کد خبر: ۱۵۸۸۹
زمان انتشار: ۰۱:۲۹     ۲۵ تير ۱۳۹۰
از جمله اینکه وی دو اشکال در محضر امام خمینی (ره) به ایشان گرفته و امام هم در پاسخ فرمودند "تامل می‌کنم"، که نشان از انتقادپذیری بالای امام داشته است.
به گزارش 598 ، مهمترین بخشهای این مصاحبه که توسط مجله پاسدار اسلام انجام شده را در زیر بخوانید:
 
اولین بار پای تخت سیاه

اولین بار ماه رمضانی بدر کاشان بود یک تخته رنگ و رو رفته شکسته مدره‌ای بود در مشهد هم که اولین کارمان بود، تخته سیاه نداشتیم، رفتیم یک مقوا پیدا کردیم و بازغال نوشتیم و با جورابمان پاک کردیم! دورتادور آخوند نشسته بود.
حالا چطور شده که شما به فکر زندگی من افتادید؟ مثل اینکه بوی مرگ می‌آید، همه یاد من افتادند! راز استفاده از تخته سیاه، نه تخته وایت بورد

چرا همیشه با گچ روی تخته می‌نویسید و با وایت بورد که راحت‌تر است نمی‌نویسید؟ وایت بورد تازه پیدا شده ما از قدیم تخت سیاه داشتیم، نیتم این است که به مردم بگویم که با ساده‌ترین وسایل هم می‌شود ده‌ها سال کار کرد.
 
 دو خاطره جالب از امام خمینی (ره)

یک خاطره اینکه رفتم نجف درس بخوانم، یک سال و دو ماه آنجا ماندم. می‌خواستم بیایم ایران و پول نداشتم. به آقای حلیمی گفتم، آقای حلیمی گفت بروم به امام بگویم که یک همشهری داریم، اگر پول دارید به او بدهید. می‌گفت وقتی به امام گفتم، امام یک لحظه مکث کرد و گفت هرچی توی جیبم هست مال شما. همه جیبش را گشت و دید 57 تومان است و آن را به من داد. این اولین پولی بود که از امام گرفتم. اولین شهریه‌ای که از امام گرفتیم، 15 تا یک تومنی بود که آقای شیخ حسن صانعی آورد مدرسه اولین تقسیمی ما بود.

نجف که بودیم، حاج آقا مصطفی به پسر آقای خویی تلفنی زد که ما را از ترکیه آوردند بغداد؛ شما یک خانه بگیرید که ما بیاییم آنجا. من با آقای خویی رابطه نداشتم ولی این تلفن را شنیدم و پرسیدم آیت الله خمینی الان بغداد است؟ رفتیم وارسی کردیم و گفتند بله. چند تا طلبه شدیم و پولی را روی هم گذاشتیم و رفتیم. ما جزء انقلابی‌ها نبودیم، طلبه عادی بودیم. 17-18 نفری شدیم و پولی روی هم گذاشتیم و یک مینی بوس کرایه کردیم و به مسافرخانه‌ای در کاظمین رفتیم. این خاطره را تا حالا جایی ننوشته‌ام و به کسی نگفته‌ام. الان یادم آمد. خلاصه رفتیم مسافرخانه و پرسیدیم: «آیت الله خمینی آمده اینجا؟» گفتند: «بله غروب بود که آقایی آمد وگفت من خمینی هستم. یک اطاق به من بدهید. گفتم خمینی که در ایران انقلاب کرده، رفته ترکیه، گفت: من همانم. هواپیما مرا آورده بغداد و‌‌ رها کرده و رفته.» می‌گفت: «وقتی دیدم آقای خمینی است، دیدم مسافرخانه درشان ایشان نیست و بردیمشان خانه.»
 
 استراحت شهید مطهری در منزل قرائتی

ایشان چند هفته‌ای، پنجشنبه‌ها تقریبا مرتب می‌آمد منزل ما. ناهار می‌خورد و بعد استراحت می‌کرد من برای اینکه بچه‌ها سروصدا نکنند، دو تا دختر کوچولویم را بغل می‌کردم و در کوچه‌های قم راه می‌بردم ایشان یک ساعت می‌خوابید و چای می‌خورد و من توی ماشینش می‌نشستم. یک بنز مشکی قدیمی داشت. توی ماشین می‌نشستم و تا حضرت عبدالعظیم از ایشان سوال می‌کردم. تو نماینده من در نهضت سوادآموزی هستی!

