به گزارش پایگاه خبری 598 به نقل از فارس، یکی از شب ها که در خانه نشسته بودم زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم چهره شاد و پر از مهر حاج همت را دیدم. به سرعت او را در آغوش کشیدم و بوسیدم.
در فاصله هر بوسیدن خاطرات چای و قهوهخانه مریوان به تندی از ذهنم گذشت. بعد از حاج احمد باهیچ کدام از بچهها به اندازه همت قاطی نبودم. رابطه من با او رابطه برادرانه بود.
- میتوانم بیایم تو؟
- بفرمایید حاجی. بفرمایید!
حاج همت که داخل شد دو نفر دیگر را که پشت سرش بودند دیدم یکی از آنان مسئول پرسنلی برادر «مجتبی» بود و دیگری از بچههای سپاه پاوه که از وفادارترین دوستان حاج همت به شمار میرفت. او از همان اوایل کار به دنبال حاج همت بود و هرجا که حاج ابراهیم میرفت او نیز در کنارش حضور داشت.
داخل اتاق که شدند دور هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم. شاد بودم و خوشحال از این که بعد از مدت ها بالاخره حاج همت را میدیدم. مدتی که گذشت حرفها رفته رفته شکل هدفداری به خود گرفت و به جریان خاصی ختم شد. حاج همت گفت: علی بیا. حتما بیا!
نمیخواستم پا روی خواسته حاجی بگذارم، ولی آن عقیده و اعتقاد رهایم نمیکرد. بدون اینکه به چشمهای حاج ابراهیم نگاه کنم گفتم: نه نمیآیم. باید قانعش میکردم. باید سربسته اصل مطلب را برایش میگفتم.
- واقیعتش را بخواهی با بعضی از بچهها مشکل دارم دلم باز نمیشود. آمدن برایم سخت است.
زیاد حرف زدیم و بحث کردیم ولی نتیجهای عاید نشد. حاج ابراهیم آمده بود تا شب را پیش من بماند و فردا حرکت کند ولی وقتی نگاهش به اتاق دوازده متری ما افتاد و از وجود خانوادهام در آن طرف اتاق با خبر شد عقیدهاش برگشت. از طرفی هم چون از قانع کردن من نا امید شد خداحافظی کرد و رفت.
وقتی حاج همت رفت حسابی تنها شدم. دوست داشتم میتوانستم با محیط اطرافم هرچقدر هم که سخت باشد کنار بیایم. اگر خودم را راضی میکردم میتوانستم همان فردا با حاجی به طرف منطقه حرکت کنم اما ...
چند روزی که از رفتن حاج ابراهیم گذشت دوباره شور رفتن به منطقه به دلم افتاد دوباره همان خاطرات تلخ و رو به رو شدنها مانع رفتنم شد. علاوه بر آن مشکلات مالی هم بر همه اینها اضافه شده بود. آن موقع حتی قادر نبودم که پول بلیط سفرم از تهران تا اهواز را تهیه کنم. وسیلهای از طرف سپاه برای رفتن به آنجا نبود و من هم نمیدانستم لشکر در کجا مستقر شده است. با تمام اینها تن به تهران ماندن دادم و خودم را در زندان شهر حبس کردم.
برگشته بودم به همان روزهای اولی که به پادگان ولیعصر مراجعه کردم. این بار عکس سال 58 بود. آن موقع جوان بودم و خام جنگ ندیده بودم و بیتجربه و حالا داشتم جوانیام را از یاد میبردم. در تمام مدت جنگ، پخته شده بودم. کوههای کردستان و دشتهای جنوب، آنقدر بر تجربه من افزوده بودند که برای چندین سالم کفایت میکرد.
خودم را به کارگزینی پادگان معرفی کردم ولی ای کاش نکرده بودم.
نگاهم کردند و تحویلم نگرفتند. سرانجام نتیجه حرفشان این بود اینجا برای شما کاری نداریم. فعلا به مدیریت داخلی پادگان خودت را معرفی کن.
خواستم فریاد بزنم: من از جنگ برگشتهام، از خون، از لبه پرتگاه، ارتفاعات صعب العبور، از بیشه و جنگل، از دست هزار دشمن انسانی و حیوانی.
با دست شکسته، پشت وانتی که تحویل گرفته بودم نشستم و داخل پادگان شروع به رانندگی کردم. رانندگی که عیب نیست. انگار که تو جبههای.
چند روز بعد صدایم کردند: برادر چرخکار! این تشکها را ببر فلان جا.
- برادر چرخکار، این تشکها رو ببر جای دیگر.
تمام اینها خدمت بود و من نسبت به خدمت تعصب داشتم. در تمام آن روزها بدون ملاحظه از دست شکستهام کار میکشیدم. چند روز بعد کارها اضافه شد.
- برادر چرخکار! وقت کردی آسایشگاه را جارو بزن.
