عصر 30 شهریور ماه سال جاری بود که فریادهای «سوختم – سوختم» دختر جوانی فضای پارک مرکزی شهر دهدشت را فراگرفت. همه میدیدند دختر جوان سر و صورتش میسوزد و هیچ کس جرأت نزدیک شدن به وی را نداشت.
همه شوکه بودند چراکه تا قبل از این حادثه گروه 5نفری در پارک امام خمینی (ره) نشسته بودند و در حال شادی و خنده بودند اما وقتی این حادثه دردناک رخ داد همه به وحشت افتادند.
«سیما» بیهوش روی زمین افتاده بود تا اینکه مردی هراسان یک چادر دور وی پیچید و به بیمارستان امام خمینی (ره) دهدشت منتقل کرد. همزمان پلیس نیز در جریان قرار گرفت و با اعزام به محل اسیدپاشی به تحقیقات میدانی دست زد. کسانی که در صحنه اسیدپاشی بودند به مأموران گفتند پس از شنیدن فریادهای دلخراش دختر جوان به سمت وی برگشته و دیدهاند زنی جوان که روی وی اسید پاشیده پا به فرار گذاشته و سوار بر موتوری صحنه را ترک کرده است. در این صحنه دو زن و یک مرد نیز حضور داشتند که پس از اسیدپاشی گریخته و تنها مردی جوان دختر را به بیمارستان رسانده است.
دستگیری زن اسیدپاش
«سیما» که دچار سوختگی شده و صورتش بشدت صدمه دیده است وقتی پلیس را بالای سر خود دید نالهکنان گفت: زن اسیدپاش از دوستانش بود که برای نخستینبار با وی قرار گذاشته بود اما هرگز گمان نمیکرد این حادثه رخ دهد، ابتدا فکر میکرد دوستش یک بطری آب را به شوخی روی وی پاشیده درحالی که اسید بوده است.
با ادعاهای دختر جوان، بازپرس دادسرای دهدشت دستور داد تیمی از پلیس آگاهی به تحقیقات ویژهای دست زده و با دستگیری زن اسیدپاش از این جنایت هولناک رازگشایی کنند.
با تلاشهای مأموران پلیس عاملان اسیدپاشی که خاله و خواهرزادهای بودند ردیابی و دستگیر شدند.
گفتوگو با دختر جوان
«سیما افشار» دختر 25 سالهای است که روی تخت شماره 25 اتاق 13 بخش اورژانس زنان با چهرهای سوخته، غمگین نشسته و به گوشهای خیره شده است. صورت و دستهای سوختهاش باندپیچی شده و هنوز باور ندارد قربانی یک سوءتفاهم و بدبینی زنانه شده است.
نگاهش را از همه میدزدد گویی آن روز شوم را از جلوی دیدگانش میگذراند. بغضش را فرو میخورد و سعی میکند آرام باشد. با صدایی گرفته از روز حادثه میگوید؛ روزی که یک اشتباه و یک قرار آیندهاش را زیر و رو کرد.
سیما در اینباره به خبرنگار شوک گفت: تا حالا «پریسیما» زن اسیدپاش را ندیده بودم، اما میدانستم 23 ساله و همسر عباس یکی از دوستان برادرم است. آن روز تلخ نخستین قرارمان بود. حدود 3 ماهی میشد که با هم آشنا شده بودیم ولی با عباس همسر وی رابطه محدودی داشتیم چرا که برادرم راننده آژانس است و هرازگاهی او به در خانهمان میآمد و همین رفت و آمدها باعث شده بود «پریسیما» به من شک کند.
«سیما» آهی کشید و گفت: این شک و تردیدها با ارسال پیامکهایی از سوی او آغاز شد.
«پریسیما» به من ناسزا میگفت و تصور داشت میخواهم با شوهرش ازدواج کنم اما این حرفها یک شایعه بیشتر نبود که هنوز نمیدانم منشأ آن کجاست؟! حتی عباس از من کوچکتر بود و 23 سال داشت. پریسیما هربار که زنگ میزد تهدیدم میکرد مرا خواهد کشت. از صحبتهای بیپایه و اساسش خسته شده بودم. همیشه تلفن را قطع میکردم یا مادر و برادرم با او صحبت میکردند تا او را از این اشتباه درآورند ولی او گوشش بدهکار نبود.
سیما ادامه داد: من نامزد داشتم و «پریسیما» از این ماجرا باخبر بود اما هر بار به بهانههای مختلف مرا اذیت میکرد و مزاحمام میشد تا اینکه دو هفته پیش از این ماجرا لحن صحبتهایش با من را تغییر داد و عذرخواهی کرد. او با لحن مهربانی میگفت: «مرا ببخش در مورد تو اشتباه کرده و قضاوت نادرستی داشتم. تو خیلی خوب هستی، من بهانهگیر شده بودم چرا که قصد داشتم از همسرم جدا شوم و به نامزد قبلیام برگردم.» من هم با شنیدن و دیدن پیامهای پشیمانی پریسیما دلم به رحم آمد و با او دوست شدم. سعی میکردم به او کمک کنم تا به زندگیاش ادامه دهد و همه پلها را خراب نکند، او هم قبول کرده بود و دائم با دوستی و مهربانی با من برخورد میکرد.