وقتی ما رفتیم تلویزیون، امام بحث‌های ما را دید و خوشحال شد یک سالی گذشت حاج احمد آقا می‌گفت امام از برنامه تو خوشش می‌آید. من در راه برگشت از جبهه، نزدیک خرم آباد بودم که رادیو را روشن کردم و دیدم امام می‌گوید تو نماینده من در نهضت سوادآموزی هستی.

قالی 100 هزارتومانی که یک میلیون می‌ارزد!

یک زمانی امام پولی برای من فرستاد. امام دوبار برای من پول فرستاد. یک بار 100 تومان، یک بار 50 تومان. 100 تومان در آن زمان پول خوبی بود و با آن دو تا قالی برای دو تا دختر‌هایم خریدم که الان آن دو تا قالی یکی یک میلیون بیشتر می‌ارزد، یک بار پیغام فرستادم که من شرعا فقیر نیستم. فرمود که این پول برای فقرا نیست، این هدیه است.
 
 دو اشکالی که قرائتی به امام گرفت!

یک بار خدمت امام رسیدم و گفتم: «کسی روی شما اشکال داشته باشد طوری نیست؟» فرمود: «نه» گفتم: «من روی شما دو تا اشکال دارم. خجالت می‌کشم چراغ قوه به خورشید بیندازم ولی در ذهنم هست.» پرسید: «چیست؟»
گفتم: «شما یک جاهایی نماینده می‌گذارید که ضرورت ندارد. مثلا نهضت سوادآموزی چه خطری داشت که نماینده گذاشتید یا هلال احمر که باید به سیل زده‌ها پتو بدهد، چه خطری داشت که آقای غیوری را گذاشتید؟ آن وقت دو سه جا که خیلی اهمیت دارند، نماینده ندارید.»
فرمودند: «کجا؟» گفتم: «اطاق پخش تلویزیون. اینکه چه برنامه‌هایی پخش می‌شوند، خیلی مهم است. یکی هم کتابهای درسی آموزش و پرورش. میلیون‌ها کتاب چاپ می‌شود و بچه‌ها سطر به سطر می‌خوانند. توی این کتاب‌ها چیست؟ شما در دروازه‌های فکری نسل نو، نماینده ندارید و آن وقت در نهضت سوادآموزی برای آب بابای پیرزن‌ها نماینده دارید.»

یک بار هم در جمعیت بودم و داشتم می‌رفتم، امام فرمود به ایشان بگویید بیاید داخل. خود امام فرمود و ما رفتیم خدمتشان. بعد به امام گفتم: «یک دقیقه اجازه بدهید غیبت کنم.» امام تانی کرد و گفت: «خیلی خب! یک دقیقه غیبت کنید.» و از سروش گفتم که نماینده امام در شورای انقلاب فرهنگی بود و کارش درست نبود. به امام گفتم: «گاهی اوقات ممکن است حیوانات زود‌تر از آدم‌ها زلزله را بفه‌مند!» چون توهین به امام بود که حالا یه بچه طلبه برود آنجا و این حرف را درباره نماینده ایشان بزند.
 
 من می‌شوم آخوند اطفال مثل پزشک اطفال!

حدود سطح را که خواندم و داشت تمام می‌شد، فکری بودم که چه طور آخوندی بشوم؟ آخوند از دفتر عقد و ازدواج گرفته تا منبری‌های دهه‌ای، تا درس، فقیه، فیلسوف، عارف. نگاهی کردم به شاخه‌های روحانیت و گفتم من می‌شوم آخوند اطفال، مثل پزشک اطفال. نمونه هم نداشت چون آن زمان آقای راستگو هم نبود. بالاخره توی کوچه و محله‌مان در خانه‌ها را زدم، گفتم بچه‌ها بیایید برایتان قصه بگویم. ماه رمضانی بود و بچه‌ها را صدا زدم و قرار گذاشتم فردا شب در مسجد، مسجدی بود با زیلوهای خاکی، نه آقا داشت و نه مستمع. گفتم وعدهء ما توی مسجد. رفتیم و حدود 45 دقیقه نشستیم و هیچ کس نیامد. گفتم خدایا! بی‌کسی ما را قبول کن. خواستیم بلند شویم، یکی از جوان‌ها آمد. گفتم تو گفتی می‌آیم. الان حدود 45 دقیقه است که من آمده‌ام و شما نیامده‌اید. گفت چند دقیقه بنشینید می‌روم و دو سه نفر را می‌آورم. گفتم باشد. رفت و هفت نفر را آورد. ده دقیقه برای آن‌ها صحبت کردم و قصه‌ای را تعریف کردم و گفتم اگر خوب بود فردا شب هم بیایید و رفقایتان را هم بیاورید. هفت تا شد ده تا و بیست تا و سی تا و چهل تا. همگی هم در حد 13- 14 سال.
 
یک تخته سیاه گذاشته عکس خدا را می‌کشد!

آمدیم قم، آقای صلواتی مسجدی داشت به نام مسجد رضاییه رفتم به اقای صلواتی گفتم شما مرا می‌شناسید؟ گفت بله، گفتم بلند شوید و بگویید من این شیخ را می‌شناسم. فردا که می‌آیید مسجد برای نماز، بچه‌تان را هم بیاورید. آقای صلواتی بلند شد و مرا معرفی کرد. فردا شب دو سه نفر بچه‌هایشان را آوردند. با آن بچه‌ها جلسه داشتیم، جلسات رونق گرفتند و آن‌ها را کشاندیم به خانه‌ها. خانه آقای مشکینی پشت میدان میوه فروش‌ها بود و بچه ایشان هم می‌آمد. درس‌هایمان را نشان پدرش داد. پدرش ما را می‌شناخت. گفت: من می‌خواهم بیایم جلسه بچه‌ها. گفتم باشد. یک شب خودمان رفتیم آقای مشکینی را آوردیم جلسه بچه‌ها. دور اتاق یک مشت بچه 16- 17 ساله نشسته بودیم، ما هم روی تخته سیاه درس نبوت گفتیم. آقای مشکینی قاتی بچه‌ها نشست گوش کرد. جلسه که تمام شد گفت: «آقای قرائتی! بیا یک معامله‌ای بکنیم. تو ثواب جلسه این بچه‌ها را به من بده و من در مسجد امام یک درس شلوغ دارم و همه طلبه‌اند. من ثواب آن درس را می‌دهم به تو.»

آقای مشکینی رفت روی منبر از ما تجلیل کرد. بعد سه تا طلبه آمدند جلسه ما، بعد رفتند به بقیه طلبه‌ها گفتند و شدند ده تا و بیست تا. کم کم یک اطاق شد دو تا اطاق و کف حیاط پر شد! خود آیت الله مشکینی گاهی اوقات می‌آمد توی حیاط ما نماز می‌خواند. گفتند خانه قرائتی چه خبر است که غروب‌ها پر از آخوند می‌شود؟! یکی گفت نمی‌دانم. به نظرم یک تخته سیاه گذاشته عکس خدا را می‌کشد.
 
