اینقدر که آدم کلهگندهای بوده. توی باغچه (باغچه حاجعباس) لباسای ارزونتر میارن. اونایی که ندارن، میرن اونجا خرید میکنن. مثلا یه تیشرت میخرن هزار تومن، دو هزار تومن. یا مثلا یه خانمی پول نداره، یه چادر میخره سه هزار تومن، چهار هزار تومن. ولی اینجا جنساش گرونتره، 10 تومن، 15 تومن، 20 تومن».
- اینا رو از اونور آب میارن. از مرز پاکستان و عراق و ... . از همهجا هم مشتری داره. مثلا از افغانستان میان اینجا کلی خرید میکنن میبرن، هم واسه مصرف خودشون، هم واسه فروش. بالاخره اینجا مثلا باکلاستر از باغچهست. اگه یه نفر اونجا روزی بیست سی هزار تومن درمیاره، اینجا 50 تومن و 70 تومن هم کاسب میشن. ولی اول باغچه بوده، بعدا اینجا راه افتاده. اونجا سال 42 راه افتاده. به اعتبار باغچهست که قهوهخونه علیگلوله پا گرفته.
باز هم توضیح میدهد که وقتی لباسهای دست دوم یا به اصطلاح «تاناکورا» - و به قول خودش «تانا» - را در عَدل (گونیهای در بسته) به اینجا میآورند، مغازهدارها از بین آنها اجناس مورد نظرشان را انتخاب میکنند و میخرند. مرحله بعدی، خشکشویی و اتوی لباسهاست: «بعضیا با یه مغازه خشکشویی ثابت کار میکنن و مثلا بهش میگن روزی اینقدر لباس میاریم و فلانقدر با همدیگه طی میکنن. بعضیا هم دستگاه اتو بخار دارن و خودشون انجام میدن. بالاخره باید جنس درجه یک داد دست مشتری.»
تعدادی از به اصطلاح مغازههای سرای قهوهخانه علیگلوله ظاهرا سند دارند اما خیلیهایشان هم سند درست و حسابی ندارند. اغلب، اجارهای هستند و کاغذی که بین خودشان رد و بدل میشود، حکم برگه معامله و اجارهنامه را دارد: «اکثر این مغازهها رو اجاره دادن. یه سری از قدیم مال چند نفر بوده که حالا دادن اجاره. واسه خرید و فروش و اجاره هم یه کاغذی، چیزی مینویسن. اینجا زیر نظر شهرداری نیست. از قدیم دست خودشون بوده دیگه.»
او البته به حضور هر از گاه مأموران بهداشت هم اشاره میکند: «بعضی وقتا از بهداشت میان واسه سرکشی. الان خیلی بهتر شده. فروشندهها خیلی چیزا رو رعایت میکنن. تمیز شده. قبلا اینجوری نبود.»
اطلاعات خوب و نسبتا کاملی دارد. بعضی حرفها را هم پس و پیش میگوید و بعضی دیگر را چند بار تکرار میکند. مثلا مدام تکرار میکند: «بپرسید دیگه. هر چی درباره اینجا بخواید بدونید من بهتون میگم.» یا خیلی روی این نکته تأکید دارد که باغچه حاج عباس از سال 42 پا گرفت.
انگار بعضی از جملهها و اصطلاحات برای او معنی متفاوتی دارد! مثلا در جواب این سوال که مأموران بهداشت، محسوس و با کارت و تشکیلات سرکشی میکنند یا بصورت مخفی و نامحسوس؟ و اینکه آیا رشوه هم داده و گرفته میشود یا نه؟ میگوید: «همهجوره هست دیگه. بالاخره هرچقدر پول بدی همونقدر ماست میخوری!»
یادش میآید که دارد با خبرنگار صحبت میکند. انگار کمی نگران شده باشد، میگوید: «خیلیها از اینجا نون میخورن. خیلیها هم امیدشون به باز بودن اینجاست. چند ماه پیش باغچه حاجعباس رو بستن. حدود یه ماه تعطیل بود، سه نفر کشته داد.»
- یعنی درگیری شد؟
- نه. سکته کردن. اینجا که بسته باشه نون خیلیها بریده میشه. بذار یه چیزی بهتون بگم. به نظر من اگه اینجا تعطیل بشه، پنج میلیون نفر تو کل ایران بیکار میشن.
- چرا؟ این عدد رو از کجا آوردی؟
- بالاخره من 20 ساله اینجام. همهچیزشو میدونم. خیلیها میان و میرن. از کل ایران میان اینجا.
