دبستانى که من در مشهد می رفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانى بود. تنها مدرسه دینى مشهد هم مدرسهى ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتى». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقاى تدین درس خواندم. مرحوم تدین واقعاً یک مرد حسابى بود. نه تنها آن زمان که من بچه بودم، این حس را داشتم، بلکه زمان ریاست جمهورى هم که ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهى به ایشان کردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتى است.
به گزارش 598 ضمیمه فرهنگشهر روزنامه همشهری در شماره جدید خود خاطره روز اول مدرسه رفتن مقام معظم رهبری را به نقل از پایگاه اطلاعرسانی رهبر معظم انقلاب منتشر کرد.
روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىکردند، ما هم بازى مىکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچههاى کلاس اول، زیاد بودند. حالا که فکر مىکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه هاى کلاس اول بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم. البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمی دانست، خودم هم نمی دانستم؛ فقط می فهمیدم که چیزهایى را درست نمیبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان می کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اول مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمىدیدم، تخته سیاه را که روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مىآورد.
دبستانى که من در مشهد می رفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانى بود. تنها مدرسه دینى مشهد هم مدرسهى ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتى». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقاى تدین درس خواندم. مرحوم تدین واقعاً یک مرد حسابى بود. نه تنها آن زمان که من بچه بودم، این حس را داشتم، بلکه زمان ریاست جمهورى هم که ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهى به ایشان کردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتى است. ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه اى که داشت، در حیاط مدرسه راه می افتاد و چوبى به دستش میگرفت و البته گاهى هم بچهها را فلک میکرد؛ بنده را هم یکبار فلک کرد.
ایشان مرد محبوبى بود. در همان دوره بچگى هم بنده و شاید همهى بچهها به ایشان علاقهمند بودیم. وقتى درسم در آن مدرسه تمام شد، یکى از برادرانم در آنجا مشغول تحصیل شد؛ ولى باز من با ایشان سلام و علیک داشتم. سر ماه وقتى می رفتم شهریه برادرم را بدهم، ایشان را میدیدم؛ باز هم با همان منش و چهره محترم و آقاوار و واقعاً مدیریتى؛ آن هم نه مدیریت یک دبستان. ایشان در مدرسه هیبت داشت. ما در مدرسه محلى داشتیم به نام قصاصگاه، که بچهها در آنجا مجازات مىشدند؛ بنده هم در همانجا یکبار قصاص شدم!
آنجا، هم محل مجازات بچهها بود، هم نوعى زباله دانى؛ یعنى بچهها خربزه یا هندوانه میخوردند و پوستهایش را باید در آنجا میریختند. ایشان وقتى در مدرسه راه می رفت، با همان لهجه ى کرمانى به بچهها خطاب می کرد: هر کس مِیْوه می خورد، پوستهایش را بریزد قصاص گاه. از آن سالها، این صدا هنوز در گوش من هست.