به گزارش پايگاه 598 به نقل از رجانیوز؛ آنچه میخوانیم، ترجمه کتاب «اسرائیلی که من دیدم» نوشته عاطف حزّین است. این نویسنده مصری در اواخر دهه ۹۰ میلادی سفری به سرزمین ها اشغالی داشته و خاطراتش را از این سفر به شکل کتاب منتشر کرده است.
به گزارش رجانيوز، در هفت قسمت قبلی این خاطرات، چگونگی مأموریت یافتن حزّین برای این سفر و همچنین برخی خاطرات او از کودکی اش و آوارگی در جنگ ۱۹۶۷ مصر و اسرائیل و بازجویی طولانی و عجیب از وی توسط اسرائیلی ها در فرودگاه قاهره و نحوه رسیدنش از فرودگاه تا هتل همراه با راننده ی یهودی و جریاناتی که همزمان با رسیدن او به تل آویو در اسرائیل رخ داده بود را خواندیم. همچنین جریان برخوردش با مأمورین سفارت مصر در تل آویو و تحلیل های خبری رسانه های اسرائیل از جریانات وقت را هم دیدیم. همچنین دیدیم که نویسنده در مصاحبه با محمد بسیونی (سفیر مصر در تل آویو) با حمایت حیرتانگیز او از صهیونیستها و مواجه شده و از زبان او شنید که راه رسیدن به صلح، نابودی حماس به دست حکومت خودگردان است! در قسمت پیش هم ماجرای رفتن نویسنده به گذراه ایرز در مرز غزه و مواجه شدنش با قوانین سختگیرانه را خواندیم که موجب بازگشت اجباری او به قدس و تهیه جواز عبور خبرنگاری و موفقیت نهاییاش در ورد به غزه را خواندیم. نویسنده پس از ورود به غزه به هتل امید نقل مکان کرده و در آنجا با صاحب هتل و یک جوان مبارز فلسطینی همصحبت شد و همچنین به دیدار رئیس پلیس حکومت خودگردان رفته و دربارهی وضعیت کلی فلسطین و اتهامات سنگین وی به حماس گفتگو کرد. همچنین خواندیم که نویسنده به دیدار دکتر حیدرعبدالشافی (رئیس هیئت مذاکرهکنندهی فلسطینی در مذاکرات واشنگتن با اسرائیلیها) که از منتقدان جدی توافق اسلو به حساب میآمد رفته و نظرات او را جویا شد و دلایل طرفداران صلح با اسرائیل (خصوصا آن دستهای که کاملا نیز «واداده» محسوب نمیشدند) را خواندیم. و دیدیم که نویسنده به دیدار سفیر مصر در غزه (محمود کریم) رفته و با او وارد گفتگو شد و تحلیلهای او از روند قضایا نیز ذکر گردید (از جمله اینکه اسرائیل خواهان صلح حقیقی نیست). گفتگوی نویسنده با عماد الفالوجی به عنوان شخص نزدیک به حماس را هم ذکر کردیم، هرچند متذکر شدیم که فالوجی در همان دوره هم از حماس فاصله گرفته بود (و بعدها کاملا از آن جدا شد) و نظرات بعضا عجیب و غریب وی را نمیتوان نظرات حماس دانست. با هم قسمت پانزدهم را میخوانیم:
الان میفهمم (و فقط الان است که میفهمم) که من خیلی شکنندهام، درست مثل یک تکه گِل خشک. یا بهتر بگویم: شبیه روند صلح [سازش] در خاورمیانه. کسی هستم که بعد از بدبختیهایی مستمری که بر سرش آمده، پس از ربع قرن، در نهایت شکنندگی است. بله، الان میفهمم شیشهی مدرسهام (که با رنگ آبی رنگش کرده بودند) از من قویتر بود. چون او در مقابل غرش خمپاره و توپ و صدای هواپیماهای فانتوم اسکای هوک مقاومت کرد [و نشکست]. شیشهی مدرسهام شبیه آدمهایی بود که الان در بینشان میچرخم [مردم غزه]، مردمی که بیچارگیشان را یک امری ازلی و ابدی میدانند که چارهای ندارند جز آنکه با آن زندگی کنند و هر کس از آنان که به دیدار پروردگارش میرود [شهید میشود] خانوادهاش شهادتش را جشن میگیرند. و هر کس که همچنان در رگهایش خون زندگی جاری است، دنبال وسیلهی رزقی میگردد که زندگیاش را -بدون شکستن- ادامه دهد.