از قهوهخانه علیگلوله بیرون میرود و در حالیکه مدام با آدمهایی که در رفت و آمد هستند سلام و احوالپرسی میکند، به گذر چهلتن وارد میشود و به میدان سیداسماعیل میرسد. توضیح میدهد که زمانی، سالها قبل، اینجا پر بوده از فرشفروشیها، اما بعدها که کار و کاسبیشان از سکه افتاده، غیر از یکی دوتا از مغازهها که با دست نشانشان میدهد، بقیه فروختهاند و رفتهاند.
به گذر شرقی امامزاده سیداسماعیل اشاره میکند؛ همانجایی که مرد عتیقهفروش در آن مغازه داشت. میگوید که آن کوچه، قلب بازار سیداسماعیل است. برای حرفش توضیح زیادی ندارد، فقط تکرار میکند: «اینجا قلب بازاره. بالاخره از همهجاش قدیمیتره. اونم الان مثل قبل رونق نداره ولی بالاخره رونق خودشو داره دیگه.»
در طول بازار، مردان میانسال و حتی پیرمردهایی به چشم میخورند که سخت مشعول کارند و خیلیهایشان بار جابهجا میکنند اما در عوض، جوانهای زیادی هم هستند که فقط میچرخند!
این هم از جمله پدیدههایی است که «امید» اینطور توضیحش میدهد: «بذار یه چیزی بگم. بالاخره اینجا همهجورهش هست؛ همهجور چیزی، همهجور آدمی.»
امید، جوان است؛ تنها 25 سال دارد اما ظاهرا با خیلی از جوانهایی که آنجا میچرخند - بعضیهایشان که حتی نای چرخیدن هم ندارند - یک تفاوت آشکار دارد: «خود من تا حالا سه تا معتادو نجات دادم ولی خودم لب به سیگار هم نزدم. یهبار رفیق خودم جنس بهش نرسیده بود، داشت میمرد. جمع و جورش کردم، براش شربت درست کردم خورد تا حالش جا اومد. داشت میمرد. من اینجا واسه خودم یه پا دکتر شدم.»
میگوید: «اکثر معتادایی که بهخصوص شبا میریزن اینجا، واسه مصرف میان ولی بینشون فروشنده هم هست. نه اینکه اونجوری عمده بخوان بفروشن ولی برای فروش هم دارن». و باز هم تکرار میکند: «بالاخره اینجا همهجورهش هست.»
مشتاق است باز هم توضیح بدهد، درباره همهچیز؛ فروشندهها، خریداران، شهرداری، خودش و تاریخچهای که نه فقط از بازار سیداسماعیل، که از کل آن منطقه و مولوی و بازار افغانها و راسته گندمفروشها و پاتوق تقی قمهساز به یاد میآورد. راه میرود و توضیح میدهد. بعد درباره گزارشی که قرار است از آنجا تهیه و منتشر شود، میپرسد. پرسوجو میکند تا بفهمد کجا قرار است منتشر شود و بعد هم سعی میکند تفاوت سایت و خبرگزاری و روزنامه را متوجه شود. با پوزخند میپرسد «پس چرا عکس نمیگیرید؟». انگار او هم فهمیده که حتی تهیه گزارش مکتوب از این آشفتهبازار، بیخطر نیست؛ چه برسد به عکاسی! حرف از گزارش که میشود، دوباره نگرانی به سراغش میآید. با لحنی ملتمسانه ولی همراه با تأکید، میگوید: «یه وقت گزارشتونو یه جوری ننویسید که بیان درِ اینجا رو ببندن. اینجا تعطیل بشه، خیلیا بدبخت میشن.»
توضیح میشنود و قانع میشود که بازار و محله، فقط قرار است توصیف شود؛ مثل حرفهای خودش. با خیال راحتتری، مطمئن میشود تمام چیزهایی را که میتوانست در مدتزمانی کوتاه بگوید، گفته است. مثل آدمی که باری از روی دوشش برداشته شده، نفس عمیقی میکشد و میگوید: «اینم از داستان بازار سیداسماعیل. سرتونو درد آوردم. خلاصه که اینجا هرچیزی و هرجور آدمی پیدا میشه. جنس نو، کهنه، فلان، بیسار، تشکیلات» و «فلان و بیسار و تشکیلات» تکیهکلامی است که تقریبا آخر همه جملاتش شنیده میشود.
این را میگوید و بعد انگار که کشف تازهای کرده باشد، چند بار با هیجان تکرار میکند: «تیتر گزارشتونو بنویسید "سفر به عجایبشهر"».
ایسنا - حسین هرمزی، حسامالدین قاموس مقدم