ماهنامه پاسدار اسلام در شماره جديد خود ويژهنامهاي درباره حضرت امام(ره) منتشر كرد.
در يكي از مطالب، خاطراتي خواندني از خانم زهرا مصطفوي دختر بنيانگذار كبير انقلاب اسلامي منتشر شده است كه متن آن در ذيل ميآيد:
اشاره:
آنچه در پي ميآيد بخشي از خاطراتي است كه در طول سالهاي گذشته از خانم
دكتر زهرا مصطفوي يادگار گرامي حضرت امام سلامالله عليه شنيدهام؛ خاطراتي
كه از سادهترين آنها مانند بازي با كودكان در خانه تا بزرگترين آنها
همچون مسئله رهبري آينده، آموزنده و براي رهروان روحالله بسي ارزشمند است.
اكنون به مناسبت سالگرد عروج آن عزيز سفر كرده - كه همچنان انديشه و راهش
زنده و پوياست - تقديم امت امام ميشود.
محمدحسن رحيميان
گردش به سمت گلها
-
امام نسبت به مسئله محرم و نامحرم و برخورد با نامحرم، بسيار مقيد بودند.
من حدوداً ۱۱ سال داشتم و هنوز چادر چيت سر ميكردم. آقاي اشراقي (داماد
اول امام) ما را دعوت كرده بودند و من همراه ايشان به مهماني رفتم. آقاي
اشراقي باغچهاي داشتند كه در وسط آن معبري بود و آنجا دو سه تا صندلي
گذاشته بودند كه در آنها امام و آقاي اشراقي روي صندلي نشستهاند. آن روز
كسي در را باز كرد و خود آقاي اشراقي به استقبال آمدند. ما به خاطر قضيه
نامحرم بودن، جلوي شوهر خواهرها نميامديم. من يكه خوردم و از امام
پرسيديم: «سلام بكنم؟» امام گفتند: «واجب نيست». من چون خجالت ميكشيدم با
آقاي اشراقي روبهرو بشوم و سلام نكنم، از مسير خارج شدم و رفتم ميان
علفها و گياهان باغچه و از آن معبر نرفتم تا با ايشان روبهرو نشوم.
الان
هم منزل ما اينطوري است كه مردها و زنها به خاطر مهماني دور هم
نمينشينند، مگر به خاطر مراسم و مسائل جدي شرعي. بعد از انقلاب خود من در
تلويزيون، سمينارها، سخنرانيها و جلساتي كه آقايان و خانمها حضور داشتند،
حضور فعال داشتم و امام هرگز نگفتند نرويد و اين كار را انجام ندهيد، ولي
در همان دوران اگر شوهر خواهرم ميآمدند، اين طور نبود كه سفره زنها و
مردها يكي باشد. رفتوآمد بود اما مردها جداي از زنان در اتاقهاي مختلف
پذيرايي ميشدند.
* سفره محرم و نامحرم جدا بود
- تا آخرين
لحظه زندگي امام، همواره سفره محرم و نامحرم جدا بود. يك بار مادرم به
امام گفته بودند: «ما امشب منزل نفيسه خانم - دختر بزرگ آقاي اشراقي - دعوت
داريم». امام فكر كرده بودند كه در منزل نفيسه خانم، همسرش و شوهر
خواهرهايشان هستند و مرد و زن با هم هستند و به مادرم گفته بودند: «اين
مجلس، مجلس حرام است. شما ميخواهيد به مجلس حرام برويد؟» مادرم گفته
بودند: «همه به من محرم هستند.» امام گفته بودند: «به دخترها كه محرم
نيستند.» مادر گفته بودند من ميروم كه به همه مردها محرم هستم (دامادها و
احمد) امام در اين مورد بسيار دقت ميكردند.
* امام به خواهرم ديه دادند!
آنچه
از دوران بچگي يادم هست، اين است كه من حدود ۸ ساله بودم، خواهرم ده سال و
خواهر بزرگترم (همسر آقاي اشراقي) ۱۲ سال داشت. ما با بچههاي منزل همسايه
سمت چپ خانه كه منزل آقاي كمالوند بود، عروسكبازي ميكرديم... گاهي هم
گرگم به هوا بازي ميكرديم. امام به ما گفته بودند منزل آقاي كمالوند
نرويم.
ايشان از علما و از دوستان امام بودند. اين دوستي هم قصه
جالبي دارد. به ما گفته بودند به آنجا نرويد. هر وقت ميخواهيد بازي كنيد،
دخترشان - كه اسمش طاهرهخانم بود - بيايد پيش شما. پشت بامهاي منزل ما
به يكديگر راه داشت. ما همگي بچه بوديم، ولي آنها نوكر ۱۴- ۱۵ سالهاي
داشتند كه به تازگي صدايش دورگه شده بود. به همين جهت آقا دستور داده بود
شما نبايد به منزل آنها برويد. وقتي آقا از مسجد سلماسي برميگشتند و به
طرف منزل ميآمدند، از پشت كوچه صداي گرگم به هواي ما بچهها را شنيدند.
وقتي به منزل آمدند، از كارگرمان - زيور - پرسيدند: «بچهها كجا هستند؟» او
جواب داد: «منزل آقاي كمالوند.» گفتند: «برو بگو بيايند.» ما خيلي
ترسيديم. برگشتيم به منزل و سهتايي توي زير زمين رفتيم، خطاب امام، بيشتر
به خواهر بزرگترم بود كه مكلف شده بود. امام يك چوب نازك خشك را برداشتند و
محكم به لبه ديوار زيرزمين زدند و گفتند: «من نگفتم نرويد؟ چرا رفتيد؟»
بسيار هم عصباني بودند. چوب شكست و يك تكهاش به پاي خواهرم خورد. بلند
شديم و به اتاق رفتيم و من ديدم پاي خواهرم كمي كبود شده است.
شب به
آقا گفتم: «خرده چوبي كه به ديوار زديد و شكست، به پاي صديقه خورده و پايش
كبود شده.» امام پرسيدند: «واقعا؟» گفتم: «بله.» گفتند: «برو بگو بيايد.»
صديقه خانم آمد و امام پايش را ديدند و به او ديه دادند! من به خودم گفتم
اي كاش پاي من كبود شده بود! امام تا اين حد روي مسائل شرعي دقت داشتند، در
حالي كه بچهشان بود و عمداً هم نزده بودند. با همه انس و توجه و محبتي كه
امام داشتند، ما از ايشان خيلي حساب ميبرديم. البته حق با ايشان بود من
خيلي شلوغ بودم.
آغوش مهربان آقا
- شايد اولين خاطرهاي كه از
دوران كودكي به يادم مانده، به خاطر لذتي كه از حضور امام ميبردم. اين است
كه امام شبها زير كرسي مينشستند و من كه يك دختر چهار پنج ساله بودم،
ميرفتم زير كسي و سرم را از زير بغل ايشان بيرون ميآوردم و چون بچه
شيطاني هم بودم، خيلي وول ميخوردم، ولي ايشان دلشان نميآمد به من بگويند
برو؛ فقط نگهم ميداشتند كه خيلي شلوغ نكنم. گاهي هم دستي به سر و صورتم
ميكشيدند. من چون خيلي از اين كار لذت ميبردم كه در آغوش پدر باشم،
نميرفتم. ايشان هم نميگفتند برو، ولي دست و پايم را ميگرفتند كه خيلي
شلوغ نكنم. خيلي با خوشرويي و محبت با من رفتار ميكردند ومن از اين
كارشان خيلي لذت ميبردم؛ لذا اولين خاطرهاي كه از دوران بچگي يادم ميآيد
اين است كه شبها دور كرسي مينشستيم و بسياري از اوقات من شام خوردم را
هم همانجا و همراه امام ميخوردم.
* برنامه ثابت امام براي بازي با كودكان
-
بيش از آنكه تصور كنيد حضرت امام اهل محبت بودند. بچه بودم و يك روز در
حياط نشسته بوديم، به من گفتند: «اگر توانستي اين مداد را با دست راستت به
ديوار بزني، من به تو جايزه ميدهم.» من گفتم: «اينكه كاري ندارد.» گفتند:
«بينداز.» من هم مداد را دادم به دست راستم و پرت كردم به طرف ديوار و بعد
گفتم: «جايزهام را بدهيد.» امام گفتند: «با دستت پرت نكردي.» گفتم: «چرا!
با دستم پرت كردم.» گفتند: «نخير! دستت هنوز به بدنت هست!» من تازه متوجه
شدم كه دارند با من شوخي ميكنند.