آیا این آدمها از همان «گِل»ی که ما خلق شدهایم خلق شدهاند؟ میدانم که جواب «بله» است، ولی چرا اینها شکایت نمیکنند و گریه و زاری راه نمیاندازند و با بدبختیهاشان «تجارت» نمیکنند و پول آن را [از دیگران] نمیخواهند؟ این چه قدرتی است که آنها را قادر میکن در مقابل نانوایی در صفی بایستند که طولش یک کیلومتر است و وقتی نوبتشان میرسد نان تمام شده است؟ آن موقع هم نه گریه میکنند نه به نانوا فحش میدهند. و نه عرفات را و نه حماس را و نه هر کس دیگری را که باعث و بانی به وجود آمدن این صف بوده لعنت نمیکنند.
عماد الفالوجی با آرامشاش (که به آن اتهام ساختگی بودن زدم) درسی در مبارزه به من داد که گمان میکنم هیچ وقت فراموشش نکنم. تا پیش از اینکه با او بنشینم خیال میکردم «"مبارزه" یک حالت اضطراری خیلی ویژه است که آدم باید کل زندگیاش را وقف آن کند و همهی دیگر جنبههای زندگی را به خاطر آن متوقف کند؛ دیگر مهم نیست که آدم بخورد و بیاشامد و [...][ازدواج کند]. عیب است اگر آواز بخواند یا به سینما برود یا از روابط زناشویی حرفی بزند. اینکه بخندی، گناه نابخشودنی است.» و به همین دلیل هم هست که «مبارزه»های ما عمرش کوتاه است. همین که تمام شد هم شروع میکینم به «یادش به خیر» گفتن دربارهی روزها و شبها و سختیهایی مبارزه و پیش خودمان خیال میکنیم چنان امتحانی پس دادیم که حتی گاندی هم در آزادسازی کشورش امتحان به این خوبی پس نداده بود!
در غزه و بیت لحم و رام الله، در نابلس و طولکرم و الخلیل، در همهی اراضی فلسطینی که به زبان عربی صحبت میشود مبارزهای ابدی جاری است، مبارزهای که نگاه کردن مدام به ساعت مچی و انتظار و عجله داشتن برای رسیدن زمانِ پایان را نمیشناسد، نگاه کردن به «بورد» برای دیدن نمرهها برای حساب کردن آنچه از سر گذراندهای و آنچه باقی مانده [برای اینکه همه را «پاس کنیم» و خلاص شویم] را هم نمیشناسد. با گچ کشیدن روی دیوار (کاری که زندانیها در زندان [برای فهمیدن اینکه چند روز تا آزادی مانده] میکنند) را هم نمیشناسد.
مبارزه، اینجا گولبولهای قرمز خون و پلاسمای زندگی است. آغازش همان لحظهی به دنیا آمدن هر نوزاد فلسطینی است. پایانش هم همان لحظهای است که جسد فرد را در پرچم فلسطین میپیچند تا در آغوش خاک بگذارند. مبارزه اینجا یک حالت اضطراری نیست که چند سالی از زندگی را به آن اختصاص دهند. اینها میخورند و میآشامند و میخندند و خیلی با همسرانشان ارتباط دارند و خیلی هم بچه به دنیا میآورند. اینها خوب میخوانند و خوب فکر میکنند و در آرزوی آزاد کردن سرزمین نیستند، بلکه در آرزوی آنند که خدا به آنها قدرت آزادکردن سرزمین را عطا کند. به همین خاطر بود که وقتی عماد الفالوجی از کشته شدن یحیی عیاش حرف میزد وضعیتش به هم نریخت و یا وقتی که در انتهای صحبتش داشت نتیجهگیری میکرد که اسرائیل خواهان صلح نیست اشک در چشمهایش نیامد و وقتی داشت میگفت: «از اول به عرفات هشدار داده بودیم»، برای «شیر روی زمین ریخته» [فرصت هدر شده] گریه نکرد.