سیما که با یادآوری آن روز اشک در دیدگان کمسویش جاری میشود، گفت: روز حادثه با پیامکهای بیشمار پریسیما بیدار شدم، برایم نوشته بود: «بیمعرفت به خاطر تو از روستا به دهدشت آمدهام، میخواهم تو را ببینم بیا تا با هم خرید کنیم.» وقتی این پیامها را خواندم دلم برایش سوخت و به مادر بیمارم گفتم برای خرید بیرون میروم اما ای کاش هرگز پایم را از خانه بیرون نمیگذاشتم.
سیما ادامه داد: دائم با پریسیما صحبت میکردیم تا همدیگر را ملاقات کنیم چرا که این نخستین قرارمان بود و حتی به چهره، همدیگر را نمیشناختیم، با دادن مشخصات به همدیگر ساعت پنج عصر روبهروی یک پاساژ قرار گذاشتم و او میگفت تنها آمده است اما پس از مدتی خاله پری سیما هم به جمع ما اضافه شد. در پارک مرکز شهر نشستیم به قدری همه چیز خوب و عادی بود که هیچ شکی به آنها نکردم، از هر دری صحبت میکردیم و میخندیدیم تا اینکه پری سیما گفت میخواهد شوهر و خواهرشوهرهایش بیایند و همسرم جلوی من و آنها از او عذرخواهی کند. وقتی پری سیما این را گفت قبول کردم زیرا فکر میکردم اینگونه میخواهد غرور از دست رفتهاش را باز پس گیرد.
سیما گفت: وقتی خواهرشوهرهای پریسیما آمدند با هم احوالپرسی کردیم اما خاله پریسیما چند بار تذکر داد زود کارت را انجام بده بریم. او پریشان بود اما من باز هم شکی نکردم.
وقتی عباس شوهر پریسیما و سه خواهر شوهرش آمدند در فاصله دورتر از ما روی نیمکت نشستند. در همین هنگام پری سیما و خالهاش از روی نیمکت بلند شدند و کمی دورتر رفتند، در حالی که با خواهرشوهرها روبوسی میکردند دیدم که پری سیما از کیف خالهاش یک بطری گرفت و ناگهان به سویم برگشت، من فکر میکردم بطری آب است و میخواهند با من شوخی کنند چرا که تا آن لحظه همه چیز به قدری صمیمی بود که اصلاً فکر نمیکردم پریسیما از دستم عصبانی است و میخواهد انتقام بگیرد.
در یک چشم بر هم زدن مایعی را به صورتم پاشید که جانم را به آتش کشید. وقتی با دست، صورتم را گرفتم و چرخیدم دوباره اسید را به پشتم پاشیدند به طوری که همه کمرم هم سوخت.
سیما صدایش را صاف میکند و نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: حدود 10 دقیقه فریاد میزدم اما هیچکس کمکم نکرد حتی کسی نبود اسید را با آب بشوید آن قدر فریاد زدم تا اینکه عباس مرا در چادری پیچید و به بیمارستان رساند و در همان جا وقتی پلیس از او پرسید چه کسی اسید را پاشیده است او همسرش را معرفی کرد و خودش نیز بازداشت شد.
دختر 25 ساله با بغض گفت: یک سوءتفاهم و شک همه زندگیام را تباه کرد. من هیچ گناهی نکرده بودم ولی آبرویم را در شهرمان از دست دادم و نمیدانم آنها چطور ناحق راجع به من قضاوت میکنند. قرار بود تا آخر این ماه مراسم عقدم برگزار شود اما همه رویاهایم از بین رفت.
سیما که دیگر نمیتواند گریهاش را نگه دارد، ادامه داد: باور میکنید مادر پیرم از این موضوع اطلاعی ندارد اگر او مرا با صورتی سوخته ببیند دق میکند. همه زندگی من مادرم است که به سرطان مبتلا است، او فکر میکند سوختگیام کم است و اما...
دختر جوان ناگهان سکوت میکند و به پنجره خیره میشود. آهی کشیده و میگوید: حتی دیگر سوزشهایم برایم بیاهمیت است و دردی حس نمیکنم. تنها درد و غصهام مادر پیرم است.
چگونه میتواند این مصیبت را تحمل کند. من که چهره و آیندهام را از دست دادهام ولی مادرم...
سیما در این مدت رنجهایی را تحمل کرده که شاید برای هیچکس قابل تصور نباشد او از بستری بودن در طول یک هفته در بیمارستان طالقانی اهواز میگوید که چه عذابها که نکشیده است.
وی میگوید: وقتی پلکهایم را بخیه میزدند کاملاً به هوش بودم آنها حتی مرا بیهوش نکردند و تعدادی کارآموز به سراغم فرستاده بودند که امتحانشان را روی من عملی میکردند حتی میگفتم حداقل سرعمل تلفنهایشان را جواب ندهند اما هیچکس گوشش بدهکار نبود و من به ناچار سکوت میکردم. آنها اطلاعات ضد و نقیضی میدادند، میگفتند چشم راستم را تخلیه کردهاند و 80درصد دچار سوختگی شدهام همه دردها یک طرف و رسیدگی نکردن پزشک و پرستار و هزینه سنگین بیمارستان طالقانی اهواز از طرف دیگر بیشتر عصبی و کلافهام میکرد تا اینکه با انتقال به بیمارستان فارابی متوجه شدم چشمم تخلیه نشده است و تنها 20 درصد سوختگی دارم و در این مدت اندکی بیناییام را بهدست آوردم.
منبع: ایران