امام براي بازي با ما وقت خاصي
داشتند. صبحها در منزل تدريس ميكردند و طلاب ميآمدند. نيمساعت به اذان
ظهر مانده، طلاب ميرفتند و امام ميآمدند به حياط و يك ربع با ما بازي
ميكردند. ما هم ميدانستيم و از قبل جمع ميشديم. ما معمولاً از گِل باغچه
تيله درست ميكرديم و ميگذاشتيم خشك ميشدند، بعد با آنها تيلهبازي
ميكرديم و هركس ميتوانست تيله بيشتري را بزند، برنده بود. البته بازيهاي
گوناگوني از جمله گرگم به هوا بازي ميكرديم. ايشان مينشستند و يك
نفرمان سرش را در دامن ايشان ميگذاشت و بعد همه ميرفتند و قايم ميشدند،
بعد آن فرد بلند ميشد و دنبالمان ميگشت. امام به ضعيفترها كمك هم
ميكردند. من از همه شلوغتر بودم و يكي از خواهرهايم (خانم آقاي اشراقي)
با اينكه چهار سال از من بزرگتر بود، آرامتر و مظلومتر بود و زبر و زرنگي
مرا نداشت. گاهي اوقات ميرفتم بالاي درخت كاجي كه در منزلمان بود و آنجا
قايم ميشدم. كسي سرش را بلند نميكرد به آنجا نگاه كند. امام ميدانستند
كه بچهها نميتوانند مرا پيدا كنند و با سرشان اشاره ميكردند، يعني آنجا
را نگاه كن و جاي مرا لو ميدادند. گاهي اوقات هم زير عبايشان قايم
ميشديم.
امام عصرها هم براي تدريس به مسجد سلماسي قم در كوچه
آقازاده ميرفتند و تقريباً نيمساعت به اذان مغرب كه آفتاب هنوز بالاي
ديوار بود، به منزل برميگشتند و ما منتظرشان بوديم. ميآمدند و يك ربع با
ما بازي ميكردند و بعد سراغ كارهاي خودشان ميرفتند.
امام سر شب
شام ميخوردند، به قولي سه از غروب رفته، گاهي قبل و گاهي بعد از شام
ميآمدند و با ما بازي ميكردند. اوايل كودكي بازي بود و بعد به تدريج
تبديل به كتاب خواندن شد. من در ۱۳-۱۴ سالگي خيلي اهل مطالعه بودم و
كتابهاي رمان و تاريخي را غالباً بلند ميخواندم و بقيه گوش ميدادند.
بزرگتر كه شديم، امام معما و چيستان يا مسئلهاي مطرح ميكردند و ما سعي
ميكرديم پاسخ آنها را پيدا كنيم. گاهي اوقات هم نميتوانستيم جواب بدهيم.
* دفاع امام از كوچكترها
-
يادم هست ۱۰ -۱۱ ساله بودم و حاجآقا مصطفي شايد ۲۱-۲۲ ساله بود. به من
گفت: «يك ليوان آب به من بده.» امام نشسته بودند. من شانههايم را بالا
انداختم و گفتم: «نميخواهم». حاجآقا مصطفي ناراحت شد و آمد طرف من كه مرا
دعوا كند. امام به من اشاره كردند كه فرار كن. داداش ديد و گفت: شما اين
جور ميكنيد كه گوش به حرف نميدهد.» آقا گفتند: «اگر گوش به حرفت بدهد،
امروز ميگويي يك ليوان آب بده، پس فردا ميگويي كفشهايم را جلوي پايم
جفت كن!»
* مصطفي بر فراز گلدسته!
- همراه خانم (مادرشان) در
صحن حضرت معصومه سلام الله عليها بودم. حدود ۸ - ۹ سال داشتم و داداش ۱۸-
۱۹ ساله بودند. خانم سرشان را بلند كردند و توجه كردند كه يك نفر روي
مناره كله معلق ايستاده است. اولين حرفي كه خانم زدند اين بود كه گفتند:
«خوش به حالش!» خانم خيلي شاداب و دلشاد بودند. همه نگران شدند، ولي خانم
گفتند: «فكر ميكنم مصطفي باشد. غير از مصطفي كسي جرأت نميكند آن بالا
برود و معلق بزند!» جالب اين است كه خانم نگران نشدند و اصلاً اهل اينجور
نگرانيها نبودند. بقيه خيلي نگران شدند، ولي ايشان ابداً.
* امام به من گفتند: كودتاچي!