زیباترین چیز در مبارزهی شما -دوست من، همخون من، برادر من- این است که مبارزهتان مبارزهای آرام است که هدفش را میشناسد و به یک «خرده نان» راضی نمیشود. و جالبترین چیز در طرز تفکرتان هم آن است که اسرائیل را مثل کف دست میشناسید و از پیش، گامهای بعدی او را پیشبینی میکنید و میدانید که با این گامها به کجا خواهد رسید.
من عذر میخواهم که کتابهای مدرسهایمان چیزی از این برایمان نگفته بود، و عذر میخواهم که بخشهای خبریمان هیچ چیزی از خبرهای واقعی شما برایمان نقل نکرده بود، و عذر میخواهم که تحلیل و تفسیرها –که چقدر هم زیادند- ما را به معنی [حقیقی] وجودتان در اینجا نرسانده بود.
باید هر فرد عرب سفری به اینجا داشته باشد و شما را ببیند تا خودش (بدون اینکه شما چیزی برایش بگویید) بفهمد که رنگ خون فلسطینیها شبیه رنگ خون ما نیست، و اینکه زندگی فلسطینی «زیباتر» از زندگی ماست و «فردای فلسطینی» حامل بشارتی است که هیچ فردای عربی دیگری آن را در خود ندارد.
خداحافظ خیابانهای غزه و خداحافظ دیوارهای سفید غزه که با خون تزئین شدهاید؛ خونی که با آن بر روی دیوارها برنامهی کاری «شهدای فردا...گردانهای عزالدین قسام» [یعنی کودکان حال حاضر فلسطین که بعدها به حماس میپیوندند] را نوشتهاند. روی دیوار ننوشتهاند: سرنگون باد اسرائیل و زنده باد فلسطین. بلکه نوشتهاند: فردا، جهان از کاری که جوانان فلسطین کردند حرف خواهد زد.
نوشتهها قدیمی نیست، انگار مثل تجدید خون در رگها از نو تجدید میشود. انگار که خودشان دارند نرسیدن روزنامهها به دستشان [به دلیل حضار امنیتی] را جبران میکنند و مقالات خلاصهواری مینویسند و میگذارند بعدها بخشهای خبری جهان جزئیات آن را نقل کنند.
چهار روز در غزه بودم و الان این ماجدی [جوان راننده فلسطینی] است که با بوق ماشینش موعدمان برای رفتن از غزه به قدس را یادآوری میکند. همانقدر که خوشحالم که میتوانم در مسجد الاقصی و قبة الصخرة نماز بخوانم و میتوانم به کلیسای قیامت [۱] بروم، همانقدر هم ناراحتم که آنها [اهالی غزه] را در محاصرهشان رها میکنم. و از گذرگاه وحشتناک ازیر، همینکه من معرفینامهی خبرنگاری اسرائیلی دارم –بدون آنها- از این محاصره بیرون خواهم رفت. چه ننگ و عاری.
ماجد ساکت نشسته بود و نمیخواست حرفی بزند. تا جایی که حتی جواب سلامم را هم نداد. ماشین را هم روشن نکرد که راه بیفتیم. وقتی تکانش دادم به خود آمد و لبخندی زد و گفت: «ببخشید، متوجه نشدم آمدید [و سوار شدید]. توی فکر و خیال بودم.»
گفتم: ناراحتی، نه توی فکر و خیال.
-بله، حقیقتش ناراحتم.
-پس به قدس نمیرویم مگر اینکه این ابر ناراحتیای که بالای سرت ایستاده برود کنار.
-مطمئن باش میرود. مثل سردرد ناگهانیای که سراغ آدم میآید و با یک قرص آسپیرین میرود.
-ممکن است دلیل ناراحتیات را بدانم؟ البته اگر موضوع شخصیای که دوست نداشته باشی دربارهاش حرف بزنی نیست.
-راستش برادر عاطف، موضوع شخصی است اگر از این جنبه نگاه کنیم که من فلسطینیام و تو مصری. ولی یک ناراحتی عمومی است اگر از جنبهی عربی به آن نگاه کنیم. ماجرای خجالتآوری است.
