خراسان/ فقيره درويشي حامله بود. مدّت حمل به سر آورده و مرين درويش را همه
عمر فرزند نيامده بود. گفت: «اگر خداي عزّوجل مرا پسري دهد، جز اين خرقه
که پوشيده دارم، هرچه ملک من است ايثار درويشان کنم.» اتفاقاً پسر آورد و
سفره درويشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالي که از سفر شام باز آمدم،
به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم. گفتند به زندان شحنه
(حاکم) دَر است! سبب پرسيدم، کسي گفت: «پسرش خمر خورده است و عربده کرده
است و خون کسي ريخته و خود از ميان گريخته! پدر را به علت او سلسله (زنجير)
در ناي (گردن) است و بند گران بر پاي.» گفتم: «اين بلا را به حاجت از خداي
عزّوجل خواسته است... .»
زنان باردار، اى مرد هشيار! اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزديک خردمند که فرزندان ناهموار زايند
گلستان سعدي، باب هفتم