جارو در دست گرفتم و کار کردم. در جایی کار میکردم و در خدمت کسانی بودم که از رفقای قدیمیام به حساب میآمدند.
در این میان برادر «بوربور» را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم. او را از سال 58 میشناختم. گفتم قصه دردم را برایش بگویم تا شاید گره این مشکل باز شود. با این نیت و بدون شکایتی وضعیت حالم را گفتم.
ساکت و آرام گوش داد و وقتی تمام در دلم را شنید غمگین نگاهم کرد. ناراحت بود از این که کاری از او ساخته نیست: برادر علی، ما هم همین جوری اینجا مشغولیم.
آنجا هم مثل جنگ بود و جبهه میبایست که مقاومت میکردم اما به چه قیمتی؟ به قیمت بیاحترامی یا به قیمت لکهدار شدن خاطرات جنگ و کردستان؟ مرا ملزم به انجام کارهایی میکردند که در شأنم نبود.
جدا شدن از کردستان و جنگ عاقبتش همین بیاحترامیها بود. عاقبت صبرم به سرآمد. دوست نداشتم نام مردان کردستان لکهدار شود. بالاخره یک روز غضبناک به طرف ساختمان فرماندهی پادگان ولیعصر رفتم. آقای داورزنی فرمانده پادگان بود. به ساختمان فرماندهی که رسیدم یکراست به سراغ برادری که جانشین او بود رفتم. هرچند عصبانی بودم ولی سعی کردم با خوشرویی برخورد کنم. آن برادر در حالی که لباسش را عوض میکرد جواب سلامم را داد و گفت: اگر امری هست بفرمایید!
با حوصله تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر صحبت هایم گفتم: ما این کارها را در کردستان و جنوب کردیم حالا مرا راننده وانت کردند و یک جارو به دستم دادهاند. اگر حق ما همینه که عیبی ندارد. اگر هم که نیست از ما گفتن بود.
آن برادر با ناراحتی که از شنیدن حرفهایم پیدا کرده بود قلم و کاغذ برداشت و نامهای به منطقه ده نوشت و سپس گفت: این نامه را بگیر و خودت را به منطقه ده معرفی کن.
نزدیک ظهر بود از اینکه حرفم را زده بودم و تکلیفم داشت روشن میشد خوشحال بودم. وقتی خواستم تشکر کنم همان خوشحالی را در صورت آن برادر بزرگوار هم احساس کردم.
نمیدانستم منطقه ده کجاست. از چندتا برادرانی که میشناختم سؤال کردم. همه این نشانی را میدادند: خیابان فلسطین که رسیدی از هر کی بپرسی نشانت میدهد.
پرس و جو کنان نشانی را پیدا کردم. در منطقه ده با برادر «زحمت کش» رو به رو شدم. که با خوشرویی مرا پذیرفت. بعداز خوش و بش از من پرسید: چه کار میکنی؟ چه کار کردی؟
تمام ماجراها و کارهایم را برایش تعریف کردم بعد از اینکه حرفهایم تمام شد گفت: پیشنهاد میکنم سری به اطلاعات عملیات بزنی. ببین نیرو میخواهند یا نه.
فرمانده اطلاعات عملیات آقای «صوفی» بود از فرماندهان قدیم سپاه کردستان، قد کوتاه و موهای فر داشت و از بچههای بسیار فعال بود. بهرام شعبانی هم جانشین او بود. با مهربانی قبولم کردند و از آن لحظه به بعد توانستم موقعیت از دست رفتهام را جبران کنم.
بعد از مدتی آقای صوفی از ما جدا شد و آقای شعبانی مرا به عنوان جانشین اطلاعات عملیات انتخاب کرد با این کار جدید، تازه شده بودم مثل بقیه بچههای تهران که صبح به سر کار میرفتند و ساعت دو و سه بر میگشتند.
آن موقعها کارمان زیاد بود. از کارهای اعزام و هماهنگی بچههای اطلاعات عملیات و یگانهای گرفته تا جذب نیرو و رسیدگی به مشکلات بچهها و مشخص کردن کارها و کشیدن کالک و نقشههای عملیاتی.
در اطلاعات عملیات تنها نبودم. برادران دیگری هم بودند. آن زمان اطلاعات عملیات یک واحد بود؛ واحد عملیات و اطلاعات- عملیات. در آن موقع شهید جعفر جنگروی مسئول اتاق جنگ منطقه ده بود و برادر محمد کوثری هم جانشین او.
اطلاعات-عملیات ورق دیگری در زندگی من بود. از همینجا بود که مسئله سفر لبنان پیش آمد. لبنان مرا به یاد حاج احمد و تیپ محمد رسول الله میانداخت و از اینکه قرار شده بود به لبنان بروم خوشحال بودم. اعزام به لبنان هم درخواست خودم بودم و هم به خواست اطلاعات-عملیات . فکر میکردم که می شود کاری کرد. حاج احمد پنج شش ماه قبل از من همراه تیپ محمدرسولالله به لبنان اعزام شده بود.