-ماجد فکر کنم خیلی جدول و معما حل میکنی! لطفا بگو داستان چیست.
-یک مزدور جدید یهودیها [صهیونیستها] شناسایی شده است. ما همیشه فکر میکردیم این آدم شخص ملی و خوبی است ولی ظاهرا همیشه باید کنار یک محل تمیز سطل زباله هم باشد!
-مزدور؟ سطل زباله؟ اصلا نمیفهمم چه میگویی.
-دوست ندارم آخرین چیزی که در غزه میشنوی این داستان باشد. میدانم پر از احساسی و کنار ما خواهی ایستاد و خیال میکنی همهی مردم غزه بلا استثنا یکدست [و همه مقاوماند].
-نه دوست من. ما در بهشت زندگی نمیکنیم. ما اینجاییم، روی زمین. در جامعهی فلسطین هم مثل هر جامعهی دیگری چند نفر معدودی استثنا هستند که خلاف قاعدهاند و این خود تأکیدی است بر صحت آن قاعده و باعث زیر سؤال رفتنش نمیشود. حالا تعریف کن داستان چیست.
-چون جنگ ما با اسرائیل بیشتر شبیه جنگهای چریکی است که نمیتوان زمان حملهی دشمن را در آن فهمید، به همین دلیل یهودیها [صهیونیستها] خیلی تأکید دارند که در بین ما یک سری مزدور داشته باشند. از یهودیهای عربنما [۲] حرف نمیزنم. آنها خطرشان در مقایسه با مزدورهایی است که از خودمان هستند، و با ما زندگی میکنند، و از اسرار ما مطلع میشوند و بعد آن را در یک سینی طلایی تقدیمی یهودیها [صهیونیستها] میکنند، کمتر است. اینها تنها لکهی سیاه در لباس فلسطیناند. وجدانشان را و وطنشان را میفروشند، برای چه؟ برای پول. فکرش را بکن!
-با این مزدوری که اخیرا شناسایی شده چه کردید؟
-هیچی. به «روستای خیانتکاران» فرار کرد.
-روستای خیانتکاران؟ دارم چیزهای کلا جدیدی میشنوم. واقعا روستایی داریم که اسمش روستای خیانتکاران است؟
-بله. در متن ضمایم توافقنامه [سازمان آزادیبخش فلسطین] با اسرائیل هم به آن تصریح شده است. آنجا یک روستا است که از توابع باریکهی غزه است ولی یک تیپ اسرائیلی از آن محافظت میکند. در آنجا حدود ۴۰۰ خانوار مزدور و جاسوس زندگی میکنند.
-فلسطینی؟
-قبل از اینکه لو بروند فلسطینی بودند. ولی الان یهودیاند. بلکه میشود گفت اصلا دین ندارند.
-و همینها بودند که جابهجاییهای فدائیها [چریکهای فلسطینی] را به اسرائیل گزارش میدادند؟
-از این بالاتر، بگو هرچه در خانههای ما میگذرد را گزارش میدهند! تا جایی که اسرائیل میداند بین مرد با همسرش چه میگذرد. گفتم که «۴۰۰ خانوار». یعنی مرد و زنش و بچهها همه مزدور و جاسوس بودند.
-ماجد، این حرف دردناک و غافلگیرکنندهای است.
-گفتم که شما چیز زیادی از ما نمیدانید.
-ولی اگر دست شما زودتر از دست یهودیها [صهیونیستها] به آنها برسد [و نتوانند به آن روستا فرار کنند] و یکیشان را بگیرید چه میشود؟
-قبل از برپایی حکومت خودگردان، نیروهای «شاهینهای فتح» و «حماس» بعد از آنکه آنها را در دایرهی محدودی رسوا میکردند [و مدارک خیانتشان را در جمع معدودی بر ملا میکردند] اعدامشان میکردند. چون یهودیها به صورت مستقیم در آنجا بودند [و هنوز باریکهی غزه تحت اشغال مستقیم صهیونیستها بود].
-شنیدهام که اسرائیل یحیی عیاش را با کمک همین مزدورها کشته است، ولی خیلی دقیق نشدهام.
