برای رسیدن به قطار خیلی دویدیم، میدانستیم که هیچ قطاری منتظر هیچ مسافری
نمیماند. تنها یک فرصت کوتاه میدهد، ترافیک بیپایان این شهر هم
بیتأثیر نبود. تا ایستگاه را دویدیم. اصلاً یکی از دلایلی که باعث شد تا
دل به قطار بدهیم، همین ترافیک بود اما بالاخره رسیدیم و درهای واگنها
پشتسر ما بسته شد. بازهم قطار تهران- ساری. هوای بهشتی در پیچوخم سبز و
تودرتوی مازندران کردهایم. دل کوپههای این مسیر راه به جنگل میبرد و با
ابرها همقدم میشود.
کوپه اولشال
و کلاه که میکنی و صدای پای قطار که بلند میشود، دیگر قطار بهتنهایی
معنا نمیدهد، معنا میگیرد. قطار زندگی میشود، پر از دلتنگی، لبریز امید و
هیجان؛ بستگی به تو دارد اینکه اعتقاد داشته باشی آسمان همه جا یک رنگ
دارد یا خیر. تا اینجا قضیه اصلاً ایرادی ندارد اما اگر آسمان دلت همیشه
ابری و سیاه آلوداست و آسمانش یک ریز میبارد، باید آسمان ذهنت را به
بارانهای شمال بدهی. اصلاً برای همین است که باید زیر باران رفت. اما اگر
آسمانی که با خودت میبری آفتابی هست، گاهی ابری میشود، گاهی هم میگیرد.
باید بگویم که خیلی خوششانس هستی، اصلاً زندگی همین است.
کوپه دومقطار
تهران - ساری را که سوار میشوی نمیتوانی یکسره چشم به مقصد داشته باشی؛
اصلاً سفر به مسیر است نه مبدأ و مقصدش. همین است که بوی جنگل به مشامت
میخورد. زمزمه «باز باران با ترانه» را سر میدهی. ترانهای که حاصل
گفتوگوی آسمان است با سقفهای سفالی و خانههای شیروانی. مدتهاست که از
دل کوپه خود را به مرغزار کشاندهای و همپا و همصحبت مراتع و شالیزارهای
سوادکوه شدهای. پاییز که باشد دیگر حرفی باقی نمیماند. قطار هوهوکنان
میپیچد در هزارتوی سرخ و نارنجی و زرد طبیعت؛ تعجب میکنم مسافرانی که با
پاییز این مسیر با زبان تبر سخن میگویند. نامهربانی میکنند با آسمانش حتی
آن زمان که بارش یکریز ندارد. سفر با قطار، سفر با پنجرههاست.
پنجرههایی که تو را میگیرد و به زیباییهای سوادکوه میسپرد. دل
میسپاریم به خاطراتی که در این مسیر داشتهایم. سفرهای پهن میکنیم از
نادیده و ناشنیدهها. هی میرویم و میآییم.
کوپه سومصدای
سوت قطار از روی گردنه کدوگ هم ما را از این همه زیبایی که پنجرههای باز
ارزانی میدهد، نمیگیرد. کسی میگوید: «دوستان پنجره باز است نفس
بفرستید.» بنابراین سینه را به هوای زیبایی میدهیم و تا فرصت هست نفس
میکشیم. مسیر پر از مسافرانی است که مثل ما میخواهند سینهسوخته از دود و
سیمان را جلایی بدهند. صدای پای آب ما را میگیرد و میبرد به پای چشمه
ساری در سواد کوه. «چه گوارا . چه زلال. مردم بالادست چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد! من ندیدم دهشان، بیگمان
پای چپرهاشان، جاپای خداست. گل نکردنش. ما نیز آب را گل نکنیم>. ما
همانطور که سهراب میخواهد گل نکردیم. به قدر تشنگی نوشیدیم و خود را
دادیم به همه زیباییهای مسیر.
کوپه چهارمپنجرههای
باران خورده کوپه را پل میزنیم به سوادکوه. با خانههای شیبدار که تکیه
به کوه دادند و در سایهسار سبز درختان آرمیدهاند. سوادکوه مقصدمان نیست،
سوادکوه بهانه است. به بهای بهشتی گمشده؛ به دوراهی میرسیم. یک راه ما را
به قصه مردم روستای «دراسله» میرساند و سمت راست ما را میکشاند به آلاشت
و چهکسی که روستایی ناشناخته را به بهشت وعده داده شده ترجیح دهد؛ پس خود
را به مه و باران آلاشت میسپاریم. اینجا زمان و زمین جز با زبان سخاوت با
تو هم صحبت نمیشوند حتی شده با نم اشکی و شوق شبنمی؛ کسی چه میداند که
چرا آلاشت را بهشت گمشده میگویند؟ هرکس از ظن خود شد یار من. یا شاید به
دلیل اینکه در آلاشت که هستی گم میشوی میان لحظهها. رها میشوی از گذشته.
رها میکنی آینده را و در حال زندگی میکنی؛ همانی که باید باشد. در آلاشت
حسرت به دلت نمیماند چون آلاشت را زیستهای. نه از مبدأ یاد میکنی نه از
مقصد و بگذار قطار تهران – ساری همچنان آهن بر آهن بساید و برود. آلاشت
لحظه بکری است در پناه رشته کوههای البرز. رشتهکوههایی که چون
دیواری بلند از آلاشت محافظت کرده و آن را در برابر هجوم احتمالی
دشمنان ایمن ساختهاند. زمستانها این منطقه سرد و پر برف است و
گاهی راههای مواصلاتی آن به مدت چند روز مسدود و غیرقابل عبور
میشود. آلاشت یعنی آشیانه عقاب یا عقابها. آلاشت هنوز هم آشیانه
عقابهاست.
