598 به نقل از مهر، حول و حوش هشت راه میافتیم. از در جنوبی مصلی وارد میشویم و همین باعث میشود برای اولین بار عمق فاجعه را درك كنم. برای ما كه همیشه قسمتهای ساخته شده مصلی را دیدهایم باورش كمی سخت است كه بخشهایی از این بنای تاریخی وجود داشته باشد كه تا این حد نیمه كاره باشد؛ بالاخره بعد از 20 سال، حتما نیمه كاره بودن هم حدی دارد دیگر! شاید هم برخی مسئولان قصد دارند این مجموعه را به عنوان نماد ناکارآمدی برخی مدیران، کماکان دست نخورده باقی بگذارند!
هنوز 9 نشده كه بعد از كمی معطلی وارد شبستان میشویم. 6 راهروی انتهایی سالن مقصد رهبری خواهد بود برای بازدید. به غیر از دو ـ سه غرفه، بقیه غرفهها باز هستند و مسئولانشان مشغول چیدن كتاب و رسیدن به سر و وضع آن. شروع میكنیم به چرخ زدن در راهروها و سرك كشیدن در کتابها. میان همین سرك كشیدنها محمد سرشار را میبینیم. او در این چند شب نمایشگاه اجرای برنامه «بهار كتاب» شبکه چهار سیما را به عهده گرفته و اتفاقا همین پریشب هم وزیر ارشاد مهمانش بوده است، با موضوع پیگیری مطالبات رهبری در حوزه كتاب. میگویم چرا خیلی سئوالهای سفت و سخت نپرسیدی از وزیر؟ جواب میدهد كه مگر ندیدی همانهاهم كه پرسیدم باعث شد برنامه نیم ساعت زودتر تمام شود!
20 دقیقه از 9 گذشته که وزیر ارشاد و سرپرست معاونت فرهنگی وارد میشوند. سالهای ابتدایی را نمیدانم ولی در این چند سال اخیر یادم نمیآید رئیس نمایشگاه كتاب سرپرست معاونت فرهنگی باشد و هنوز حكمش نخورده باشد.
مرد سن و سالداری با دو پسر جوان درون غرفهای ایستادهاند. مرد مسئول غرفه است و وقتی فهمیده قرار است امروز رهبر بیاید، دو پسرش را هم با خود آورده است. فكر میکنم یعنی هر چند نفر كه میخواستند میتوانستند بیایند؟ جواب این سئوال را چند غرفه آنطرفتر پیدا میکنم. زن میانسالی با مانتوی بلند بیقرار است و هی در راهرو قدم میزند. میگوید صبح با شوهرم آمدیم. ازش خواستم كه بگذارد من امروز در غرفه بمانم. فقط هم یكی را راه میدادند. عجب شوهر فداكاری و عجب پدر زبر و زرنگی!
دفترچه یادداشت دستم است و همینطور كه در راهروها میچرخم، متوجه نگاه پرسشگر غرفهدارها میشوم. با خودم میگویم حتما فكر میکننددارم از خوبها و از بدها مینویسم!
مرد میانسالی همراه با یک جوان درون غرفهای ایستادهاند كه هر دو لهجه جنوبی دارند. مرد از كتابی میگوید كه كنار گذاشته است برای هدیه به رهبر و جوان از دیشب میگوید كه از هیجان نخوابیده است. میگوید همهاش اضطراب داشتم نكند یك وقت راهمان ندهند! میپرسم آخه چرا؟ شانه بالا میاندازد و میگوید: چه میدانم، خب اضطراب داشتم دیگر!
ده و ربع جلوی در شلوغ میشود. وزیر و سرپرست معاونت فرهنگی هم ژست استقبال میگیرند. یك نفر میآید و میكروفون وزیر را نصب میکند. بعد كه آقا بیاید، وزیر باید یك میكروفون بیسیم دیگر هم دستش بگیرد. احتمالا این تنها جایی است كه وزیر میكروفون میگیرد جلوی ناشران!
ده و نیم آقا میآیند. متولیان امر از افراد میخواهند كه بروند در غرفههایشان و منتظر آقا باشند. آنها هم به اندازه چند متر عقبنشینی به حرف برادران گوش میكنند.
آقا از همان ابتدای ورود بدون معطلی بازدید از غرفهها را یکی یکی شروع میکنند.
آقا در یكی از غرفهها به كتابی اشاره میکنندكه نوشته جرجی زیدان است. ناشر را تشویق میکنند كه بعد از 25 سال بالاخره ترجمه جدیدی از این كتاب منتشر كرده است. در غرفه دیگر توجه آقا به کتابهای ترجمه نموداری لمعه جلب میشود. بعد از رفتن آقا با جوان غرفهدار حرف میزنم. میگوید خدا را شكر كه آقا پسندیدند. حسرت میخورد كه نتوانسته پیشانی آقا را ببوسد!
جایی
كه راهروهای افقی و عمودی به یكدیگر میخورند و چهارراه درست میشود، جایی
است كه افراد دیگر میتوانند آقا را ببینند. مردم تجمع كردهاند و هربار
كه آقا به این تقاطعها میرسند صلوات میفرستند.
