کسانی که به طور جدی و نه از سر تفنن و نه فقط جهت اینکه در این عرصه هم حرفی زده باشند تا از دیگران عقب نمانند، وارد این عرصه شده اند، هر چه پیش تر می روند، نوعی جدایی از جامعه را در خود می یابند. نه فقط از عوام جامعه، بلکه از تحصیل کرده گان حوزوی ودانشگاهی هم دور می شوند. گویی هرچه پیش تر می روند، دیگر نه دردشان را کسی درک می کند و نه حرفشان را کسی می فهمد. من این دور شدن را برای خودم مرحله مرحله کرده ام. بدین صورت که در ابتدا، فرد باید درد دین داشته باشد. باید وقتی وضعیت فساد تهران را می بیند، وقتی مدهای لباس را می بیند، وقتی وضعیت سینما را می بیند، وقتی وضعیت تلویزیون را می بیند، وقتی نماز خواندن ها را می بیند، دردش بگیرد، به هم بریزد. اولین فاصله با جامعه، که شاید بزرگترین فاصله باشد که او را از قاطبه مردم، در هر قشر و در هر صنف و با هر تحصیلاتی جدا می کند، در همین مرحله است. الآن به ذهنم رسید که شاید بتوان آن را معادل همان «یقظه» که عرفا می گویند دانست، البته در عرفان اجتماعی.
گاهی ما سرگرم بحث با یک دانشجو یا استاد فلسفه می شویم و کلی با او چالش می کنیم، او هم در مقابل ما ایستادگی می کند، اما هیچ چیزی از این بحث حاصل نمی شود. در اینجا این توهم برای ما پیش آمده که هر کس با ما بحث می کند، از سرِ درد است و بر سر درمان اختلاف نظر داریم. فکر می کنیم چون با ما بحث می کند، او هم دردمند است. حال آنکه این بحث برای او تنها جنبه ی سرگرمی دارد و وقتی تمام شد و از ما جدا شد، اصلاً به آن مباحث فکر هم نمی کند. درد دین، اصلاً شرط ورود به این عرصه است، انگیزه اصلی کار است و هیچ انگیزه ی دیگری برای این جهاد عظیم علمی قابل تصور نیست. کدام انگیزه است که انسانی را علاقه مند کند که خود را با کل علوم گسترده و وسوسه انگیز بشری درگیر کند و بخواهد ما به ازای همه ی آنها چیز دیگری تولید کند؟ ما گاهی توجه نداریم چه هدف عظیم و دیریابی در پیش گرفته ایم و چه انگیزه ی قوی ای برای امید داشتن به آن لازم است. جز درد دین، هیچ انگیزه ی دیگری نمی تواند به انسان چنین جرأت و جسارتی بدهد.
در مرحله دوم، فرد باید دغدغه ی اصلاح داشته باشد. خیلی از مردم، مذهبی و حتی غیر مذهبی را می بینیم که واقعاً از وضعیت موجود ناراضی اند و درد دارند. اما به هیچ وجه احساس نمی کنند که آنها باید و حتی می توانند در اصلاح این وضع قدمی بردارند. هنگام نقد کردن، طوری نقد می کنند که گویی تمام فکر و ذکرشان دردهای جامعه است، اما وقتی به زندگی شان و برنامه ای که برای خود دارند نگاه می کنی، متوجه می شوی که این فرد اصلاً به فکرش هم خطور نمی کند که می تواند گام هر چند کوچکی در جهت اصلاح این وضع بردارد. این جا هم از بزنگاه های خطای ماست؛ گاهی وقتی با یک هیئت که همگی افرادِ به شدت مذهبی و ولایی و حتی ولایت فقیهی اند مواجه می شویم، تصور می کنیم که اینها همان ها هستند که باید بحث را با آنها در میان گذاشت. حال آنکه مشاهده می کنیم بعد از جلسات متعددی نقد غرب و مدرنیته و طرح تمدن اسلامی، هیچ عکس العملی از این افراد سر نمی زند! چرا که اصلاً احساس نمی کنند که کاری باید بکنند. ما به هیچ وجه نمی توانیم واقعاً حس این افراد را درک کنیم؛ افرادی که کاملاً با ما موافقند و فقط همین. نه اینکه از سر تنبلی یا ضعف علاقه به ظهور حضرت کاری نمی کنند، بلکه به هیچ وجه خود را واجد یک نقش اصلاحی نمی دانند.
در گام سوم، فرد پس از اینکه درد دین و دغدغه ی اصلاح وضع موجود را داشت، می بایست متوجه نقش حکومت در این وضعیت باشد و دغدغه ی حکومت داشته باشد. در اینجاست که قشر زیادی از طلاب هم از ما فاصله می گیرند. برای ما جالب است افرادی را می بینیم که سخت درد دین و درد اصلاح دارند و بسیار هم تلاش می کنند. اگر پولدار است، دائماً به فقرا یا مساجد کمک می کند، در خانه اش دائماً روضه می گیرد، اگر معلم و استاد است، تا وقتی گیر می آورد، سعی می کند به شاگردانش مطالب دینی مفید بگوید، اگر طلبه است، محرم و رمضان و فاطمیه، تا جایی که بتواند منبر می رود. یا مثلاً بچه هیئتی است و می بینی که چه دغدغه مندانه به دنبال کارهای هیأت می دود و از این طرف به آن طرف می رود، اگر بسیجی است، چطور دوندگی می کند تا چند برنامه فرهنگی برگزار کند. گاهی بزرگانِ واقعاً پرکاری را می بینیم که عمر خود را صرف چند موضوع دینی کرده اند و درآن موضوعات، چندین جلد کتاب تألیف کرده اند. همه ی این افراد، واقعاً برای ما نورانی و لذت بخش و مقدس اند؛ واقعاً از دو فیلتر بالایی، چند نفر رد می شوند تا دغدغه ی دینی شدن جامعه را داشته باشند؟
این افراد گوهرهای نایابند، لیکن توجه نداشته اند که کارهای واقعاً گرانبها و خالصشان، در برابر اثر فرهنگی حکومت واقعاً قابل قیاس نیست. زحماتی که هزاران طلبه و مداح در سی شب ماه رمضان می کشند، به سختی برابری می کند با اثر تنها یک سریالی که در این ایام از تلویزیون پخش می شود. کل سرمایه ای که فردی صرف امور خیریه می کند، هیچ نسبتی ندارد با بودجه های ملیاری که حکومت می تواند در این امور خرج کند. نهایت توانی که یک هیأت برای جمع کردن جمعیت می تواند بگذارد کجا، پخش یک مراسم در تلویزیون کشوری کجا. حکومت کافی است اراده کند تا بسیاری از مظاهر فساد در جامعه برچیده شود. متأسفانه کسانی که دغدغه ی اصلاح هم دارند، غالباً دغدغه ی حکومت ندارند. انگشت شمارند طُلابی که تصمیم گرفتند وارد عرصه ی فیلمنامه نویسی شوند. این افراد، همانند عموم جامعه، توهم وجود دیواری بلند بین مردم و حکومت را دارند. حتماً تا کنون دقت کرده اید که مردم وقتی مسئولین و حکومت را نقد می کنند، طوری نقد می کنند که گویی آنها را از یک کشور دیگر یا حتی سیاره دیگر آورده اند و مسئول کرده اند! عموماً تصور می کنند که دور حکومت و هر آنچه به آن مرتبط است، مثل تلویزیون، یک دیوار بلند کشیده شده که کسی حق ورود به آن را ندارد. متأسفانه این هم تصوری است که ما به دلیل تعامل نسبی مان با حکومت، نسبت به وجود آن غافلیم. آنچنان راحت از تمدن اسلامی بین مردم صحبت می کنیم، که گویی مخاطبانمان منتظرند تا پُستشان در این حکومت را معین کنیم! توجه نداریم که مخاطب، هر چقدر هم فعال و دلسوز و باسواد باشد، هیچ تصوری نسبت به ورود به حکومت ندارد؛ چه رسد به اصلاح آن و چه رسد به انقلاب فرهنگی در آن!البته بین گام دو و سه، الزاماً ترتب وجود ندارد؛ یعنی هستند کسانی که به اثر حکومت پی برده اند، اما دغدغه ی اصلاح ندارند.