وقتی آیت الله خامنه‌ای من را به خانه‌اش برد

قبل از انقلاب جلسهء ما وقتی رشد کرد و سی، چهل تا جوان شدند، ما موفق به زیارت مشهد‌الرضا علیه‌السلام شدیم. به امام رضا (ع) عرض کردم آمده‌ایم زیارت و باید زود برگردیم و به جلسهء کاشان برسیم، ولی دوست داریم چند روزی در مشهد بمانیم. هنوز از حرم بیرون نیامده بودیم که یک سید روحانی که در آن زمان دبیر بود، من را دید. او من را می‌شناخت. گفت این‌جا سمینار دبیران تعلیمات دینی است و من به آن‌جا می‌روم، شما هم با ما بیا. من گفتم من که دبیر نیستم. گفت باشد، بیا برویم.
ما به فلکهء آب رفتیم و منتظر تاکسی بودیم که یک ماشین ترمز کرد. یک روحانی پشت فرمان بود. آن سید را شناخت و سوارش کرد. ما را هم سوار کرد. بعد معلوم شد این روحانی عزیز دکتر باهنر است؛ نخست‌وزیر شهید دولت شهید رجایی. بنده اسم دکتر باهنر را شنیده بودم. وقتی این دوست ما به ایشان گفتند که این قرائتی است، گفت عجب! آن قرائتی که در کاشان جوان‌ها را جمع می‌کند، شمائید؟ گفتم: من هستم.
خلاصه پشت عبای آقای باهنر به سمینار رفتیم. دیدیم جمعیت سنگینی از دبیران تعلمیات دینی جمع شده‌اند و افرادی را دعوت کرده‌اند؛ از جمله دکتر بهشتی، استاد مطهری، آقای خامنه‌ای و... ما صحنه را که دیدیم، گفتیم می‌شود 5 دقیقه هم به ما وقت بدهید؟ من یک طرحی دارم. گفتند باشد. رفتیم روی سن و گفتیم. آن‌ها هم خیلی پسندیدند.
صادقی نامی هم بود در آن جلسه که بعد از انقلاب نمایندهء مشهد شد و شهید شد. ایشان چهل دقیقه وقت داشت که وقتش را به من داد. من آنجا معرکه‌ای گرفتم از بحث‌های درجهء یکمان. جمعیت هم بسیار خندیدند. بعد از این بحث، حضرت آقای خامنه‌ای آمدند. خب من آن‌وقت ایشان را نمی‌شناختم. گفتند من یک مسجدی دارم در مشهد؛ مسجد امام حسن مجتبی (ع) که رژیم آن را تعطیل کرده است. من منبرم ممنوع است. شما بیا و بعد از نمازِ من همین تخته‌سیاه را بگذار و کلاس‌داری کن. الان هم بیا برویم خانهء ما.
از‌‌ همان جلسه آیت‌الله خامنه‌ای ما را برد خانه‌اش. چند شبی در خانه‌ی ایشان می‌خوابیدم و صبح‌ها در مسجد صحبت می‌کردم. به این ترتیب آغاز آشنایی ما با ایشان این بود که ما به امام‌رضا (ع) متوسل شدیم که جلسه می‌‌خواهیم. سیدی ما را از حرم به فلکهء آب برد و از فلکهء ‌آب به همراه شهید باهنر به سمینار رفتیم، از سمینار به همراه آیت‌الله خامنه‌ای به خانه‌شان رفتیم.

صبح جلسه‌ای برای بچه‌ها می‌خواستیم، شب جلسه برای جوان‌های انقلابی جور شد و این آشنایی ما ادامه پیدا کرده و ما از ارادتمندان ایشان هستیم. یا امام رضا (ع)!
 
کره زمین را به ما بده!

یک بار رفتم حرم امام رضا (ع) دیدم حرم خیلی خلوت است گفتم یا امام رضا (ع)! ما چند سال پیش از شما یکی جلسه برای بچه‌ها خواستیم، شبش جلسه جوان‌ها را دادی، بعد هم همه ایران را خواستیم، به ما دادی. حالا یک کار دیگه کن. کره زمین را به ما بده! تمام دنیا را در اختیار ما بگذار.

بعد به خودم گفتم خب! حالا تو که داری این حرف‌ها را می‌زنی، خودت چه عرضه‌ای داری؟ شکنجه شدی؟ برای اسلام خون دادی؟ سیلی خوردی؟ حلم داری؟ خلق داری؟ تقوا داری؟ نماز شب خوان هستی؟ دیدم نه، هیچ کدام از این‌ها را ندارمو یک آدم معمولی هستم، ولیتا دلتان بخواهد ضعف دارم، ترس دارم، بخل دارم. گفتم یا امام رضا (ع) یک چیزی می‌گویم خواستی بدهی، نخواستی ندهی، چون دعا خیلی بزرگ است. اگر دادی خیلی رئوفی و اگر هم ندادی خیلی حکیمی. بعد یک مثل برای امام رضا (ع) زدم که آدم حکیم، زعفران را توی سطل زباله نمی‌ریزد. من با این صفات بدی که دارم، پر از آشغالم و می‌گویم کره زمین را در اختیار من بگذار درست مثل این است که بگویم زعفران را توی سطل زباله بریز، پس اگر ندادی حکیمی و اگر دادی رئوفی.
قصه گذشت دیدم تفسیر ما به 22 زبان ترجمه شد و حرف‌هایمان از رادیوهای برون مرزی پخش شد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها