به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری فارس، پانزده سال بعد از فرمان مشروطیت رضاخان میرپنج که در دورهای مهتر سربازان انگلیسی و هلندی بود با کمک آیرونساید به سرعت رشد کرد و به شکل باور نکردنی پادشاه ایران شد و این نقطه پایانی برای مشروطه خواهانی بود که پایان استبداد را آرزو میکردند و رضاخان میر پنج پادشاهی شد که مجلس را طویله میخواند. بسیاری از آزادی خواهان را مانند میرزا کوچکخان جنگلی، کلنل محمد تقیخان پسیانی و میرزاده عشقی را از سر راه برداشت. «اگر نقاش ماهری وجود داشت که میتوانست زندگی روزانه رضاشاه را پس از وقایع 1320 ترسیم نماید و یا هنر فیلم و سینما تا به آن اندازه پیشرفته بود که میتوانست درون وجود آدمیان رسوخ کند و آنچه را که در مغز و فکر انسانها میگذرد ضبط کند و به نمایش بگذارد، نشان میداد که هر ثانیه از زندگی رضاشاه بر او چگونه گذشته و با چه التهاب جانسوزی درگیری داشته و با چه کابوسی دست به گریبان بوده است.
( تاریخ بیست ساله ایران ، حسین مکی ؛ جلد 7 صفحه 439 )
ترس رضاخان از مرگ: رضاخان بدلیل شدت ترس از مرگ به همان نسبت ادعای سلامتی میکرد و به هیچ وجه نمیپذیرفت که دارای بیماری است. این دافعه تا به حدی بود که علی ایزدی میترسید به او بگوید که برای شما پزشک بیاورم و رضاخان مدام ادعا میکرد که او سالم است و مشکلی ندارد. خاطرات علی ایزدی که تا هنگام مرگ با رضا خان بوده به خوبی گویای این حالات روحی رضاخان است. علی ایزدی مینویسد:
« آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایانتر میشد، قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسردهتر و شکستهتر مینمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده کردم. پس از این که مدتی قدم زدند ناگهان به درختی تکیه فرمودند: «چه ضرر دارد یک چایی بخورم».
اقامتگاه رضا شاه در جزیره موریس
فردای آن روز اعلیحضرت برای نخستین بار راه رفتن صبح را ترک کردند و جلوی ایوان روی صندلی نشسته بودند. وقتی حضور ایشان شرفیاب شدم از دل درد شکایت داشتند.
استدعا کردم اجازه فرمایند طبیب خصوصی که معین شده بود، یعنی دکتر شارل خدمت ایشان برسد. اعلیحضرت جدا متناع کردند ».
رضاخان به دلیل هراس شدید از مرگ چون نام دکتر را مترادف با مرگ در ذهن تداعی میکرد و بدون برخورد منطقی و قبول این واقعیت که انسان در هر موقعیتی ممکن است بیمار شود. بیماری خود را توجیه و انکار میکرد.
علی ایزدی در ادامه مینویسد: و سپس در حالی که دست خود را به قلب و کبد زدند فرمودند: «کوچکترین عیب و اختلالی در اعضا بدن من وجود ندارد» .
چنانچه ملاحظه میشود رضا خان به دلیل ترس افراطی از مرگ در سلامتی خود دچار مطلق نگری شده است اما علی ایزدی دوگانگی حرف و واقعیت او را میبیند در ادامه میخوانیم:
اما در همان حال که این سخنان را بر زبان میراندند من به خوبی حس میکردم که اعلیحضرت به سختی تنفس میکنند و رنگ ایشان کاملا پریده و ارتعاش خفیفی در دستهای ایشان نمایان است. به این جهت اصرار کردم که معهذا اجازه فرمایند به دکتر شارل بگویم برای تقویت مزاج اعلیحضرت دارویی تجویز نماید. پس از این که از حضور اعلیحضرت مرخص شدم فورا به دکتر شارل تلفن کردم و از او خواهش نمودم که چند دقیقه نزد من بیاید. پس از آن که دکتر شارل وارد شد وضع مزاجی اعلیحضرت را چنان که دیده بودم برای او بیان کردم و تقاضای دارویی برای تقویت مزاج ایشان کردم. اعلیحضرت از فراز ایوان که مشرف بر در ورودی بود متوجه آمدن دکتر شارل شدند و از من سوال فرمودند: «کی ناخوش است؟ دکتر برای چه آمده؟»
چون در آن هنگام پای والاحضرت شاهپور علیرضا مجروح بود و بستری بودند جواب دادم: «برای عیادت والاحضرت آمدهاند».
همین که دکتر شارل نزدیک اعلیحضرت رسیدند فرمودند: «از دکتر سوال کن پای والاحضرت شاهپور چطور است».
من در آن هنگام از فرصت استفاده کرده عرض کردم : «اجازه فرمایید از دکتر خواهش کنم دارویی هم برای رفع دل درد اعلیحضرت تجویز کند».
ایشان گفتند: «من برای اینکه دکتر کسل نشود موافقت میکنم والا من اهل خوردن دوا نیستم».
بعدازظهر آن روز بیماری اعلیحضرت رو به شدت گذاشت و آثار تورم در پای اعلیحضرت نمایان گردید، به طوری که پوشیدن کفش برای ایشان مشکل شده بود با وجود این اعلیحضرت مایل به مراجعه طبیب نبودند و میفرمودند:
«این تورم بر اثر فشار کفش پیدا شده . تصور نکن کسالت باشد».
فردای آن روز تورم در هر دو پا بروز کرد. من از اعلیحضرت مصرا تقاضا کردم اجازه فرمایند دکتر از ایشان عیادت بنماید.
با شدت گرفتن بیماری رضا خان ترس از مرگ نیز شدت میگیرد و رضا خان به دلیل اضطراب زیاد قوای دماغیاش مختل میشود. علی ایزدی مینویسد:
« تأملات روحی و عدم اعتنا به طبیب و دوا باعث اشتداد بیماری اعلیحضرت بود. کم کم اغلب روزها احساس دل دردهای شدیدی میکردند و چشم ایشان روز به روز ضعیفتر میشد. از آغاز بیماری اعلیحضرت صبح را فقط در اتاق قدم میزدند. در یکی از روزها که من در خدمت ایشان بودم دیدم که اعلیحضرت حتی در اتاق قادر به راه رفتن نیستند و به سختی طول اتاق را میپیمایند متأسفانه این بیماری که اعلیحضرت هرگز نمیخواستند وجود آن را هم باور نمایند و آن را مورد اعتماد قرار دهند روز به روز زیادتر میشد و رفته رفته از قوای جسمی ایشان میکاست. هر وقت بیماری قلبی اعلیحضرت رو به شدت مینهاد، بیش از همه جهاز هاضمه ایشان را ناراحت میکرد از این رو این بار هم از دل درد اظهار تألم میکردند، ولی چون از بیماری خود آگاه نبودند و نمیخواستند قبول هم کنند که کسالتی دارند این دل دردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا میدانستند و از غذا و طبخ آن ایراد بسیار میگرفتند و روزی نبود که چندین بار به آشپزخانه سرکشی نکنند. از آشپز ایراد نگیرند.
چنانچه ملاحظه شد رضا خان هر بهانهای را میآورد تا از اصل ترس و اضطراب بگریزد. اما مرگ تعارفی ندارد و سرانجام در نیمههای شب به سراغش میآید.
علی ایزدی در خاطراتش مینویسد که وی در حال برخاستن از جای خود دچار حمله قلبی میشود.
او مینویسد:
«دچار حمله قلبی شدیدی میشوند و به زحمت خود را تا نزدیک تختخواب میرسانند و در آن جا به سختی زمین میخورند به طوری که یک دست و صورتشان مجروح میشود و از هوش میروند.»
سرانجام رضا خان ساعت شش صبح روز چهارشنبه، چهارم مرداد 1323 با مرگ ملاقات میکند.