ما
اغلب براي ناهار آبگوشت داشتيم، چون امام آبگوشت دوست داشتند، ولي من
اصلاً آبگوشت دوست ندارم و در منزل همسرم هم جز چندباري كه نوههايم آمدند و
خواستند برايشان درست كنم، آبگوشت درست نكردهام. يك بار كه حدوداً ۹ - ۸
ساله بودم در فصل تابستان بود و امام وضو گرفته بودند و داشتند از پله بالا
ميآمدند و من ظرف گوشت كوبيده دستم بود. چشمم كه به آقا افتاد، بشقاب را
به طرف ديوار پرت كردم و گفتم: «كي گفته هر كس بزرگتر است، بايد حرف، حرف
او باشد؟ شما چون بزرگتريد و آبگوشت دوست داريد، من هم بايد آبگوشت بخورم؟»
ايشان آمدند بالا و به خانم گفتند: «بچهها را بنشانيد و از آنها بپرسيد
چه غذايي دوست دارند و هر روز مطابق ميل يكي از آنها غذا بپزيد». البته به
من لقب «كودتاچي» دادند و گفتند تو كودتا كردي!
* خواهش امام از من: به چين نرو!
-
چند سال قبل از فوت امام مرا به چين دعوت كردند كه بروم آنجا و صحبت كنم.
سر سفره بوديم و ايشان به خاطر قلبشان به دستور دكتر پشت ميز كوچكي
مينشستند و غذا ميخوردند. من خيلي عادي و معمولي گفتم: «من هفته ديگر به
چين ميروم. مرا دعوت كردهاند.» حرفهاي ديگري زده شد و گذشت. چند دقيقه
بعد، امام به من گفتند: «فهيمه (مرا در منزل فهيمه صدا ميزنند) بيا!» بعد
گفتند: «سرت را بياور پايين.» من كنار ايشان ايستاده بودم. گوشم را نزديك
دهانشان بردم. امام گفتند: «ميخواهم از تو خواهش كنم به چين نروي.» من
مكثي كردم و گفتم: «چشم»، ولي حقيقتش اين است كه كمي به من برخورد كه چرا
ايشان همان وقت به طور عادي اين مطالب را نگفتند. مثلاً نگفتند مصحلت نيست و
نرو و چرا اينجور گفتند. وقتي غذا خوردن تمام شد و ايشان خواستند به
اطاقشان بروند، من همراهشان رفتم و گفتم: «ميخواهم از شما گله كنم.»
پرسيدند: «چرا؟» جواب دادم: «شما فكر ميكنيد اگر مرا منع كنيد گوش
نميكنم؟ همانجا به من ميگفتيد نرو، مصحلت نيست. من هم قبول ميكردم.
لازم نبود مرا صدا بزنيد و درِ گوشم بگوييد.» گفتند: «آدم وقتي ميخواهد
چيزي را به كسي بگويد، بايد به كف پاي او بگويد؟ بايد درِ گوشش بگويد!»
فهميدم ميخواهند از در شوخي درآيند. گفتم: «هم من ميدانم منظورم چيست، هم
شما ميدانيد!»
* دقت و مراعات ظريف
- نكته ديگري كه يادم آمد
از دورهاي است كه امام كسالت داشتند. حدود ده روز قبل از رحلتشان بود.
امام بيمار بودند و بايد در بيمارستان بستري ميشدند. امتحان جامع دكترا هم
داشتم. امام هم قرار بود فرداي آن روز به بيمارستان بروند. من وقتي وارد
منزل شدم، ايشان داشتند با مادرم شام ميخوردند. شنيدم كه گفتند: «به فهيم
نگوييد.» من همانجا متوجه شدم كه ايشان ميخواهند به بيمارستان بروند،
منتها ايشان به ديگران توصيه ميكردند به من نگويند كه حواسم براي امتحان
پرت نشود. من به روي خودم نياوردم كه ميدانم. آمدم و نشستم و صحبت كرديم و
شب به منزل برگشتم.