-کسی که مد نظر توست الان در روستای مزدوران زندگی نمیکند. او یک میلیون دلار از یهودیها [صهیونیستها] گرفت و الان با خانوادهاش در تل آویو زندگی میکند.
-یک میلیون دلار یکجا؟!
-بله. اسرائیل جایزهای یک میلیون دلاری تعیین کرده بود برای کسی که سر یحیی عیاش (مغز متفکر نظامی حماس و مهندس عملیاتهای آن) را بیاورد.
-چطور این خائن دستش به یحیی عیاش رسید؟
-این خائن، فامیل یکی از دوستان عیاش بود که عیاش پیش او مخفی شده بود. وقتی تلفن همراه شخصی عیاش خراب شد، این شخص میگوید میتواند تعمیرش کند. طبیعتا میدانی که تلفن تنها وسیلهای بود که عیاش به وسیلهی آن با اعضای جنبش [حماس] در تماس بود. این خائن تلفن را میگیرد و به تل آویو میبرد و تحویل دستگاه اطلاعاتی اسرائیل میدهد و مکان او را هم به آنها میگوید. آنها هم بمبی در تلفن جاسازی میکنند و طوری تنظیمش میکنند که منفجر نشود مگر وقتی که خود یحیی عیاش با آن حرف بزند [از طریق تشخیص صدا]. این خائن هم تلفن را برای عیاش میآورد. در همان زمان هم هواپیمای اسرائیلی در بالای مکانی که عیاش مخفی بود به پرواز در میآید. از آنجا که شهید عیاش ذاتا آدم حواسجمعی بوده از این شخص میخواهد اول خودش شمارهای را بگیرد و صحبت کند. او هم شمارهای را میگیرد و حرف میزند و اتفاقی نمیافتد. در اینجا عیاش خیالش جمع میشود و با پدرش تماس میگیرد تا احوالش را بپرسد. به مجرد اینکه میگوید سلام علیکم، چراغ موجود در هواپیمای اسرئیلی روشن میشود و خلبان دکمهی انفجار را میفشارد و بمب کوچک در کنار مغز عیاش منفجر میشود، بدون اینکه به کس دیگری در اتاق آسیب بزند. و بدون اینکه حتی طرف دیگر سرش آسیبی ببیند. یک بمب سحرآمیز [و بسیار دقیق] بوده. همه چیز هم برای فرار خائن فراهم شده بوده و بعد از این حرکت شنیعش موفق میشود بگریزد.
[شهید یحیی عیاش در کنار پدر بزرگوارش]
-ماجد، این جزئیات ناراحت کننده را نمیدانستم.
-داستانهای ناراحت کننده که زیاد است. میدانستی تصادف و اتفاق باعث شد معلوم شود یک پیرمرد سن بالا که پیش او میرفتیم و با او مشورت میکردیم و میخواستیم نصیحتمان کند یک مزدور حرفهای یهودیها [صهیونیستها] بوده است؟
-چطور رازش را فهمیدید و لو رفت؟
-این پیرمرد یک پسر جوان داشت که در اسرائیل [مناطق اشغالی فلسطین] کار میکرد. مثل هزار جوان فلسطینی دیگر. صبح میرفت آنجا و شب برمیگشت.این پسر یک رفیق صمیمی همسن و سال خودش داشت که دائم با هم بودند. شباهت ظاهریشان خیلی عجیب بود تا جایی که بعضیها خیال میکردند دوقلو هستند. پدر این جوانی که در اسرائیل [مناطق اشغالی فلسطین] کار میکرد دچار نارسایی کلیوی شد و بیماریهای مربوط به سن بالا هم به او هجوم آوردند تا جایی که پسرش ترجیح داد در خانه بماند و از او مراقبت کند و دیگر به سر کارش نمیرفت.
در همین زمان آن جوان دیگر، بیکار بود و دنبال کار میگشت فلذا این رفیقش کارت شناسایی خودش را به او داد تا با آن از گذرگاه ازیر بگذرد و برای کار به اسرائیل [مناطق اشغالی فلسطین] برود [و در محل کار او کار کند]. و به او گفته بود که ابدا کسی نخواهد فهمید، چون تصویر کارت شناسایی عین خودت است.
