به گزارش 598 به نقل از بی باک،
نه فقط یک روز بلکه باید یک عم را روز اسرا و مفقودین نامید، اسارت یعنی
تمام غربت یعنی روزهای سخت در اردوگاههای بعثی عراق زیر بدترین شکنجه های
کفار مسلمان نما؛
چه غریبانه روزها را سپری کردید، لحظه های دوری از خانواده، بی خبری از وطن
و همرزمان و تلخ تر از آن بی خبری از امام او که تصویر کوچکش در قاب
قلبتان مایه آرمش بود.
چگونه این سختی ها را تحمل کردید، نمی دانم چه شبها چشمانتان تا صبح بارید،
نمی دانم با زخم هاتان چه کردید و هزاران هزار نمی دانم ها را نمی
دانم.......
اما: رگبار صدای ما نخشکیده هنوز فریاد رسای ما نخشکیده هنوز
ما و سر تعظیم به دشمن!هرگز خون شهدای ما نخشکیده هنوز
چون خوب می دانم که هنوز مدیونتان هستیم ، هنوز به اندازه تمام کاروان های
اسیری بدهکارتان هستیم، اسارت واژه غریبی است که یادگار از دردهای عاشورا
دارد در همین ایام بود که خاندان نبوت به اسارت رفت و تلخ تر از قطعه قطعه
شدن پیکرهای پاک شهدای نینوا، غربت ستارگان در بند اسارت بودند.
ما شنیده ایم داغ اسارت را، غم رقیه را، زخم زبان را، خوارجی بودن را و دست
های بسته را، اما شما همه شنیدهای ما را دیده اید این روزها چه زیبا گفتگو
می کنید با غریب کاروان کربلا با او المصائب، با زینب کبری(س).
"خاطره موسی حسین زاده از اسرای جنگ تحمیلی؛همه دور او
جمع شدند؛ ولی میترسیدند از فاطله پنج متری جلوتر بروند، بعد یک سرهنگ
عراقی آمد و آن پاسدار ایرانی را زیر باران مشت و لگد گرفت و از او خواست
که به امام توهین کند، ولی او قبول نکرد.
بعد سرهنگ عراقی به زبان فارسی گفت: به خدا قسم تو را دو شقه می کنم و
دستور داد تا با سیم یک دست و یک پای اسیر ایرانی را به به صورت ضربدری به
دو جیپ بستند، آن وقت به آن برادر پاسدار گفت به امام توهین کن، ولی
پاسدار باز هم قبول نکرد.
سرهنگ عراقی دستور حرکت جیپ ها را داد و بدن او را دو شقه کرد، آن برادر پاسدار چنان فریاد(الله اکبر) سر داد که همه ما ترسیدیم، حتی من یکبار بیهوش شدم، چند تا از عراقی ها هم از ترس بیهوش شدند."
اعتراف می کنم هنوز هم شرمنده دست های بسته و شب های انفرادی، اتاقک های
آهنی زیر خورشید سوزان،افتادن در حوض اسید و بسته شدن به سیم خاردارهای
برق220ولتی و تونل های وحشت و همه آنها که رفتند و همه آنها که ماندند
هستیم.
چه چشم های منتظر مادران و پدران و همسران وفرزندانی که خسته درگاه در شدند
تا بلکه خبری از عزیزانشان برسد چه شب ها که هزاران قصه از قصه های هزا رو
یک شب را دوباره از نو نوشتند که در آن خبری، پلاکی ،تکه استخوانی از یار
به جبهه رفته شان بود.
بر خشکی این کویر باران برگرد باصوت غریبانه قرآن برگرد
ما منتظریم، لاله جا مانده یک روز به گلزار شهیدان برگرد
بار سنگینی است اینکه بدانی چه چشم های که منتظر ماندند و دیدارشان به
افسانه ها پیوست، همان افسانه ای تلخی که می خواهیم باورشان نکنیم ولی می
دانیم چیزی جز حقیقت نیست.
حقیقت مفقود ماندن........
حقیقت جاوید شدن........
رفتند چنان غبارشان پیدا نیست
منصور شدند و دارشان پیدا نیست
اینست گواه زنده تر ماندشان
مردند، ولی مزارشان پیدا نیست