صبح فردا دلم نيامد كه نروم و امام(ره) را
نبينم. از آن طرف هم از بيمارستان گفته بودند جواب آزمايش حاضر نيست و بايد
فردا براي عمل بياييد. من اين را نميدانستم. وقتي آمدم و وارد اتاق شدم،
فكر كردم امام را ميخواهند به بيمارستان ببرند. به روي خودم هم نميآوردم
كه ميدانم. به محض اينكه وارد شدم، امام دستشان را باز كردند و گفتند:
«خيالت راحت! قرار نيست به بيمارستان بروم.» پرسيدم: «جدي ميگوييد؟» يادم
نيست عين جملهشان چه بود، اما آن را جوري ادا كردند كه من باور كردم كه
قرار نيست اصلاً به بيمارستان بروند و با كمال آرامش رفتم و امتحانم را
دادم و برگشتم و تازه فهميدم كه قرار است فرداي آن روز بروند. اينقدر دقيق
بودند كه من از نظر روحي لطمه نخورم و امتحانم خراب نشود.
* بيشترين ناراحتي امام از آقاي منتظري و ماجراي قطعنامه بود
-
من اصلاً در مورد قضيه آقاي منتظري ناراحت نشدم و فكر ميكردم حق همين است
كه امام ايشان را كنار بگذارند، چون ديده بودم كه امام چقدر از دست ايشان
اذيت شدند. رنج امام حد و اندازه نداشت. باورشان نميشد كسي كه آنقدر
مبارز و متدين بوده، اينطور تحت تأثير قرار بگيرد. فوقالعاده زياد هم
تلاش كردند تا ايشان را از بعضي ارتباطات و كارها منع كنند. امام كمتر
مسائل بيرون را در اندرون نقل ميكردند، ولي در ارتباط با ايشان از بس
منقلب و ناراحت بودند، ميآمدند و ميگفتند.
من در طول زندگي امام،
دو بار ناراحتي فوقالعاده زياد ايشان را ديدم. يك بار همين قضيه آقاي
منتظري بود كه امام خيلي اذيت شدند، يكي هم قبول قطعنامه. من تهران نبودم و
از تلويزيون خبر بركناري آقاي منتظري را شنيدم. خوشحال شدم و فكر ميكردم
حق همين بود و ايشان نبايد جانشين امام باشند. خدا شاهد است همان روز اول
بعد از رحلت امام با آن همه ناراحتي از آن مصيبت بزرگ، وقتي شنيدم كه آقاي
خامنهاي انتخاب شدهاند، قلباً خوشحال و آرام شدم و گويي مرگ پدر را
فراموش كردم. حتي كسي به من گفت: «خوشحالي ميكني كه جاي پدرت جانشين
انتخاب شد؟» گفتم: «اين حرف چيست؟ بالاخره هر كسي رفتني است، ولي شخص بسيار
خوبي جاي ايشان آمد». تا الان هم معتقدم بهترين فرد، ايشان بودند و هستند.
انشاءالله كه عمر طولاني داشته باشند.
* نظر امام درباره رهبري آيتالله خامنهاي
-
به خاطرم هست، ۳-۴ روز بعد از جريان آقاي منتظري كه ايشان از قائم مقامي
كنار رفتند، پيش امام نشستم و گفتم: «اگرچه زشت است كه من اين حرف را بزنم،
اما بالاخره آدميزاد از اين دنيا ميرود و من به نظرم ميرسد فردي را
نداريم كه جانشين شما باشد. آيا بهتر نيست كه شورايي باشد؟» تا اين حرف را
زدم، گفتند: «چرا نداريم؟» گفتم: «به نظر ميآيد چنين فردي نيست.» گفتند:
«چرا، آقاي خامنهاي.»
صرفنظر از سخن امام، من واقعاً و قلباً به
رهبر معظم انقلاب اعتقاد دارم. خدا شاهد است كه اين اعتقاد قلبي من است كه
الان بهترين فرد را داريم و چه انتخاب خوبي بود. هيچكس نميتوانست اين طور
محكم در برابر آمريكا و دشمنان بايستد و از ملت دفاع كند. گاهي اوقات وقتي
ايشان مطلبي را ميگويند، خيلي ياد امام ميكنم و ميبينم گويا همان
گفتههاست. من بسيار به ايشان اعتقاد دارم و لذا هرچه بگويند اطاعت ميكنم.
من
معتقدم كه در رأس يك كشور اسلامي قطعاً بايد ولي فقيه باشد و فقط ولي فقيه
است كه ميتواند به معناي حقيقي، كشور را حفظ كند؛ انتخابي هم كه مردم به
صورت مستقيم يا غير مستقيم ميكنند، انتخاب درستي است. مردم تشخيص درستي
دارند.