این جوان هم کارت را میگیرد و به گذرگاه ازیر میرود و در صف جوانهایی که برای کار به آنجا میرفتند و میخواستند عبور کنند میایستد. آنها هم طوری با او حرف میزند که انگار او همان دوستش است [که کارت او را همراه داشت]. ولی وقتی به افسر [مسئول عبور] میرسد و کارت شناسایی را میبینند به او میگویند کمی منتظر باش.
قلب جوان میافتد توی کفشش! پیش خودش خیال میکند که مسئله را فهمیدهاند و الان پیش خودشان اینطور تحلیل خواهند کرد که او کارت شناسایی را از صاحب اصلیاش دزدیدهاست تا با آن از بازرسی رد شود و عملیاتی تروریستی در اسرائیل صورت دهد. جوان به دور و برش نگاه میکند و به این فکر میکند چطور فرار کند. میبیند همهی راهها بسته است. اگر هم بخواهد به سمت غزه بدود که باران گلولهی نظامیان اسرائیلی بر سرش خواهد بارید. قرمزی حیات از چهرهی جوان میپرد و جایش را زردی مرگ میگیرد، مرگی که خودش را برای رویارویی با آن آماده میکند چون راه گریزی از آن نمیبیند.
ساعتهای انتظار طولانی میشود. تا آنکه چهار ساعت میگذرد. بعد یک افسر میآید و او را وارد دفتری دور از آنجا میکند که در آن یک افسر اسرائیلی با رتبهی سرهنگی نشسته بوده. این جوان بعدها برایمان تعریف کرد که سرهنگ اسرائیلی با روی خیلی باز از او استقبال میکند انگار که از قبل او را میشناخته. بعد ناگهان از پدرش میپرسد. چون این جوان خیلی باهوش بوده میفهمد [که او را با دوستش که خیلی شبیه اوست اشتباه گرفته] و دارد از پدر دوستش میپرسد. سریع جواب میدهد که مریض است و اصلا نمیتواند از جایش بیرون بیاید. افسر هم میگوید: «حالا فهمیدم چرا دیگر با ما تماس نمیگیرد. این روزها به او احتیاج داشتیم.» اینجا که میرسد دوباره خون زندگی در رگهای جوان جاری میشود و یقین میکند که یک گنج قیمتی جلوی اوست، به شرطی که نقشش را خوب بازی کند. این جوان حدس میزند که پدر دوستش مزدور اسرائیل است و او اگر بتواند این سرهنگ اسرائیلی را قانع کند که همه چیز را در این باره میداند، ماجرا کاملا روشن خواهد شد. افسر اسرائیلی میگوید: «چندین بار با او [از طریق رمز و پیغام گذاشتن در محلی خاص] تماس گرفتهایم ولی جواب ما را نمیدهد.» جوان هم میگوید: «نمیتواند. چون یا در بیمارستان است یا در رختخوابش در خانه. برادرانم هم دورش هستند که چیزی از این موضوع نمیدانند.»
اینجا سرهنگ اسرائیلی میفهمد که جوان کاملا در جریان کارهای پدرش هست، فلذا به او میگوید: «برایش پول و یک قبضه سلاح و یک سیستم ارتباطی جدید فرستادیم. ولی آنها هنوز در سر جایشان [محل مورد توافق برای نقل این قبیل چیزها] دفناند و نرفته تا مثل همیشه برشان دارد. چرا تو را نفرستاده بود؟»
جوان ناخودآگاه جواب میدهد: «متأسفانه پدرم میخواهد مرا از این موضوع دور نگه دارد. با وجود اینکه من پیشنهاد کردم موقع بیمارشاش به او کمک کنم، آن هم بیماریای که درمانش کلی پول احتیاج دارد. تازه اگر نمیترسیدم که ماجرایش لو برود از شما میخواستم که در بیمارستانهای تلآویو درمانش کنید.»
افسر جواب میدهد: «نه. ما نمیخواهیم او را بسوزانیم چون شدیدا احتیاجش داریم. جایی که پیامهایمان برای پدرت را دفن کردهایم به تو خواهم گفت.» بعد یک نقشه برای جوان میکشد که جایی در غزه را نشان می داده و رمز ارتباطی جدید را هم به او میدهد. اینجا، جوان یقین میکند که دوستش هم شریک پدرش است و اسرائیل این را میداند وگرنه این همه اطلاعات را به این سادگی در اختیار او نمیگذاشتند.
