چند سال قبل يکي از خواهرانم که وضعيتي مشابه من داشت با پسر جواني به افغانستان رفت و ديگر از او اطلاعي نداشتيم. روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين که حدود يک ماه قبل و از طريق پيامک با پسري آشنا شدم که خود را هموطنم معرفي مي کرد.
«حبيب» که از وضعيت زندگي و ماجراي ازدواج من آگاه بود خود را دلباخته من نشان مي داد و وانمود مي کرد که قصد دارد مرا از اين وضعيت نجات دهد. اگر چه در ابتدا به پيامک هايش پاسخي ندادم، اما کم کم به او علاقه مند شدم تا اين که روزي عکس حبيب را به مادرم نشان دادم و گفتم مي خواهم با او ازدواج کنم. مادرم با شنيدن اين جمله بسيار عصباني شد و آن شب کتک مفصلي خوردم.
روز بعد وقتي حبيب در جريان موضوع قرار گرفت، پيشنهاد کرد تا به طور
پنهاني به افغانستان برويم و در آن جا با هم زندگي کنيم. به همين خاطر
مقداري پول و طلاهايم را برداشتم و با حبيب از تهران به مشهد آمديم، اما
چون هيچ گونه مدرک شناسايي نداشتيم به هر مسافرخانه اي که مي رفتيم ما را
نمي پذيرفتند. از سوي ديگر هم قاچاقچيان انسان براي عبور غيرقانوني از مرز
پول زيادي درخواست مي کردند به همين دليل در مشهد سرگردان شديم تا اين که
حبيب با طرح نقشه اي همه پول ها و طلاهاي مرا گرفت و سپس از من خواست تا
خود را به عنوان دختري افغاني به نيروهاي انتظامي معرفي و عنوان کنم که قصد
بازگشت قانوني به کشورم را دارم تا آن ها از طريق اردوگاه مرا به
افغانستان بفرستند و حبيب هم بعد از آن به طور قاچاقي به افغانستان بيايد.
اما پدرم فرار مرا به پليس گزارش کرده بود و من دستگير شدم. اين جا بود که
فهميدم حبيب متأهل است و تنها قصد سوء استفاده از مرا داشته و به اين طريق
پول و طلاهايم را سرقت کرده است.