به گزارش باشگاه خبرنگاران،
پسرک حتی نتوانست دومین سالگرد زندگی جهنمی خود را ببیند. وقتی در دستان
مادرش پرپر میشد تنها گناهش به دنیا آمدن در خانوادهای افیونی بود. نام
این مادر سحر است. 17 سال دارد و در ندامتگاه فردیس در انتظار صدور حکم
دوران حبسش را طی میکند. او ابتدا از خانوادهاش صحبت میکند.
از
پدر و مادری که تنها اسم آن را یدک میکشند و انسان بودن را فدای اعتیاد
کرده و شرکای پنهانی این قتل هستند. وجدان پدر این کودک نیز در همین راه
اعتیاد سیاه شده است. پدر سحر معتاد و فروشنده موادمخدر است. بیشتر عمرش را
در زندان مانده، 27 یا 28 بار سابقه افتخارات زندگی سیاه... و مادرش که او
نیز 5 سابقه زندان دارد. در این میان دو دختر و دو پسر به دنیا آوردهاند
تا بدبختی را برایشان به ارث بگذارند.
کجا به دنیا آمدی؟
در
کرمانشاه به دنیا آمدم. محلی که خانوادهام هنوز در آن جا زندگی میکنند،
پر از خلافکار و معتاد است. یعنی از هر صد نفر، 90 نفرش خلافکارند و سابقه
زندان دارند. یک خواهر و دو برادر دارم. خواهرم ستایش 5 ساله است، برادرانم
محمد 21 ساله و امین 13 ساله هستند. محمد خیلی مادرم را کتک میزند و چند
بار با شکایت او به زندان رفته است.
چند سال داشتی که ازدواج کردی؟
در
شرایطی که پدرم به زندان میرفت و میآمد، حبیب مرا دید. او برای خرید
مواد از مادرم به خانه ما آمده بود. میگفت خودش ورزشکار است و مواد را
برای یکی از دوستانش میخواهد. راست هم میگفت او کونگ فوکار بود. مادرم به
خاطر همین ورزشکار بودنش به خواستگاری حبیب از من جواب مثبت داد.
پس همسرت معتاد نبود؟
ابتدا
نه. در دوران نامزدی متوجه شدم حبیب مشروب میخورد، در حالی که قبل از آن
میگفت حتی چایی هم نمیخورد تا به چایی معتاد نشود. وقتی به مادرم گفتم،
گفت همه مشروب میخورند، چه اشکالی دارد؟ بعد از ازدواج دیدم شیشه میکشد.
وقتی برای زندگی به کرج آمدیم، اعتیادش بیشتر شد.
شغل همسرت چه بود؟
خلاف. مالخر گوشیهای سرقتی بود و در میدان کرج گوشیهای سرقتی را میفروخت.
زندگیتان چطور بود؟ اعتیاد شوهرت چه تأثیری بر زندگیتان داشت؟
زندگی
خوبی نداشتیم. اوایل به خاطر تأمین هزینه زندگی که با اعتیاد حبیب بیشتر
شده بود، به عنوان فروشنده در یک پرده فروشی کار میکردم. حدود دو سال و
نیم بعد از ازدواج باردار شده و کار را به خاطر شکاک بودن حبیب کنار
گذاشتم. پسر جوانی به نام بهروز روبهروی پرده فروشی، مغازه مرغ فروشی
داشت. او یک بار به من متلک گفت و همین موضوع باعث شد تا همیشه حبیب فکرهای
بدی در مورد من بکند.
وقتی شیشه میکشید شک به جانش میافتاد. حتی
وقتی باردار شدم، آن قدر کتکم زد تا بچه را از بین ببرد. میگفت باید همه
چیز را اعتراف کنی. پسرم به دنیا آمد، اسمش را امیرحسین گذاشتم. چشمانش
مشکی بود و چشمان حبیب قهوهای. چشمان خودم هم که مشکی است ولی شوهرم
میگفت چرا چشمهای این بچه قهوهای نیست؟ به من مشروب میخوراند تا عقلم
را از دست بدهم و اعتراف کنم. کتک زیادی میخوردم تا امیرحسین را به
بهزیستی بدهم.
عاقبت چه شد؟
یک
شب تا صبح من و بچه را که یک سال و نیمه شده بود، کتک زد و گفت یا خودت
بچه را بکش یا صبح تکه تکهاش میکنم. طفلک بچه در این یک سال و نیم هم
همیشه کتک خورده بود. حتی یک بار خفهاش کرده بود و اورا با تنفس مصنوعی به
هوش آورده بودم. صبح برای خلاص شدن امیرحسین از این زندگی، در مقابل چشمان
شوهرم، او را خفه کردم. حبیب گفت او را به باغ بیندازیم تا سگها بخورند.
من قبول نکردم. لباسهای بچه را عوض کرده و او را مقابل مدرسهای نزدیک
خانه در خیابان آقارضایی حصارک گذاشتم.
رفتارهای حبیب تغییری کرد؟
من
این کار را به خاطر خود بچه انجام دادم تا از دست کتکهای پدرش راحت شود.
اما حبیب هنوز دست بردار نبود. میگفت باید با بهزاد قرار بگذاری تا من او
را بکشم. با اطلاع حبیب به مغازهاش رفتم و از سختیهای زندگیام گفتم.
قراری در میدان آذری با او گذاشتم ولی انگار شک کرده بود و نیامد.
چطور دستگیر شدید؟
عذاب
وجدان داشتم و بهزاد و خودم را به پلیس معرفی کردم. بهزاد که بیگناه بود،
دو روز بعد آزاد شد ولی حبیب گفت مگر قرارمان این نبود که بگوییم بچه خانه
فامیل است؟ چرا اعتراف کردی؟ من رضایت میدادم. شاکی نیستم. ولی من که قاتل
بودم، زندانی شدم و هنوز حکمی برایم صادر نشده است. شوهرم دنبال زندگیاش
رفته و من وقتی به کارم فکر می کنم، با خودم میگویم با کشتن بچه، او را
برای همیشه از شر پدرش راحت کرده ام!