کد خبر: ۱۶۱۹۳۸
زمان انتشار: ۲۲:۴۳     ۱۱ شهريور ۱۳۹۲
دلنوشته ذیل، پشکشی است به 92 شهید گلگون کفن، آن یاران سفر کرده ای که امروز با بازگشت به وطن، دل های شیدا را کربلایی کرده اند. از حمیدرضا عسگری مورودی که این دلنوشته را جهت انتشار به "خیبرآنلاین" ارایه نمودند، تشکر می کنیم:

دو ركعت باران و خاطره

تقديم به يازهراگويان شب هاي رهايي كه اين روزها آسمان ديارمان را به عطر باران و خاطره آميخته اند

***
حالا كه آمده اي
بگذار حافظه ی اين كوچه ی پير
به يادت بياورد!
و از اين جغرافيا تا آن تاريخ
دوباره كربلاي پنج را
بر طاقتِ شانه هاي هم بگرييم!
آه!
در اين روزهاي بي روزنه
واژه هايم نيز تاوَل زده اند!
حالا  كه برگشته اي
يك مشت
يا «زهرا»هاي سوخته را
به نيّت خاطره هاي دود شده
نذر اين حنجره كن
تا من  هم‌آواز شوم
با همان كوچه هاي كوچك
كه احساسمان آوار شد!
حالا كه برگشته اي
به اندازه ی همان پلاك
كه نامت را فراموش كرده است
بُغض دارم!
باور كن
به ارتفاع روزهاي نيامدنت
و تا قامت همه ی رنگين كمان ها
از حسّ باران لبريزم
كو آن ارديبهشت آرزو
كه شانه هاي گريه ام را ببارد؟!
باور كن
بهانه نيست
از آن روز كه نامت
از وسعت بي مقدار پلاك
به فرصت نامحدود جاودانگي رهيد
يك جزيره
مجنونم!
حالا كه آمده اي
قاصد قصه ی همان روزها باش
كه مين نام و نان
معبرهامان را نيالود!
باور كن
در همين كوچه ها
كه نام تو را سنجاق كرده اند
براي غربتت
يك هور گريه دارم
نه امروز
نه فردا
براي هميشه!
حالا كه برگشته اي
اين حقارت رسوا را
بر شانه هاي بي نشانت
تشييع كن!
اين استغاثه را درياب!
مگذار درك هاي منجمد امروزي
از تعفّن
تفريح بسازد!
رنج امروز اين است
كه اين زمستان هاي ممتد
آفتاب را
از ما مضايقه كرده است
و ديوارهاي سرد
آن قدر قد كشيده اند
كه بهشت زهرا را نمي بينيم!
غرق دود و آهنيم
و كافه ها هم كفايت مان نمي كنند!
اينجا
«بزرگ راه»هايش
از «همت» تهي ست
و بوي سرگشتگي و حيراني
و ازدحام آدم و آهن
خواب زُمخت خيابان را
برآشفته است!
ما را ببخش
كه بر مدار لبخندهاي تصنّعي
و  ايمان هاي كاغذي
داد و ستد مي كنيم!
من هنوز
تخدير آن حسّي هستم
كه تشنگي اروند را
بر مَصَب هاي صداقت زمان
جاري كرد!
حالا كه آمده اي
يك زينب فريادم
از كربلا تا شام!
از شام تا شلمچه!
ما را ببخش
كه در نبودِ تو
اين كوچه ها و اهالي اش را
به اسارت بردند!!
شگفتا!
تو  اين همه خلاصه نبوده اي
اما به يقين
وسعت تو نمي ميرد!
و  اختصار اين استخوان ها
تكليف را  سنگين تر مي كند!                            
و حجم قامت تو هرچه سبك تر
راه انبوه تر مي شود!        
حالا كه برگشته اي
من در حوالي اين قافيه هاي تبدار
تُهي شده ام!
و مي خواهم در 72 فصل
قصيده شوم
از عطش تا عاشورا!
از عاشورا تا قتلگاه!
من هنوز از شعر لبريزم
باور كن
صاحب اين ديوانِ زخم
ديوانه نيست
تشنگي مي خواهد
به اندازه ی بي تابي آب
و خيمه هايي كه ايستاده سوختند!

حالا كه برگشته اي
مرا قطره قطره
در خيال باد و باران
شكوفا كن
مي خواهم پروانه باشم
در رگِ اين شب هاي بي شكيب!
امروز دوباره
قِصه ها و غُصه هاي كهنه
در خوابِ اين قاب قديمي تعبير شدند !
باور كن
من هنوز از قمقمه اي مي نوشم
كه ياد تو را چكّه چكّه
مويه كرده است!
حالا به يُمن آمدنت
با وضوي بُغض
دو ركعت خاطره مي گذارم
به ياد آنان كه
بي نشان
نشانه ی راهند
و  بي پلاك
ملاك عمل!


* حمیدرضا عسگری مورودی
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها