فارس- حسن زمانی، با همسایه ها رفت و آمد داشت، به بچه ها هم خیلی علاقه داشت. در آن زمان من فرزندی را در راه داشتم و آن زمانی بود که شهید زمانی می خواست به جبهه برگردد.
برای خداحافظی به خانه ما آمد و گفت: همسایه خداحافظ، ضمنا حاجی هم خانه نیست که با او خداحافظی کنم. رفت و نیم ساعت بعد برگشت، ایستاد و همینطور نگاهم کرد.
گفتم: بگو خجالت نکش، چیزی هست که باید بگی!؟ چیزی لازم داری...
سرش را پائین انداخت.
گفت: من حاجی را دیدم و با او خداحافظی کردم، اما چیزی به او گفتم که دوست دارم به شما هم بگویم.
من این بار که دارم به جبهه بر می گردم، همسایه شهید می شوم، نام پسرتان را به یاد شهید محله تان، حسن بگذارید. من دیگر بر نخواهم گشت...
خندیدم و گفتم: حسن آقا از کجا میدانی که من پسر دار می شوم؟
لبخندی زد و رفت، کمی که دور شد دلم بغض کرد، از کجا متوجه شد که من حاملهام، چه وقتی قراره که شهید بشود که همان وقت بچه من بدنیا بیاد، شاید اصلا دختر باشه، با سوال های غریبانه ائی من را رها کرد و اشک هام حلقه حلقه روی صورتم نشست و بغض دلم ترکید.
گذشت و من حسن را از یاد بردم.
وقت موعد که رسید، بچه بدنیا آمد، همان روز خبر شهادت حسن هم رسید. من مات و حیران ماندم. بچه پسر بود. به یاد شهید محله نام پسرم را من و شوهرم حسن گذاشتیم.
حالا هر وقت به پسرمان نگاه می کنیم به یاد او که با همه محله مهربان بود میافتیم. برایش شمع روشن می کنیم.
حسن زمانی در آبان سال 59 در در شکست حصر آبادان به شهادت رسید و جنازهاش مفقود الاثر شد و هیچ وقت بر نگشت، اما نامش در محله جاویدان ماند.
*نویسنده: غلامعلی نسائی