کوپه پنجمهرچند
امواج تنهایی از دل همان کوپههایی که پلی بین روح روزمره زده ما با این
دنیای بکر هستند به آلاشت هم رسیده است. آلاشتیهای دهه 70 دیگر نیستند و
آلاشتیهای نسل بعد بین تهران و آلاشت روانند. آلاشتیهای امروز شاید از
آلاشت دیروز هیچ خبر نداشته باشند. کوچهپسکوچهها بسیار تمیز و
پاکیزهاند. در کنار هر خانهای ظرف فلزی مشبک مخصوص زباله با در
بسته قرار دارد و زبالهها در کیسههای مشکیرنگ نگهداری میشود.
نظافت خانهها رعایت شده و کوچهها پاک و عشق در آنها جاری است.
اینجا زنان محور زندگی هستند. اما سقف خانهها پر روزنه است، میبارند و
میچکند و شادی را از کوچهها میروبند. اینجاست که هوای کوپه میکنی. باید
این مسیر را با سرعت همان قطار سریعالسیر که تو را به این قصه کشاند طی
کنی. حیف از این همه زیبایی که به ناگاه آوار شود؛ مثل بیشتر روستاها
کوچهها خلوت، خانهها خالی از سکنه است. کم کم مسافران میمانند و پیران
روستا. به تنهایی مسجد روستا که با نقشی زیبا از نام خدا در شولایی از
درختان «سدروس»، «کاج بادامی»، «سرو تبری» و «سرو زربین» گنبد به
آسمان کشیده است.
کوپه ششمسفره
سفر به بهشتیگمشده را در دل کوپه باز کردیم. هرکسی به زبانی ترجمه میکند
زمزمه آب را. دل میسوزاند برای رودخانهها، آبها، سبزهها، تا کسی گِل
نکند زلال روح این آیینه شفاف را؟ و حیف که اینجا متروک میشود. بهراستی
چه کسی میخواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را در این زیبایی گمشده در دل
البرز؟ هرچند دستان جوانان آلاشت، همانهایی که همنفس آسمان خاکستری تهران
و سایر شهرهای بزرگ شدهاند، هنوز هم با گل و خشت آشناست. آنها هم تاب
روزنههای سقف پدری را ندارند. برای همین است که خود را به آلاشت
کشاندهاند تا خانه پدری را دستی بکشند. هنوز هم هوای آلاشت در دل کوپه ما
لانه کرده است. آلاشت را تا انتها که بروی، آبشاری زلف به رویت میکشاند که
میتوانی چشمایت را در آن جلا دهی. اینجاست که بهشت کامل میشود و نقاش
آنچه در چنته دارد به رخت میکشد.
کوپه هفتمآلاشت
سرزمین رودخانههایی است که سنگهای دلشان پیداست، پرچینهایش کوتاهند،
روستایی پر از خانه دوست. آلاشتیها خنکای چشمهای به نام «هری خامه» را
لوله کشی کرده و به روستا کشاندهاند. «هریخامه» چشمه آب معدنی است
که از دل سنگ سپید کوهستان جاری میشود و حدود چهارده کیلومتر طی
مسیر میکند تا به روستا برسد. آنها پیش از این از آب چاه میآشامیدند که
تنها درد میافزود.
اگر قطار زندگی را در بهار به آلاشت بکشانی
پیران روستا را خواهی دید که بهارشان را به گیاهان دارویی میسپرند؛ بهار
که میشود دستهای پینهبسته آنها بوی بنفشه میگیرد و گل گاوزبان میچیند.
بهار که میشود همصحبت پونههای کوهی میشوند اما جوانان را نه، نه در
پاییز، نه در زمستان و نه در بهار؛ مدتهاست که بین آنها و گل پونه آلاشت
گفت و شنفتی نبوده است. بهشت آنها را بیکاری، خالی و متروک کرده است.
بیکاری که هجوم آورد، مردهای جوان روانه شهر شدند. دبیرستان ومدارس
راهنمایی بسته شدند.
امروز اگر بخواهی روحت را به آموزش و یادگیری
بسپاری بعد از دوره راهنمایی باید روانه ساری یا قائمشهر بشوی. هرچه بیشتر
همدم آلاشت میشوی؛ عمق زخمهایش برایت باز میشود. اما برنگرد، تا اینجا
آمدی حیف است در چوبی و قهوهایاش را دقالباب نکنی. در به حیاطی باز
میشود که چند درخت تازه در آن ریشه دوانده است. بوی بابونه میگیری و
«اسطوخدوس بنفش»، «گل گاوزبان قرمز»، «گزنه سپید»، «نعنا» و «گلپر».
خانه دو طبقه است؛ طبقه پایین را مقداری چوب چیدهاند. در گوشه
دیگر حمام خزینه و آتشکده قرار دارد. وقتی وارد حمام میشوی. بوی
رطوبت و زندگی میدهد. گفتیم که هیچ قطاری برای هیچ مسافری صبر نمیکند
پس باید برویم. با آرزوی اینکه آلاشتیها با توجه مسئولان بزودی از تونل شب
رد شوند./ایران