اگر تا این مرحله هنوز می شد از وجود افرادی مطمئن بود، از این پس کم کم دایره ی افرادِ باقی مانده به قدری تنگ می شود که می شود از آنها یک استقراء تام کرد و نام تمامشان را دانست. از کسانی که فهمیده اند حکومت چه نقش عظیمی در فرهنگ دارد، چقدرند کسانی که دریافته اند بار عمده ی این اثر نه بر گردن افراد حکومت، که ناشی از «ساختارهای حکومت» است؟ نمی دانم تا کنون چقدر توانسته ام علل این دور شدن را نشان دهم؟ آیا درک می شود که گام به گام که ذکر می کنم، واقعاً چقدر افراد از ما جدا می شوند و دیگر نه درد و نه حرف ما را درک نمی کنند؟ از اینجا به بعد، تقریباً باید معجزه ای رخ دهد تا فرد از این گرایشِ درونی عام که «برای هر مشکلی دنبال یک فرد مقصر بگردد» رها شود و توجهش به ساختارها جلب شود. اینکه می گویم «معجزه»، به علت قوت فوق العاده ی گرایش مقصریابی است. خود من تاکنون راهی نیافته ام تا کسی را قانع کنم که مشکلاتی که می بینی، از ضعف مدیریتی یا بی دینی مدیران نیست، از ساختارهاست. اصولاً انسان وقتی دردش می گیرد، سریعاً دنبال مقصری می گردد تا بر سرش خالی کند. حال ما می خواهیم بگوییم که کینه ی ناشی از دردت را کنار بگذار، تقصیر هیچ کس نیست، تقصیر ساختاری است که به هیچ وجه نمی توانی بلایی به او برسانی! چون اصلاً زنده نیست، حتی شیء هم نیست که ناخواسته آسیبی به آن برسانی، ساختار است! هیچگونه تعین عینی ندارد و تعینش به همین مشکلات است. نمی خواستم پرحرفی کنم، می خواستم آن حالت روحی که مخاطب ما از شنیدن این حرف ما که «مقصر آدم ها نیستند، ساختارها هستند» پیدا می کند را منتقل کنم. اینجا دیگر ما با عقل مواجه نیستیم تا بتوانیم استدلال کنیم و نمونه بیاوریم، طرف مقابل ما یکی از گرایشات مستقیمِ قویِ انسانی است که فرد باید از آن عبور کند.
جالب اینجاست که تازه پس از عبور از مرحله ی بالاست که می توان کم کم چیزی را به نام اثر علوم انسانی در ساختارها برای مخاطب مطرح کرد. دعوای اصلی تازه از اینجا شروع می شود و نقطه ی شروع موثر بحث های نقد مدرنیته و علوم مدرن، تازه از اینجاست. طرح موضوع علم دینی پیش از این، باعث می شود که تنها بعنوان یکی از هزاران مشکل دیگر کشور که هم خطرشان ملموس تر است، هم زودیاب ترند و هم حل کردنشان واقعاً راحت تر است، جلوه کند. گویی عده ای خوشی زیر دلشان زده و این همه مشکلات سیاسی و اقتصادی و بلکه فرهنگی کشور را نمی بینند، حالا رفته اند دنبال اینکه علم را دینی کنند و خودشان را با بحث سرگرم کنند. ممکن است تصور شود که اگر بخواهیم از این هفت خان رستم بگذریم تا بحث را برای کسی بگوییم، نباید اصلاً حرف بزنیم! من قصد ندارم نسخه ای تجویز کنم و واقعاً هم نمی دانم نسخه چیست، فقط می خواستم نشان دهم که چرا هرچه حرف می زنیم، اثر نمی کند. خواستم کمکی کرده باشم به اینکه بدانیم کجا ها وقت صرف کردن، تلف کردن آن است و اثری ندارد. یادم هست موقعی که نشریه را کار می کردم، فردی را دیدم که تمام مقالاتم را به دقت خوانده بود و حتی زیر نکات اصلی و اشکالاتش خط کشیده بود تا راجع به آنها با من بحث کند. من هم چند ساعتی با او بحث کردم. بعد از عید که او را دیدم، گفتم که عید چه کار کردی؟ به چه نتایجی رسیدی؟ گفت اصلاً به یاد بحث ها هم نیفتاده بود و به آنها فکر نکرده بود. وقتی فردی پس از خواندن با دقت چندین شماره از یک هفته نامه راجع به یک موضوع، هیچ دغدغه ای پیدا نمی کند، ما چگونه انتظار داریم با یک همایش یا سخنرانی کوچکترین اتفاقی بیفتد؟