در دوران اسارت بودند کساني که در اثر تماس با اين رنجها و مرارتها
آبديده شده و با کمي هوش و ذکاوت و فکري که داشتند، توانسته بودند دست به
ابتکاراتي بزنند که شايد در شرايط عادي و در شرايطي غير از اين سالها
فکرشان هم به اين امر قد نميداد. کمال عزيزي يکي از همين بچهها بود که با
هم در يک اردوگاه اسير بوديم. يادم ميآيد يکدفعه در اردوگاه يکي از
دندانهاي کمال افتاده بود و جايش خالي شده بود. يک روز ديدم که کمال با يک
دسته مسواک سفيد در حال کلنجار رفتن است. تعجب کردم و کنجکاو شدم؛ چون
کمال را خوب ميشناختم، ميدانستم چه ابتکاراتي دارد. خلاصه کمي گل درست
کرد و گذاشت روي لثه خودش؛ جايي که دندانش خالي بود. بعد در جاي خالي گل را
چرب کرد و با کمي ديگر گل پر کرد تا حالت لثهاش را بگيرد. بعد کمي از در
پلاستيکي دبه روغن که قهوهاي رنگ بود را در قوطي رب گوجه خرد کرد و گذاشت
کنار علاءالدين تا آرام آرام آب شود. قبلا هم با دسته مسواک سفيد چيزي شبيه
دندان يا بهتر بگويم يک دندان مصنوعي آماده با ريشه درست کرده بود، خلاصه
پلاستيک آبشده قهوهاي رنگ را ريخت در قالبي که با گل درست کرده بود -
البته روي قالب – بعد هم به آرامي و با ظرافت خاص خود دندان مصنوعي ابتکاري
رو فرو کرد در آن و منتظر ماند تا خودش را گرفت و چيزي مثل يک دندان
مصنوعي شد.