بعد از رفتن آقا میروم سراغ دو جوانی كه همین چند لحظه پیش با ایشان صحبت
كردهاند. یكیشان میگوید ما در طول روز با صدها نفر مشتری سر و كار
داریم، اما وقتی ایشان آمدند اصلا فضا یكجوری شد، سنگین شد. كسی كه مرد خدا
باشد ابهتی دارد كه آدم آن را حس میکند.
دختر جوانی در غرفهای دیگر میگوید این برای من یك اتفاق تاریخی بود، احتمالا حتی برای نوههایم هم از این دیدار تعریف كنم!
در انتشارات توس، آقا برای رئیس انتشارات که او را از قدیم میشناختند، سلام مخصوص میرسانند. دختر کوچکش مسئول غرفه است و از ضعف پدر میگوید و اینکه خیلی دوست داشته آقا را ببیند.
زن غرفهدار میانسالی كه دفعه پنجم یا ششم است آقا را در نمایشگاه میبیند، از من میپرسد كه عكسها را از كجا میتواند پیدا كند و من آدرس سایت دفتر رهبری را میدهم. جوری نگاه میکند كه سریع راهم را میكشم و میروم!
در غرفه پیكان، آقا كتابی تاریخی را ورق میزنند و شروع میکنند به گفتگو با صاحب غرفه و یك بیت شعر هم از فردوسی درباره موضوع كتاب میخوانند. در نشر پارینه كه مخصوص تاریخ ایران و باستانشناسی است، پیرمردی مسئول غرفه است كه به آقا میگوید دوستانم که همگی شما را دوست دارند از شاهرود تماس گرفتند و گفتند سلامشان را به شما برسانم.
آقا چند غرفه رد شدهاند، اما دختر جوانی كه در غرفه پاسارگاد است، چفیه هدیه گرفته را روی صورت گذاشته است و همچنان گریه میکند.
در غرفهای دیگر، آقا به رمانهای كلاسیك جهان اشاره میکنند و با نام بردن از جین آستین و دافنه دوموریه، از محاسن رمانهای چنین نویسندگانی میگویند.
یكی از جوانهای غرفه پژوهشكده مطالعات فرهنگی و اجتماعی با رندی خاص، از خواب دیشبش میگوید و اینکه دیده است آقا آمدهاند غرفهشان و او دست آقا را بوسیده است. چند لحظه بعد خوابش تعبیر میشود البته به علاوه یك چفیه!
غرفهداران غرفهای دیگر بعد از رفتن آقا تازه از ما میپرسند كه از كی باید چفیه بگیرند؟! میگویم از آقا دیگه، چرا به ایشون نگفتید؟ از غرفه رد شدهام كه میشنوم هنوز دارند درباره اینكه چرا از خود آقا نخواستهاند بحث میکنند.
آقا بعد از سوره مهر به غرفه نشر قطره میروند. آنجا هم كسی پیدا میشود كه از آقا چفیه بخواهد و بعد آن را روی چشم بگذارد. ققنوس، مركز و نی غرفههای بعدی هستند. در این غرفهها آقا حسابی وقت میگذارند و درباره کتابها سخن میگویند. نگاه جامع و فراگیر رهبر، اینجا نیز نمود واضح دارد و آقا در غرفههایی با گرایشها و سلایق فکری مختلف وارد میشوند و برای مشاهده منشورات این غرفهها وقت میگذارند.
آقا داخل غرفه انتشارات امیركبیر توقف میکنند و بعد از دیدن نیمی از کتابها، كمی مینشینند. در همین هفت هشت ده دقیقه هم بحثهایی درباره كتاب و كتابخوانی در میگیرد و رهبر مثل همیشه از دغدغههایشان در این حوزه میگویند.
رهبر از غرفه امیركبیر كه بیرون میآیند جوانی آبیپوش با هیجانی خاص و با صدای بلند آقا را صدا میکند و بعد با همراهی یک از محافظان خود را به آقا میرساند. یكی ـ دو نفر دیگر هم با استفاده از همین فرمول جلو میآیند. ارتباط صمیمی با آقا در بازدید امروز منحصر به ناشران نیست و بازدیدکنندگانی هم که خود را به محوطه رساندهاند، از هر فرصتی برای اظهار علاقه استفاده میکنند.
نزدیك اذان است و صدای قرآن میآید. آقا هم بر سرعت قدمهایشان افزودهاند و در بیشتر غرفهها به سلام و احوالپرسی اكتفا میکنند. تقریبا نیمی از راهروهایی كه در برنامه بودند، به خاطر نبود وقت دیده نمیشوند. آقا میروند و غرفهدارها بعد از تلاشی ناموفق برای رفتن دنبال ایشان كمكم برمیگردند به غرفههایشان. ما هم دوباره از همان راهی كه آمده بودیم برمیگردیم و من به این فكر میکنم كه آیا عمر كفاف خواهد داد كه مصلای تهران، این شاهکار مدیریتی را روزی بدون كیسه سیمان و بشكه و داربست و ... ببینم!
- محمدرضا شهبازي