به گزارش خبرنگار تاریخ خبرگزاری فارس، در غروب سرد و تاریک یک روز زمستانی، منصور بازرگان یکی از اعضای سازمان با الله مراد دلفانی عضو سابق حزب توده در دو طرف میز قهوه خانهای در امیریه تهران نشستهاند و در حالی که به گرمی استکان های چای را در دستان خویش احساس می کنند خاطرات دوره زندان را به یاد می آورند.
آن دو چند سال پیش از این مدتی را با هم در زندان به سر برده بودند، منصور به جرم فعالیت در نهضت آزادی و الله مراد به اتهام تهیه اسلحه برای سازمان کمیته انقلابی دستگیر شده بودند، منصور از سوی سازمان مأموریت داشت تا در این دیدار از وضع فعلی دلفانی کار و زندگی او و نیز فعالیت سیاسی اش با خبر شود.
بر اساس گفته های دلفانی وی صاحب یک کارخانه سنگ بری در نزدیکی کرمانشاه است و از این طریق مخارج خود و خانواده اش را تأمین می کند، دلفانی از این که دور از صدای گوش خراش سنگ تراش ها به سر می برد، اظهار خوشحالی می کند و با اشاره به در آمد کارخانه اش خود را مرفه نشان می دهد.
وی سران حزب توده را خائن میداند و چنان وانمود می کند که مانند گذشته به مسائل سیاسی علاقمند است، دلفانی در این ملاقات اهمیت حفظ مسائل امنیتی را به منصور یادآور می شود و تأکید می کند که "فرد سیاسی باید در ارتباطش با دیگران بسیار محتاط باشد." این دیدار مقدمه ای برای دیدارهای بعدی می شود، منصور ظاهراً به صورت فردی که با هیچ گروهی و سازمانی ارتباط ندارد با دلفانی به مراوده می پردازد، در برخوردهای بعدی دلفانی ادعا می کند که علیرغم پرداختن به زندگی عادی هنوز از دیدگاه سیاسی فردی توانا و مورد اعتماد دیگران است.
دلفانی می گوید بسیاری از کسانی که او را می شناسند هنوز وی را عضو سازمان مخفی حزب توده می دانند و به همین خاطر به او کمک مالی می کنند، در این رابطه به منصور گوشزد می کند که اگر یک گروه سیاسی مورد اعتماد وجود داشته باشد حاضر است این گونه کمک ها را در اختیار آن بگذارد.
دلفانی با چنین گفته هایی به تدریج اعتماد منصور را به خود جلب می کند، به طوری که منصور وی را فردی غیر وابسته و مورد اعتماد می بیند و امکانات او را برای سازمان قابل استفاده برآورد می کند. با توجه به نفوذی که خانواده دلفانی در منطقه کرمانشاه داشتند او می توانست امکان خوبی برای تهیه اسلحه، ورود و خروج غیر قانونی از مرز و نیز شناسایی منطقه در جهت اهداف استراتژیک سازمان باشد. بالاخره دلفانی مورد اطمینان منصور و از آن طریق مورد اعتماد سازمان قرار می گیرد، ادامه تماس با دلفانی به منظور بهره گیری از امکانات او مورد تأیید سازمان واقع می شود در اینجا مأموریت منصور در رابطه با شناسایی دلفانی به پایان می رسد و از آن پس ناصر صادق یکی از کادرهای سازمان به عنوان یک فرد غیر وابسته به دلفانی نزدیک می شود و به ادامه تماس با وی می پردازد.
دلفانی با تظاهر به اعتقادات مذهبی و به ویژه ابراز ارادت خاص به حضرت علی (ع) و نیز توصیه های امنیتی که به ناصر صادق می کند، اعتماد وی را نیز جلب می کند، دلفانی با زبردستی خود را از هر گونه سوء ظنی در امان نگاه می دارد.
او اطلاعات و تجربیات امنیتی زیادی را در اختیار ناصر می گذارد و حتی تأکید می کند که اطلاعات آن دو از یکدیگر باید محدود باشد. چنین توصیه ای از اصول کار مخفی به شمار می رفت تا اگر فردی دستگیر می شد امکان لو رفتن افراد دیگر کم باشد، سرانجام روزی ناصر مسئله تهیه اسلحه را پیش میکشد.
دلفانی پس از کمی تأمل با مهارت خاصی می گوید که او وابسته به یک گروه سیاسی مخفی است و بدون مشورت با کادرهای بالای آن گروه نمی تواند به کار حساسی مثل تهیه اسلحه بپردازد. در دیدارهای بعدی ناصر احساس می کند که برخوردهای دلفانی پس از طرح مسئله اسلحه دچار دگرگونی شده است، صحبت های دلفانی از آن پس مرموز و غیر قابل اطمینان به نظر می رسد. ناصر و چند رفیق مسئول در سازمان رفتار دلفانی را با توجه به مشاهدات اخیر مورد بررسی قرار می دهند، آنان به این نتیجه می رسند که ویژگی های مشاهده شده در رفتار او به خاطر حساس بودن مسئله و به ویژه در اثر تجربه تلخی است که وی چند سال پیش در این زمینه داشته است.
دلفانی قبلاً به اتهام خرید اسلحه برای یک گروه سیاسی سه سال در زندان به سر برده بود، همان طور که قبلاً اشاره شد آشنایی منصور بازرگان با وی نیز مربوط به آن دوران بود.
کارخانه دلفانی در کمرکش تپه ای در حاشیه یک دشت پهناور خالی از سکنه قرار داشت موقعیت جغرافیایی و نیز صدای ناهنجار و قوی سنگ شکن ها که فضای اطراف را پر می کرد می توانست پوشش خوبی برای تمرینات نظامی از جمله تیراندازی باشد.
به علاوه به علت نزدیک بودن این منطقه به مرز عراق نیز پایگاه مناسبی برای ورود و خروج غیر قانونی به شمار می آمد، علی یکی از یاران تشکیلاتی که تازه از دانشکده کشاورزی کرج فارغ التحصیل شده بود و می بایست محلی برای گذراندن دوره افسری خود انتخاب می کرد.
به توصیه تشکیلات کرمانشاه را انتخاب کرد تا ضمن کار در یکی از ادارات «سازمان برنامه» در ارتباط نزدیک با دلفانی باشد، علی روابط دوستانه و در عین حال احتیاط آمیز با دلفانی برقرار می کند و به دعوت او نیز چندین بار با ماشین دلفانی به کارخانه اش رفت و آمد می کند. علی احساس می کند هر بار که با دلفانی همراه است فرد یا افرادی توسط یک وسیله نقلیه دیگر آنها را دنبال می کند، هم زمان نبی معظمی که عضو سازمان و اهل جهرم بود نیز به دستور تشکیلات از کارخانه دلفانی دیدار می کند تا موقعیت آن و امکانات مرزی را در آن منطقه بررسی کند. نبی هم مانند علی در هنگام رفت و آمدش به کارخانه نوعی حرکات مشکوک در اطراف خود مشاهده می کند، دلفانی که حالت سوء ظن را در چهره نبی خوانده بود، روزی به علی می گوید که نبی در هنگام دیدارش از کارخانه دستخوش ترس و وحشت بوده است و این حالت را به کم تجربگی او نسبت می دهد.
به تدریج علی نمودهایی از تعقیب و مراقبت را حتی در مسیر کار روزانه اش می بیند، وی که در یک طرح عمرانی در سر پل ذهاب کار می کرد هر صبح وقتی در انتظار اتوبوس سازمان برنامه کنار خیابان می ایستاد مردی را در طرف مقابل خیابان می دید که حرکات او را زیر نظر داشت. یک روز نیز مردی به علی نزدیک می شود و از او عکس می گیرد، علی که این صحنه های مرموز را جدی تلقی کرده بود خود را به تهران می رساند و در ملاقاتی با مسئول تشکیلاتی اش همه مشاهدات و سوء ظن خود را بیان و بر جدی گرفتن مسئله امنیتی پافشاری می کند. گفتگو پیرامون این موضوع در چند جلسه صورت می گیرد و آخرین نشست در فضایی از ابهام و سردرگمی به پایان می رسد، از دید مسئولان تشکیلات آنچه اتفاق افتاده بود نمی توانست به معنای ارتباط دلفانی با ساواک باشد. شاید ساواک مراقب دلفانی است و از آن طریق کسانی را که با او رفت و آمد دارند دنبال می کند.
این یکی از توجیهات مسئله بود، نتیجه گفتگوها در تهران این می شود که علی به محل کارش برگردد و ضمن داشتن محمل مناسبی برای ارتباطش با دلفانی بیش از پیش مواظب رفت و آمدهایش با وی باشد و در صورت لزوم وی را در حفظ مسئله امنیتی یاری دهد.
دلفانی در تماس های خود با منصور بازرگان و ناصر صادق چون بازیگری زبر دست نقش خود را به عنوان یک فرد فعال سیاسی و مورد اطمینان به خوبی اجرا می کرد و سپس به عنوان مزدور ماهر ساواک همه شنیده ها و دیده ها خود را به طور کامل در اختیار دستگاه پرتجربه اطلاعاتی رژیم قرار می داد و هر بار از ساواک دستور و رهنمود تازه ای برای تماس بعدی دریافت می کرد.
به این ترتیب در شهریور 1350 در یک صبح زود، 5 خانه تیمی سازمان در مناطق مختلف که شناسایی شده بوده، ساواک به خاطر حساسیت زیاد از حدی که روی مسائل جشنها داشت دیگر منتظر بقیه خانه ها نمیشود و تعداد زیادی مأمورین مسلح با تشکیلات مربوطه و جلیقه های ضد گلوله به این خانهها حمله می کنند.
البته افراد سازمان طی این مدت نمونه های مشکوک را دیده بودند، اما به آنها کم بها داده بودند و بعدها فهمیدند که این خانه ها اکثراً تحت کنترل ساواک بوده است.
در این دستگیری خانه های تیمی تعداد زیادی از افراد سازمان کادرهای بالای سازمان دستگیر می شوند. البته حنیف نژاد از رهبران و بنیانگذاران و نفر اصلی سازمان در بین دستگیر شده ها نیست.
این دستگیری ها تا مهر ماه ادامه پیدا می کند و در واقع حدود 130 نفر از اعضاء و هواداران طی ماههای شهریور و مهر 1350 مجموعاً دستگیر می شوند.
مسعود در خانه ای به نام «خانه گلشن» دستگیر می شود. مسعود هم همراه با افرادی که آنجا بودند، همراه با رضا رضایی و تعدادی دیگر در حمله به آن خانه دستگیر می شوند.