همه چیز یکدفعه اتفاق افتاد. هیچ قرار قبلی برای اعزام به لبنان نبود و سریع سپاه به لبنان اعزام شد. باید میرفتم و خبری از حاج احمد میگرفتم. میدانستم که نیروی مرموزی مرا به آن سو میکشد. نمی توانستم و نمی خواستم به این سادگی ها همه چیز را باور کنم. صورتهای غمگین و گرفته بچههایی را که از لبنان برمی گشتند دیده بودم. اسارت حاج احمد باور کردنی نبود. می گفتند: حاج احمد و تقی رستگار و دو نفر دیگر با هم اسیر شدند.
حاج احمد اسیر شده بود؛ آن هم درست چند روز بعد از اینکه بار شهادت تمام توانسته بود برادر «کوچک محسنی» را آزاد کند. خبر اینطور رسیده بود که برادر کوچک محسنی در شهر «زحله» اسیر می شود و حاج احمد به کسانی که او را به اسارت گرفته بودند 24 ساعت اولتیماتوم می دهد که اگر کوچک محسنی را آزاد نکنند.
کوچک محسنی را آزاد کردند آن هم قبل از پایان مدت تعیین شده و چند روز بعد از این جریان حاج احمد خودش به اتفاق چند همراهش در زنجیر تنگ محاصره اسیر می شوند. بعدها جریان اسارت را کامل تر شنیدم. جریان از این قرار بوده که حاج احمد به اتفاق تقی رستگار و دو نفر همراهشان در مسیر زحله به سمت بیروت در محاصره فالانژیستها قرار می گیرد و هر چهار تن اسیر می شوند.
کار به آن سادگی ها که فکرش را میکردم نبود. هنوز در حال و هوای ایران بودم و در این حس و حال که لبنان هم مثل کردستان میماند. فکر میکردم همین طور که در کردستان عقب حاجی میگشتم و پیدایش کردم در لبنان هم میتوانم به این شکل عمل کنم اما تمام اینها خیالاتی باطل بود. خیالاتی که بر تمام اعمال و حتی افکارم سایه انداخته بود.
شبانه به دمشق رسیدیم. دمشق شهری بود تا اندازهای مانند یکی از شهرهای مذهبی ایران ولی تا حدودی خاموش. ساعتی بعد از ورودمان به وسیله اتوبوسهای ایرانی وارد مرکز پادگان زبدانی شدیم و فردای آن روز زیارت بود و طلب شفاعت و راهنمایی، تا شاید نشانی از حاج احمد پیدا کنم. آن روز یک دنیا طلب داشتم؛ طلب رسیدن به آرزوها.
مدتی ماندیم. نمیخواستم افکارم را به چیزی غیر از حاج احمد معطوف کنم ولی وقتی در برابر برادر احمد کنعانی فرمانده سپاه لبنان قرار گرفتم همه چیز تغییر کرد و یکباره رنگ باخت.
آن روزها سعی میکردم تا به بچههایی که میشناختم دسترسی پیدا کنم. اما انگار از آنان هیچ خبری نبود. از تهران و از میان بچههای اطلاعات عملیات فقط من یک نفر به لبنان اعزام شده بودم و بقیه بچهها شهرستانی بودند و کار نکرده.
در یکی از روزهای مسئول پرسنلی از کار و سابقهام پرسید. مجبور شدم تمام آنچه را که بود بگویم.
- کارم آموزش تاکتیکه و برنامه ریزی آموزشی و اصلیترین کارم عملیات است.
نگاهم کرد و با خندهای ساختگی گفت: برادر اینجا که جنگ نیست! اینجا تبلیغات کار سازه.
این سردترین و بیمزهترین کار برای من بود اگر از پیدا کردن حاج احمد ناامید نشده بودم. هیچ وقت تن به اینگونه کارها نمیدادم. ولی به ناچار کارهای مربوط به آموزش را به عهده گرفتم و در مقر «جنتا» مشغول کار شدم.
لبنان برایم حس و حال دیگری داشت هم شهر و هم مردمانش جالب بودند. مردمانی با برخوردهای عالی. مردم لبنان وقتی ما را از دور در لباس سبز پاسداری می دیدند میگفتند: حرث الثور (پاسدار)؟
امام برای آنان خیلی عزیز بود. وقتی عکس امام را بر روی سینههای ما میدیدند ناخواسته به طرفمان میآمدند. عکس را میبوسیدند و مثل سرمه بر چشم میکشیدند تا متبرک شوند.
با اینکه میدانستم از حاج احمد خبری نیست ولی هر بار که فرصتی دیگر میآوردم شروع به پرس و جو میکردم تا شاید دری از رحمت به رویم باز شود اما حرفها و خبرها حکایت از یک چیز داشت.
- دست فالانژیستهاست.
بچههای حزب الله لبنان هم همین را میگفتند.
* راوی : علی چرخکار