همانطور که پرندهها با شکارشان پرواز میکنند، جوان هم نقشه و رمز جدید را بر میدارد و تنهایی، شبانه میرود به مکان مورد نظر و آنجا را حفر میکند و میبیند که یک قبضه سلاح و دستگاه ارتباطی و یک ظرف پر از پول اسرائیلی آنجاست.
جوان همهی اینها را برمیدارد و میبرد به مقر حکومت ملی [خودگردان] فلسطین. هم آن مرد و پسرش هم سریعا دستگیر و همه غافلگیر گشتند. یعنی هزار سال نمیشد خیال کرد که این آدم خائن باشد.
-عکسالعمل اسرائیلیها چه بود؟
-راستش نمیدانم. این مهم نیست چون همه شوکزده بودیم دربارهی آدمی که اعتراف کرد سی سال است مزدور و جاسوس است. فکرش را بکن. در تمام این سال ما را فریب داده بود.
***
حالا رسیدیم به همان نقطهای که چهار روز پیش ماجد در آنجا به پیشوازمان آمد. ولی چقدر فرق بود بین پیشوازش از ما و خداحافظیاش با ما. هرچقدر اصرار کردیم کرایهی آوردنمان به اینجا را نگرفت. سه دقیقه مرا در آغوش خودش نگه داشت. انگار نمیخواست بروم. بعد نگاهی به پرچم فلسطین که نزدیک ما در اهتزاز بود انداخت و گفت: «وقتی دفعهی بعد بیایی، این پرچم، واقعی خواهد بود. پرچمی که نشان دهندهی یک کشور مستقل است. کشوری که ویزای مستقل خودش را دارد. و پول مستقل خودش. و گذرنامههای مستقل خودش. و آن وقت دیگر برای دیدن ما نیازی نخواهی داشت که به سفارت اسرائیل بروی. تا دیدار بعد خداحافظ برادر.»
یک بار دیگر اشکهایم از اختیارم در آمد. خواستم گریه نکنم، ولی ناگهان زدم زیر گریه. سریع قدم برداشتم تا حاج ابراهیم مسلم [عکاس همراه نویسنده] پی به ضعفم نبرد. ولی چند دقیقه بعد که داشت با من حرف میزد و نگاهم به قرمزی چشمش افتاد فهمیدم وضعش از من بدتر بوده!
فقط صدای آن نظامی اسرائیلی بود که ما را از این وضع غمگینمان در آورد، وقتی هشدار داد که با چمدانهایمان دور بایستیم. با وجود اینکه سلاحش آمادهی شلیک بود (مثل قیافهاش) ولی نمیترسیدیم که اشتباه کند و دستش را روی ماشه ببرد و همه چیز را تمام کند. این حس، نشانگر شجاعت من نبود، بلکه نشانگر بی رغبتیام به زندگیای بود که در پیش رو داشتم، پس از آنکه پشتم را به زندگیدیگری کردم که معنای دیگری داشت ... در غزه.
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب
پی نوشتها:
۱-کلیسای قیامت یک کلیسای مقدس مسیحی در شهر قدس است که مسیحیان معتقدند حضرت عیسی علیه السلام در جنب آن به صلیب کشیده شد و سپس در محل این کلیسا دفن شده و سپس از قبر برخاسته و چندی بعد به آسمان عروج کرد.
۲-عربنماها یا مستعربین، گروهی ویژه در ساختار دستگاههای امنیتی-نظامی صهیونیستها هستند که به شکل بسیار بسیار دقیق با آداب و رسوم و لهجه و فرهنگ فلسطینیها آشنا شده و با نفوذ دربین آنها و جا زدن خود به عنوان عرب فلسطینی، سعی در کسب اطلاعات یا شکار هدف خود دارند. از این گروه، هم در ترورها و هم برای نفوذ به صفوف تظاهر کنندگان و دستگیری سران تظاهرات سود برده میشود.