به گزارش پایگاه خبری 598 به نقل از خبرگزاري دانشجو؛
دختر و پسرهایی که غنائم تاراج یک مهمانی شبانه اند، در صف انتظار شلاق
خوردن نشسته اند و صدای فریاد و شلاق یک در میان به گوش می رسد ...
روزها ترانه های غیر مجاز ضبط می کنند،
تئاترهای بدون مخاطب تمرین می کنند، فیلم های زیرزمینی می سازند، به ظاهر
بغض مي كنند و يك روز همه اين بغض ها را قصه مي كنند.
«تهران من حراج»، اولین فیلم بلند
گراناز موسوی، روایتیست از حکایت های زیرزمینی و زیر پوستی پایتخت که روی
پرده هیچ سینمایی نرفت، اما کمتر کسی در پایتخت از آن بی خبر ماند.
«تهران من حراج» فيلمي است كه با ورود به بازار غير رسمي محصولات سينمايي
سر و صداي زيادي پيرامون آن به وجود آمد، اين فيلم به ظاهر روايتی سیاه و
سفید از زندگی دختری پایتخت نشین است.
یک بازیگر جوان تئاتر در یک گروه نمایش
زیرزمینی به خاطر اختلاف عقیده با خانواده خود، تنها زندگی میکند و با
درآمد حاصل از طراحی لباس زندگیش را می گذراند.
مرضیه، نماینده جوانانی است که از چاچوب
های قانونی و عرفی جامعه امروزی به ستوه آمده اند و برای تحقق آرزوها و
آرمان های سانسور شده خود، به دنبال جامعه ای آزاد هستند.
آشنایی با سامان، جوانی ایرانی که مقیم
استرالیاست و به تازگی به ایران بازگشته، بهانه ای برای فرار مرضیه از
ایران است؛ بهانه ای که به تدریج رنگ عاطفه می گیرد.
گراناز موسوي، كارگردان اين فيلم که از نوجواني به بازيگري و ديگر
فعاليتهاي سينمايي و تئاتري گرايش داشت، پس از مهاجرت به استراليا به
تحصيل در رشته سينما پرداخت و هماكنون در حال گذراندن پاياننامه دكتري با
موضوع «سينماي شاعرانه» است.
با توجه به ماهیت اعتراض آمیز این اثر،
در مجموع می توان گفت که دیالوگ های بی پرده و بی مقدمه فيلم بیش از آنکه
حس همدردی مخاطب را برانگیزد، صحنه سياهي از تهران را تداعي مي كند؛ صحنه
هايي كه آن قدر اغراق شده اند كه به وضوح به نظر مي رسد نگاه حاكم بر فيلم
صرفا از تجربيات شخصي فراتر نرفته.
شاید تعبیر کارگردان که فیلمش را کولاژ یا چهلتکهای از تجربیات خود و دوستانش می داند، بهترین توصیف برای اين فیلم باشد.
موسوی در خصوص فیلم خود می گوید:
«داستان «تهران من حراج» قصه سرگشتگي نسل ماست. بچههاي اين روزهاي تهران
از پس آوار جنگهاي سخت و نرم فراموش ميشوند و به حال خود وا گذاشته
ميشوند و گهگاه راه گم ميكنند ...اين فيلم متعهد به واكاوي رنج جوان
امروزي بودن در تهرانی است كه در شكاف ميان سنت و مدرنيته سالهاست دست و
پا ميزند؛ تهراني كه زيرزمينهاي مخفي اش، خوب يا بد، جزيي از هويت اين
شهرند ...»
موسیقی در این فیلم نقش دیالوگ های سوم شخص ناظر را ایفا می کند و به نوعی سخنگوی کارگردان در طول داستان است.
مکان؛ یا نماینده بخشی از هویت شهر است
یا معرف ویژگی ها و درونیات شخصیت فیلم و به همین جهت کاملا گزیده و هدفمند
انتخاب شده و مخاطب کمتر سرگردان مقدمه چینی های مکانی می شود.
روایت داستان نیز به گونه ایست که حال و
گذشته را به صورت موازی دنبال می کند و فاقد سیر ترتیبیست؛ این تمایز
و شیوه پرداخت تا حدی موجب جذابیت داستان می شود، اما نباید این نکته را
نادیده گرفت که پرداخت داستان آن قدر سياه است كه مخاطب را صرفا به دسته
موافق نگاه حاكم بر فيلم تقليل مي دهد.
یکی از نکات مثبت ساختاري داستان،
روایتی همزمان از مرضیه و سامان است؛ دختری در آرزوی فرار از ایران و پسری
که نمونهاي از شكست در مهاجرت است، اگر چه پرداختن به شخصیت و سرگذشت
سامان در چند دیالوگ کوتاه خلاصه می شود.
سامان جواني است که نه ريشه در وطن دارد
و نه جايگاه مطمئني در غربت و در نگاه تقليل گرايانه كارگردان مهاجرت برای
او به مثابه گريز است، نه انتخاب.
او از استراليا هم ميگريزد؛ چرا كه همه
هستي خودش و برادرش را در قمار به باد داده است. در ايران هم در مقايسه با
مرضيه و باقي جواناني كه در تهران بزرگ شدهاند، كودك صفت است و راه و چاه
نميشناسد و در نهایت نیز زمانی که از بیماری مرضیه باخبر می شود، به
استراليا فراري دوباره ميكند.
در نهايت با وجود اینکه این فیلم کاملا
در ایران تصویر برداری شده است، دوگانگی ارزشی موجود در متن فیلم مخاطب
ایرانی را سردرگم می کند.